رمان سوگلی حرمسرا

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 405
نویسنده پیام
zohreh1371 آفلاین

مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
رمان سوگلی حرمسرا
اعتصام
خان با هزار زحمت و با نه ماه اقامت در تهران و دادن رشوه های فراوان
بالاخره توانست توسط دوستان درباریش حرفهایش را به گوش شاه برساند و فتحعلی
شاه که علاقه چندانی به فرخ میرزا نداشت او را از مقام خود عزل کرد.
درست
موقعی که صدای ضجه زدن دیگری از عمارت فرخ میرزا بلند بود فرستادگان دربار
با حکم عزل شاهزاده وارد شدند.او بار دیگر در اندرونی مشغول تماشای داغ
کردن زنی بود که جرمی جز این که نتوانسته بود برای او فرزندی بیاورد نداشت.
فراش
باشی به وسیله رضوان آغ خواجه باشی ورود هیات اعزامی دربار را به اطلاع
فرخ میرزا رساند.شاهزاده گفت بهتر است آنها فردا صبح به حضور برسند ولی
رضوان آغا خواجه باشی تاکید کرد معطل کردن فرستادگان اعلیحضرت صورت خوشی
ندارد و از اینکار در واقع قصد داشت شکنجه دخترک بینوا را به تاخیر بیندازد
چون میدانست که او جان بدر نخواهد برد.
فرخ میرزا که چاره ای جز تسلیم
نداشت دست از شکنجه برداشت و به تالار پذیرایی رفت و فرستادگان شاه را
پذیرفت.حامل فرمان شاه پیر مردی کهنه کار بود که پس از انجام تشریفات عادی
فرمان شاه را بوسید و به دست شاهزاده داد.فرخ میرزا مهر از فرمان برگرفت و
آن را خواند ولی هر چه بیشتر میخواند رنگ چهره اش گلگون تر میشد و سرانجام
هم طاقت نیاورد و با فریاد رضوان آغا و فراش باشی و میرزا حکیم باشی و ناظر
باشی و چند نفر دیگر را احضار کرد و گفت:فورا به طرف تهران حرکت میکنیم
این صدر اعظم و این دربار قابل نیستند که همچون من حاکمی در این منطقه پر
مدعا و عقب افتاده داشته باشند.
سپس رو به فرستادگان شاه کرد و گفت:امر حضرت خاقانی مطاع است.من همین امروز بطرف تهران حرکت میکنم.
فرستادگان
شاه طبق قراری که قبلا با اعتصام خان گذاشته بودند به منزل او رفتند و
شاهزاده همان روز بطرف تهران حرکت کرد.فرخ میرزا در تهران واسطه ها تراشید و
ازنازماه خانم مادرش که با مادر خوانده فتحعلی شاه مهتاجی باجی که در واقع
ملکه ایران بود اشنایی قدیمی داشت خواست شاه را بر سر لطف آورد و سرانجام
هم به رغم مخالفتهای میرزا حبیب صدراعظم فرمان حکومت فارس را از شاه گرفت و
با اعوان و انصارش به شیرزا رفت.
خبر قساوت و دیوانگی فرخ میرزا و
بخصوص سابقه رفتار او با زنان حرمسرا در همه جای فارس پیچیده و اهالی آنجا
را به شدت وحشتزده کرده بود.فرخ میرزا با جلال و جبروت و همراه با سربازان و
شاطرها و غلام بچه ها و خواجه ها و میرغضبها به شیراز رسید و در میان
استقبال با شکوه و حمد و ثناهای معمول وارد عمارت دارالسطنه شد.
شاهزاده درباره دختران غمگین و سیاه چشم سرزمین سعدی و حافظ

بسیار
شنیده بود و برای دیدن آنها بی تاب بود. هنوز یک هفته نگذشته بود که دلاله
های حضرت والا به تکاپو افتادند و به جستجوی دختران زیبا برآمدند، ولی
آنها به هرجا پا می گذاشتند، خانواده ها به وحشت می افتادند و دختران خود
را یا پنهان می کردند و یا با رشوه ، دلاله ها را وادار به سکوت می کردند.
وحشت خانواده ها از شاهزاده ، باعث رونق کسب و کار دلاله ها شده بود، چون
آنها با گرفتن باج های کلان ، دست از سر دخترها بر می داشتند. 
دو هفته گذشت و دختری که از حیث جمال و کمال شایسته فرّخ میرزا باشد ، پیدا نشد. این وضع ممکن بود برای دلاله ها ایجاد خطر کند.
حاج
مصباح فراهانی از تجار شیراز ، دختری داشت که به زیبایی و کمال شهره شهر
بود. تا آن روز دو بار دلاله های شاهزاده به سراغش رفته بودند، اما حاجی با
رشوه و التماس پشیمانشان کرده بود ، اما چون مدتی گذشت و دختر مناسبی پیدا
نشد، دلاله ها برای بار سوم به سراغ توران خانم ، عیال حاج مصباح رفتند،
این بار ناله و زاری مادر و بستگان دختر اثر نداشت، چون جان خود دلاله ها
در خطر بود.
سرانجام فکری به ذهن حاج مصباح رسید و به نظرش رسید دختر
یکی از بستگان دور خود را به چنگ شاهزاده بیندازد. مادر این دختر در خانه
ها رفت و آمد می کرد و گاهی کار آرایش زنها را انجام می داد و اشیای قیمتی و
لباس و پارچه به آنها می فروخت و از این طریق امرار معاش می کرد. حاج
مصباح هم هر وقت دستش می رسید به او و خانواده اش کمک می کرد. دختر این زن
نگین نام داشت و دختری زیبا با چشم و ابروی سیاه و گیسوانی بلند و اندامی
متناسب بود.
حاج مصباح فکرش را با زنش در میان گذاشت و او هم آن را پسندید، ولی گفت:
- گمان نمی کنم مادر نگین به این وصلت راضی شود، اما باید نهایت تلاش خودمان را بکنیم.
توران
خانم تصمیم گرفته قبل از صحبت با طلعت مادر نگین ، موضوع را با خود او در
میان بگذارد، برای همین کنیزش را دنبال نگین فرستاد. کمی بعد کنیز و دختر
آمدند و توران خانم ، اتاق را خلوت کرد و از ترس این که نگین جواب رد بدهد
موضوع را بتدریج مطرح کرد و گفت:
- از این سعادت بزرگی که برای تو و مادرت پیش آمده است واقعاً خوشحالم ومن و حاجی حاضریم هر مخارجی را ه پیش بیاید قبول کنیم.
توران خانم با تعجب دید که نگین نه تنها ناراحت نشد ، بلکه گل از گلش شکفت و گفت:
- توران خانم ! شما حکم مادر مرا دارید و من نمی دانم چطور از شما تشکر کنم.

توران خانم با خوشحالی گفت:
- پس من با مادرت صحبت می کنم.
- جای صحبت نیست. شما از مادر من فهمیده تر هستید و اختیار مادر من هم به دست شماست.
حاج
مصباح داشت شام می خورد که زنش، این خبر را با خوشحالی و تعجب به او گفت.
حاجی واقعاً متحیر شده بود و نمی توانست لقمه ای را که در دهان گذاشته بود
فرو ببرد، سرانجام گفت:
- از امشب ششدانگ خواست را جمع کن و حتی به
نزدیک ترین قوم و خویش ها هم حرفی نزن. نوش آفرین را بی سر و صدا به فراهان
می فرستم ، و از فردا نگین در اتاق او اقامت خواهد کرد. باید کاری کنیم که
همه آشنایان دور و نزدیک گمان کنند نوش آفرین به عقد فرّخ میرزا در آمده
است. تا دو سه روز دیگر شاهزاده فرخ میرزا ، فرمانروای فارس ، داماد حاج
مصباح خواهد شد. به این ترتیب با یک تیر دو نشان زده ایم ، هم نوش آفرین را
نجان داده ایم و هم من پدر زن حاکم فارس شده ام و در نعمت به رویمان باز
خواهد شد. از این به بعد در مجالس عروسی و روضه خوانی ، من بالا دست حاج
میرزا جواهری و حاج حمید و حتّی حاج قوام می نشینم و تجارت ادویه هندوستان
به من منحصر می شود و سال دیگر این موقع صاحب پنجاه کرور ثروت می شوم.
غذا سر می شد و دهان حاجی گرم. خوب که خسته شد حاجیه خانم گفت:
-
حاجی ! غذا سر شد. لطفا ذرع نکرده پاره نکن. هنوز هزار مشکل بر سر راه
است. نگین راضی است ، ولی تو که مادرش را می شناسی. او زن زرنگ و باهوشی
است. فکر نکنم به این آسانی ها حاضر شود دخترش را به دست شاهزاده بسپارد.
تازه آمدیم و راضی شد. از کجا معلوم که همان چند روز اول پتّۀ ما روی آب
نیفتد.آن وقت به جای آن که بالا دست حاج حمید بنشینی، باید زیر تیغ میرغضب
بروی. بالاخره فقط من و تو که از این موضوع خبر نداریم. خود نگین ، مادرش ،
باجی دلاله و چند تا از قوم و خویش های خودمان می دانند. کافی است یکی لب
تر کند. همیشه که آفتاب زیر ابر نمی ماند. همین مانده که سر پیزی ، گیس های
سفیدم را به دم قاطر ببندند و مرا در بیابان رها کنند. نه جانم ! کمی صبر
کن ببینم عاقبت کار چه می شود. فعلاً شامت را بخور و بخواب. من فردا طلعت
خانم را می گویم اینجا بیاید تا یک جوری مطلب را به او حالی کنم.
حرفهای
منطقی توران خانم یکباره حاج مصباح را از عالم خود بیرون آود و گرفتار ترس
و دو دلی کرد. با بی حوصلگی شام را خورد ، وضو گرفت و به رختخواب رفت و
کمی بعد صدای خُرخُرش بلند شد.

*****

نگین صبح زود از جا
بلند شد، نمازش را خواند و بساط صبحانه را پهن کرد. بعد هم سراغ مادرش رفت و
او را از خواب بیدار کرد. او هر لحظه منتظر ورود کنیز توران خانم بود. به
خود می گفت:
«باید مادرم را راضی کنم به این ازدواج رضایت بدهد. شنیده
ام که این شاهزاده متکبر تا به حال چندین دختر بیچاره را بطرز فجیعی کشته
است ، ولی من از آن دخترها نیستم. حالا که بخت به من رو کرده است ، از
موقعیت نهایت استفاده را می کنم.»
در همین موقع صدای در بلند شد و بهارناز کنیز توران خانم وارد شد و پس از سلام گفت:
- طلعت جان ! توران خانم سلام رساندند و گفتند هرچه زودتر به ایشان سر بزنید.
طلعت گفت:
- لابد حمام زایمان یا عقدکنان در پیش است. بگوئید بعد از ناهار خدمت می رسم.
بهارناز جواب داد:
- توران خانم اصرار داشتند زود پیش ایشان بروید.
نگین گفت:
- عزیز! توران خانم زن خوبی است و به گردن ما خیلی حق دارد. لطفاً زودتر بروید ببینید چه می گوید.
-دخترم!
تو که خودت بهتر می دانی این قوم و خویش ها وقتی اعیان می شوند سراغی از
ما نمی گیرند. موقعی هم که یاد ما می افتند برای خر حمالی مفت است. من این
مردم را بهتر از تو می شناسم.
-نه مادر . من دیشب خواب خوبی دیدم و خیال می کنم تعبیرش همین است. لطفاً همین حالا بروید. 
طلعت که همیشه در مقابل حرف تنها دخترش تسلیم می شد گفت:
- چشم ! الان می آیم. شما برو ، من خانه را آب و جارو و ناهار ار تهیه می کنم و می آیم.
نگین فوراً چادر چاقچور مادرش را آورد و گفت:
- عزیز! من خودم همه کارها را می کنم. شما همین الان با بهارناز بروید و معطل نکنید.
دل
توران خانم مثل سیر و سرکه می جوشید که طلعت و کنیزک وارد شدند. قرار بود
امروز جواب ملیحه باجی دلاله را بدهند و او هم موضوع را به فرّخ میرزا
بگوید و بساط عروسی را راه بیندازند. طلعت با تواضع زیادی که مخصوص آدمهای
فقیر است به توران خانم سلام کرد و گفت:
- خانم چه فرمایشی با من داشتند؟
توران خانم برخلاف همیشه جلوی پای او بلند شد و تعارف و تکلف زیادی کرد و او را به اتاق خلوتی برد و گفت:
-
طلعت خانم ! بخت به تو رو کرده. حاکم جدید می خواهد از اهالی اینجا دختری
را بگیرد. تا به حال خیلی جاها برای خواستگاری فرستاده ، ولی کسی را
نپسندیده است . یک روز یکی از دلاله های او نگین را اینجا دیده و خیلی
پسندیده. از من پرسید این دختر کیست ، من هم گفتم از خودمان است . چه فرقی
دارد؟ خدا بیامرز پدر نگین هم پسرعموی حاجی آقا بود. آدم باید این جور
مواقع به درد قوم و خویشها بخورد. من نگفتم نگین پدر ندارد. به حاجی هم که
گفتم گفت خوب کاری کردی و نگین مثل دختر خود من است. او گفت با شما صحبت
کنم که انشاالله عروسی سر بگیرد و برای ان که نگین سبک نشود می گوییم دختر
حاجی است .
طلعت خانم گفت :
البته خانم اختیار همه ما دست شماست .
دستی را که طبیب ببرد خون ندارد ، اما من چند جا شنیده ام که این حاکم بچه
اش نمی شود و به همین بهانه زن های خود را می کشد .
توران خانم گفت : 
ماشاءالله
طلعت خانم . از شما که زن جا افتاده ای هستید این جور حرف ها بعید است .
مگر کسی زن خودش را می کشد؟ این جور حرف ها را دشمنان حاکم برایش ساخته اند
. من همین حالا دنبال نگین می فرستم ببینم خودش چه می گوید . ناهار هم
همین جا پیش ما باشید .
و مهلت نداد طلعت خانم مخالفت کند و بهار ناز را
دنبال نگین فرستاد . چند دقیقه بعد نگین آمد و در مقابل سوال توران خانم
مثل همه دخترها سرش را پائین انداخت و سکوت کرد ، ولی وقتی چند بار از او
پرسیدند گفت :
اختیار من دست توران خانم و مادرم است . هر جور شما صلاح بدانید ، من حرفی ندارم .
توران خانم گفت :
طلعت! دیدی خود دختر هم مایل است . آخر من هم یک چیزهایی می دانم .
طلعت خانم رو به دخترش کرد و گفت :
دختر
جان! هیچ شنیده ای که این فرخ میرزا دیوانه است و تا به حال چند نفر از
دخترهای مردم را کشته است ؟ من به دست خودم دخترم را به آتش نمی اندازم .
نگین که از حرف های توران خانم دلگرم شده بود گفت :
عزیز!
من هم این حرف ها را شنیده ام . فکرش را هم کرده ام . زندگی با او هر چه
باشد از زندگی سخت و فقیرانه ما که بهتر است . شاید خدا رحمی کرد و بچه ای
به من داد .
طلعت خانم بیچاره ، به رغم میل خود نتوانست در مقابل زبان
چرب و نرم زن حاجی و حرف های دخترش مقاومت کند ، ولی دلش می لرزید و مرگ
دخترش را به دست شاهزاده حتمی می دانست . سرانجام گفت :
خانم من . فرمایش ، فرمایش شماست ، ولی قبل از آن می خواهم با دخترم تنها صحبت کنم و حرف های خصوصیم را به او بگویم .
توران خانم از جا بلند شد و گفت :
بسیار خوب . من می روم تا شما دو نفر هر چه دارید به هم بگوئید.
وقتی او رفت ، طلعت رو به دخترش کرد و گفت :
نگین
! من فکر می کردم تو آدم عاقلی هستی . دختر این دیگر چه جور دیوانگی است ؟
مگر نشنیده ای که این شاهزاده آدمکش است ؟ چرا می خواهی مرا عزادار کنی ؟
نگین گفت :
عزیز! شما که به هوش و زرنگی من مطمئنی . یقین داشته باش تا آخرش را فکر کرده ام . همیشه که نمی شود در فقر و بدبختی زندگی کرد .
دختر جان ! جاه و جلال خوب است ، ولی به شرط آن که آدم زنده باشد . این مرد خودخواه معلوم نیست که من و تو را زنده بگذارد .
نگین خندید و گفت :
اولا" عمر آدم به دست خداست ، بعد هم من با خاله عشرت صحبت می کنم ، تو می دانی او چه آدم باهوشی است .
همه دنیا می گوید این مرد بچه دار نمی شود .
غصه نخور عزیز. حالا خواهی دید که من از او آبستن می شوم و مقام بزرگی در حرم به دست می آورم .
طلعت که داشت از تعجب شاخ در می آورد ، سرش را به زیر انداخت و چند دقیقه سکوت کرد ، سپس گفت:
من که عقلم به جایی راه نمی برد ، خودت می دانی .
و
از جا بلند شد و به اتاق دیگر رفت تا توران خانم را صدا بزند . زن حاجی از
پشت در همه حرف های مادر و دختر را شنیده بود ، با این همه گفت :
خب! درد دلتان تمام شد ؟





امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
جمعه 25 مرداد 1392 - 23:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
سوگلی حرمسرا2
طلعت خانم گفت :
دخترم راضی است و اختیار من و او هم به دست شماست .سر این موضوع هم توافق شد و حاجیه خانم که از خوشحالی با دمش گردو می شکست ، موضوع را به اطلاع شوهرش رساند .
سر
و ریخت نگین در لباس های نو و قیمتی بکلی تغییر کرده بود . نزدیک غروب
ملیحه باجی و دو نفر از بستگان فرخ میرزا در معیت دو نفر خواجه باشی به
منزل حاج مصباح رفتند و پذیرایی شایانی از آن ها به عمل آمد . خانم ها
خواستند دختر را ببینند و پس از رویت نگین از وجاهت و متانت او چشمهایشان
خیره شده بود ، ولی در عین حال قلبا" افسوس خوردند که او هم مثل دختران
دیگر سر به نیست خواهد شد . ملیحه باجی متوجه شد که او دختر آن روزی نیست ،
ولی چون خانم ها او را پسندیدند به روی خودش نیاورد .
فرخ
میرزا از همان شب اول عاشق نگین شد ، بطوری که به سایر زنان حرمسرا توجه
نداشت ، ولی در عین حال مساله علاقه به بچه دار شدن را هم برای او مطرح کرد
.

نگین
در ظرف مدت کوتاهی سر از اسرار حرمسرا و رسوم آن ها درآورد و چون می دانست
در صورت حامله نشدن ارج و قرب خود را از دست خواهد داد ، طبق نقشه ای که
از قبل کشیده بود ، یک شب به شاهزاده خبر داد که الطاف خداوند شامل حال آن
ها شده و او باردار است . تاثیر این حرف در حرمسرا و بین نوکرها و فراش های
درب خانه بقدری زیاد بود که همه حیرت کردند . نگین بدون اجازه خاله اش آب
نمی خورد و طلعت هم که به هوش و کاردانی خواهرش ایمان داشت ، کلمه ای
اعتراض نمی کرد .
شمس
آفاق ، زن عقدی شاهزاده ، اوایل از بارداری نگین خوشحال بود و لااقل دیگر
ترس از کشته شدن دختران جوان به دست او نداشت ، ولی بعد از مدتی که دیگر
فرخ میرزا به او توجه نمی کرد و شب ها به عمارتش نمی رفت ، دیگ حسادتش به
جوش آمد و از شب تا صبح گریه می کرد . محترم دایه و محرم اسرار شمس آفاق که
از منزل پدری همراهش آمده بود و او را چون فرزندش دوست داشت ، ابدا" نمی
توانست ناراحتی او را تحمل کند و یک شب بالاخره پرسید :
محترم گفت:
-
راستش از همان روزی که این دختر آبستن شد، من توی فکر هستم. البته هر چه
خدا بخواهد همان می شود، ولی احتمال دارد کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. کسی
چه می داند. من یکی دو مرتبه با خاله نگین حرف زده ام. از آن هفت خط های
روزگار است. ملیحه باجی هم که با من صیغه خواهر خواندگی خوانده، یک چیزهایی
می گفت. کمی صبر داشته باش.

آندو
سرگرم حرف زدن بودند و خبر نداشتند که ثریا، جاسوس عشرت گوشش را به در
چسبانده است و دارد به حرفهایشان گوش می کند. یک ساعت بعد عشرت از کل
حرفهای آنها خبردار شد و موضوع را به اطلاع نگین رساند. فریب دادن شاهزاده و
بقیه مردها کاری نداشت، ولی فریب دادن زنها، آن هم وقتی حسادتشان تحریک
شده بود و زنهای باتجربه ای مثل ملیحه و محترم باجی را در اطراف خود
داشتند، کار آسانی نبود.
- چشم! من از امشب مریض می شوم.
خبر
بیماری نگین فوراً در همه جا پیچید. اول از همه فرّخ میرزا توسط یکی از
خواجه ها باخبر شد و بالای سر او آمد. نگین گفت که حمله قلبی به او عارض
شده است و اظهار درد و رنج کرد. شاهزاده فوراً میرزا حیّان حکیم باشی را
احضار کرد و به او گفت اگر نگین خوب نشود، او سرش را از دست خواهد داد.
میرزا حیّان، نگین را معاینه کرد و به این نتیجه رسید که اینها عوارض
بارداری است و با کمی استراحت رفع می شود. سپس به شاهزاده اطمینان داد و از
عمارت بیرون آمد. هنوز خیلی از عمارت دور نشده بود که محترم جلوی او را
گرفت و گفت:
- من آثار کسالت را در خانم نمی بینم.
شمس آفاق گفت:- پس شما خیال می کنید که نگین حامله نیست؟
-
من چنین حرفی نزدم. بعلاوه علائم حاملگی را باید از رنگ صورت و زبان و وضع
شکم فهمید. من از پشت پرده نبض مریض را گرفتم. اگر ماه چهارم و پنجم بود
از روی نبض می شد فهمید.

پس از رفتن میرزا حیّان، محترم به شمس آفاق گفت:محترم
سلام و احوالپرسی کرد و گفت که خانمش مریض است، وگرنه خودش به دیدن نگین
خانم می آمد، ولی دعا و نبات را فرستاده و سلام رسانده است. عشرت با مهارت
برای مدت کوتاهی لحاف را از روی نگین پس زد که محترم شکم برآمده او را
ببیند و به بهانه ریختن آب در دهان او، از بیمار خواست زبانش را بیرون
بیاورد و بعد هم از لطف شمس آفاق تشکر و به بهانه لزوم تنهایی بیمار و ضرر
حرف زدن، محترم را روانه کرد. بعد از رفتن او نگین گفت:

- چیزی که نفهمید؟
- گمانم هنوز شک دارد. حتماً به فکر نقشه دیگری خواهد افتاد.
- خاله جان منظورتان از تظاهر من به بیماری چیست؟
-
دختر جان این قدر دخالت نکن. این کار دو فایده دارد. اول این که شوهرت نمی
تواند پیش تو بخوابد و به عمارت شمس آفاق می رود و در ثانی آتش حسادت او
فروکش می کند.

نگین که دوست نداشت تحت امر کسی باشد و از دخالت های زیاد عشرت ناراضی بود، از جا بلند شد و گفت:-
دخترجان! من که به فکر خودم نیستم، ولی اگر متوجه نباشم تو بین این همه
گرگ دوام نمی آوری، بخصوص که حالا دروغ بزرگی هم گفته ایم و اگر این راز از
پرده بیرون بیفتد، خدا می داند چه روزگاری پیدا کنیم. حالا هم طوری نشده.
من از این شهر می روم و تو و مادر صاف و ساده ات هر کاری دلتان می خواهد
بکنید.

نگین می دانست که به کمک خاله اش احتیاج دارد، برای همین خود را در آغوش او انداخت و با لحن کودکانه ای گفت:-
من و شما باید با کمک هم کار را پیش ببریم. چیزهایی هستند که من زودتر از
شما می فهمم و چیزهایی را هم شما جای من متوجه می شوید. بنابراین باید
عقلهایمان را روی هم بگذاریم و حواسمان را خوب جمع کنیم. به جای این که من
شوهرم را از خود دور کنم، باید او را به اختیار خود بگیرم و نگذارم دشمنان
هر چه می خواهند به او بگویند. فرّخ میرزا با همه قساوت و بیرحمی اش از یک
بچه هم کمتر می فهمد و خیلی زود می شود او را فریب داد. سالهاست که تقصیر
بچه دار نشدنش را گردن زنهایش می اندازد و تا به حال به عقل ناقصش نرسیده
است که ممکن است عیب خودش باشد. وقتی سر و کار آدم با چنین آدمهای ابلهی می
افتد باید نهایت استفاده را بکند. من امشب عرق می کنم و حالم خوب می شود و
خواهم گفت که در اثر طبابت میرزا حیّان و دعا شمس آفاق بوده است. به این
ترتیب هم حکیم باشی را طرفدار خود می کنم و هم حکیم باشی را طرفدار خود می
کنم و هم شوهرم وقتی ببیند حال من خوب است به سراغ شمس آفاق نمی رود. فقط
باید قابله محرمی پیدا کنیم. به نظر من کسی بهتر از خاله شهین نیست.

ـ
پس فایده حاج آقا و توران خانم چیست؟ همین الان به خنه شان برو و بگو
قاصدی دنبال خاله شهین بفرستند. خرج سفرش را هم خودم می دهم. باید زودتر
خاله و میرزحیّان را با هم آشنا کنیم تا هر دو تصدیق کنند که من حامله
هستم. باقی کارها را هم آشنا کنیم تا هر دو تصدیق کنند که من حامله هستم.
باقی کارها را هم می دانم چطور درست کنم.

ـ این منوچهر چجور آدمی است؟
ـ زن هم دارد؟
ـ در هر حال خاله جان سعی کن بفهمی او کیست. باید بدانم در غیاب شوهرم، کارها را چه کسی انجام می دهد.
ـ واقعاً که زندگی خاله جان. کاش زودتر همدیگر را می شناسیم و کار و بارمان بهتر از حالا می شد.
ـ
در هر حال، ما هر چه بیشتر از اوضاع دارالحکومه خبر داشته باشیم، بیشتر به
نفعتان است. حالا شما برو منزل توران خانم که موضوع قابله از هر کاری
مهمتر است. راستی یک هل و گلی هم برایش ببر. آدم عقلش به چشمش است.

ـ به حاجیه خانم بگو اوضاع که بهتر شد، بیشتر از خجالتش در می آیم.
«
نتیجه مذاکراتم با عشرت چندان بد نبود. خیال می کند چون خاله من است به
سواری بدهم. اگر زنده ماندم که حسابش را می رسم، ولی فعلاً به او احتیاج
دارم. حاج مصباح و تورتن خانم هم که گمان می کنند مرا پیشمرگ دخترشان کرده
اند، خبر ندارد که من از همه شان بزرگترم.»

ـ با توجهات حضرت والا و دستورات میرزاحیّان حالم بهتر است.
فّرخ میرزا گفت:
سپس به یکی از نوکرهایش دستور داد دنبال میرزا حیّان برود.
ـ
حکیم باشی! تو امشب خدمت بزرگی به ما کردی. به توصیه نگین خانم، باید
انعام شایسته ای به تو بدهم. به خزانه برو و دویست اشرفی بگیر و فردا هم یک
جبّه مرصع نشان دریافت خواهی کرد.

ـ اقبال حضرت والا سبب شد که معالجات خانه زاد موثر واقع شود و بیماری سخت علیا مخدره رو به بهبود گذارد.
« من که معالجه ای نکردم. این پیشامد نیک را به حساب سوگلی والا حضرت بگذارم.»
عشرت
با عجله به خانه حاج مصباح رفت و با اکراه گوشواره ها با به توران خانم با
خوشحالی گوشواره ها را برداشت و با عجله نزد حاجی رفت و تقاضای نگسن را
مطرح کرد و گفت:

ـ من اگر کار نداشتم خودم به فاهان می رفتم و او را می آوردم. فکر می کنی خرج سفرش چقدر می شود.

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
جمعه 25 مرداد 1392 - 23:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
سوگلی حرمسرا3
توران خانم دو عدد دو هزاری زرد جلوی عشرت گذاشت و گفت:
عشرت
بلند شد و همراه خواجه ای که فانوس بزرگی را حمل می کرد و دارالحکومه
برگشت. در بین راه به حرفهای آن روز خود با نگین فکر کرد و به خود گفت:
عشرت
در افکار خودش بود و داشت همراه خواجه ای که فانوس را حمل می کرد راه می ر
فت که ناگهان صدای جار و جنجالی باعث شد را کنار بکشد. از خواجه پرسید:
ـ منوچهر میرزا خواهرزاده حضرت والاست که همراه وستانش دنبال عیاشی می رود.
ـ این زن کیست؟
کاکا
محود قاصد حاج مصباح صبح همان روز عازم فراهان شد و پس از یک هفته به آنجا
زسید و یکسر به منزل نوش آفرین دختر حاجی رفت و نشانی منزل شهین را گرفت.
شهین که از سختی معیشت و روزگار به تنگ آمده بود دعوت توران خانم و حاج آقا
را با جان و دل پذیرفت و در ظرف دو روز قرض های خود را پرداخت وآماده سفر
شد و همراه با قافله ای که عازم شیراز بود حرکت کردند.سرعت قافله کم بود و
بیش از روزی چهار پنج فرسخ راه نی رفت.
اوایل ماه صفر بود که به شیراز
رسیدند و شهین در یکی از کاروانسراهای بیرون از شهر اتاقی گرفت و کاکا محمد
همان روز ورود او را به حاج مصباح فوراً کلفت پیر خود را به کاروانسرا
فرستاد تا شهین را به خانه بیاورد.آن روز عشرت هر روز سری به خانه مصباح می
زد ومنتظر ورود شهین بود.
عشرت با خواهر روبوسی کرد .شهین می خواست
بداند دلیل این مسافرت چیست ولی عشرت به او فهماند که باید خصوصی حرف
بزنند. وقتی شربت خوردند و کلفت و کنیزها پراکنده شدند عشرت قضیه حاملگی
نگین را برایش تعریف کرد و گفت:
-فعلاًزیاد چیزی نپرس .خودت می فهمی تو همین جا بمان تا از طرف والی دنبالت بیایند. من و تو هم دیگر صلاح نیست همدیگر را ببینیم.
سپس مشتی اشرفی به خواهرش داد و گفت:
-بهتر
است برای خودت لباس بخری و سرو وضعت را درست کنی. قرار بود فرخ میرزا شاه
به بوشهر برود و در مورد مالیتهای وعوقه و خراج های دریایی با دریا بیگی
مذاکره کند و ضمنتًدر هنگام ورود سرجان ملکم که از هندوستان می آمد آنجا
حضور داشته باشد اما علاقه به نگین باعث شد بیست روز دیرتر راه بیفتد.درست
روز عزیمت شاهزاده بودکه شهین وارد شیراز شد.شاهزاده دستور داده بود نگین
تا دو فرسخی همراه او برود و پس از دو روز استراحت در باغی مصفا به شیراز
برگردد.البته اگر سابقه بیماری و گرمای هوای بوشهر نبود ترجیح می داد او را
همراه خود ببرد.
فرخ میرزا با شکوه بسیار از دروازه شیراز بیرون رفت و به خواجه باشی دستور داد حرم را پس از چند ساعت حرکت دهد.
عشرت
خبر ورود خواهرش را به نگین داد و آماده شد تا همراه او از شیراز بیرون
برود .پس از چهار پنج ساعت راه پیمایی سرانجام حوالی فروب به جایی که محل
اطراق موکب شاهزاده بود رسیدند. شاهزاده آن شب و شب بعد را با نگین گذراند و
صبح روز سوم با یک دنیا حسرت از او خداحافظی کرد و قول داد که زودتر
برگردد و گفت:
-دستور می دهم هر کاری پیش آمد به منوچهر میرزا مراجعه کنید.
سپس منوچهرمیرزا را احضار کرد و گفت:
-من محافظت نگین را به شخص تو واگذار می کنم و انتظار دارم نهایت سعی خود را بکنی.
منوچهر
میرزا تعظیم کرد و قول داد لحشه ای او او غافل نشود .قافله نگین به راه
افتاد و منوچهرمیرزا از همان ابتدا مثل مستخدم باوفایی اسبش را کنار کجاوه
او می راند. فرخ میراز وسط جاده ایستاده بود و قافله را نگاه می کرد و آه
می کشید.
منوچهرمیرزا پس از طی مسافتی خواجه باشی را نزد نگین فرستاد و
پیام داد که طبق فرمان حضرت اشرف او همه گونه در خدمتگذاری حاضر است.نگین
که از لای پرده منوچهرمیرزا را زیر نظر گرفته بود به عشرت گفت:
-خاله جان !واقعاً عجب جوان متکبر و خدپسندی است .درست همان طور که شما گفتید.
عشرت که از برخورد آن شبش با منچهرمیرزا به نگین نگفته بود جواب داد:
-بالاخره از هر کسی باید استفاده ای کرد.در خیلی از موارد از این خودپسندی و تکبر می شود بهره های زیادی برد.
خواجه باشی نزدیک کجاوره آمد و گفت:
-حضرت والا منوچهرمیراز اظهار خدمتگذاری می کنند و از طرف شاهزاد مأموریت دارند خدمات مرجوعه سرکار بیگم را انجام دهندو
نگین قبل از آنکه عشرت جواب دهد با صدای دلفریبش گفت:
-از لطف شاهزاده ممنونم .سلام مرا برسانید و بفرمائید اگر کاری داشتم از ایشان نزدیکتر ندارم حتماً خواهم گفت.
صدای
دلفریب نگین به گوش منچهرمیرزا رسید و او را لرزاند قلب شاهزاده بی بند و
بار به لرزه در آمد و خود را به کنار کجاوه زساند تا شخصاً عرض بندگی کند
.نگین لحظه ای پرده را یکسو زد ونگاهی به او اندخت ولی بلافاصله پشیمان شد و
با لحنی جدی گفت:
-البته در غیاب حضرت والا نگهداری حرم ایشان به عهده شما از وظایف مختصه شماست.
سپس
ساکت شد و بعد هم طوری که منوچهرمیرزا که توقع داشت صحبت های نگین خطاب به
او ادامه پیدا کند مأیوسانه سر اسب خود را کشید و در خیالهای دور و دراز
غرق شد.او تا به حال چنین حالی نشده بود و لحظه ای چهره زیبای نگین از جلوی
چشمش و صدای لطیفش از خاطرش محو نمی شد.
عشرت نگین را سرزنش کرد که حتی همان گوشه پرده را نیز نباید پس می زده است و سپس ماجرای آن شب را برایش تعریف کرد .گین گفت:
-خاله جان !گمان نمی کنم اوضاع این قدر که شما می گوئید بد باشد هر چه باشد من زن دائی او هستم.
نگین
می دانست که دارد دروغ می گوید و دیدارش چه غوفایی در دل منوچهرمیرزا بر
پا کرده است و از این که توانسته بود با این سرعت او را به دام بکشد بدش
نیاوده بود ولی به عشرت گفت:
-خودم هم گمان می کنم خیلی بد شدوحالا به نظر تو چه باید کرد؟
- فعلاًهیچ کاری نمی شود کرد.به نظر من صلاح است تو خودت را از نزدیکان شوهرت دور نگه داری.
یک ساعت مانده به غروب قافله بدرقه کنندگان به دالحکومه رسید و نگین یکسر به عمارت خود رفت و روی تخت دراز کشید و به تفکر پرداخت.
منوچهرمیرزا
هرچه کرد نمی توانست از یاد نگین غافل شود. جلال به سراغش آمد و گفت که
برایش بساط عیش و نوش گسترده است ولی منوچهر اظهار بی حوصلگی کرد . جلال
احساس کرد وضع خاصی پیش آمده است و از آنجا که منوچهرمیراز بسیار عصبی بود
زود رفت تا گرفتار خشم او نشود .
منوچهرمیرزا با قلبی لرزان عازم عمارت
گلدسته شد و عمداً راهی را انتخاب کرد که از عمارت نگین می گذشت. وقتی به
آنجا رسید مدتی پایین عمارت به درختی تکیه داد و با حسرت به پنجره روشن
اتاق او چشم دوخت .ناگهان سیاهی ای با احتیاط خود را به در عمارت نگین
رساند و سه ضربه به در نواخت و پس از مدتی در را به رویش باز کردند.
منچهرمیرزا
احساس کردرازی در میان است و منتظر ماند .پس از نیم ساعت سیاهی ای از در
بیرون آمد و به طرف عمارت شمس آفاق رفت.منوچهرمیرزا پشت سر او ره افتاد و
درست جلوی در عمارت گلدسته سر راهش را گرفت و پرسید:
-که هستی و این وقت شب در دارالحکومه چه می کنی؟
سیاهی حرفی نزد.منوچهر جلو رفت و برای آن که اشتباه آن شب تکرار نشود با لحن آرامتری گفت:
-خود را معرفی کن .که هستی این وقت شب که همه خوابیده اند چرا بین عمارت حکومتی رفت و آمد می کنی؟
زن که حال کمی برخود مسلط شده بود با لکنت گفت:
-من محترم کیس سفیدبیگم شمس آفاق هستم و برای کاری به منزل یکی از گیس سفیدهای خارج از عمارت شمس افاق رفته بودم.
شاید اگر محترم می گفت که به عمارت نگین رفته است منوچهرمیرزا دست از سرش بر می داشت ولی با دروغ سوءظنش زیاد شد وگفت:
-چرا
دروغ می گویی؟ تو حتماً مرا می شناسی .من منوچهرمیرزا هستم و در غیاب حضرت
والا تمام امور دارالحکومه و بخصوص حرمسرا بر عهده من است.تو را هم خوب
میشناسم و دیدم که وارد عمارت بیگم نگین خانم شدی.آنجا چکار داشتی و آنکس
که در را بروی تو باز کرد که بود؟
محترم دید که سخت گرفتار و دروغش آشکار شده است اجبارا گفت:بله به عمارت نگین خانم رفته بودم ولی کار مهمی نبود.
جلال
که از غیبت منوچهر نگران شده بود برای تحقیق از عمارت بیرون آمد و وقتی او
را دید که دارد با زنی حرف میزند آرام در گوش او گفت:ایستادن در این نقطه
درست نیست.اگر صحبتی دارید خوب است داخل عمارت بروید چون ممکن است خواجه
های شبگرد شما را با این زن ببینند و برایتان صورت خوشی نداشته باشد.
منوچهر
میرزا متوجه اهمیت موضوع شد و به محترم دستور داد وارد عمارت شود.محترم
مثل گنجشکی در چنگال عقاب میلرزید و چاره ای جز اطاعت نداشت.او ابتدا سعی
کرد راست و دروغی بهم ببافد ولی بعد فکر کرد اگر منوچهر میرزا که خواهرزاده
شاهزاده است حقیقت را بداند برای آنها دستیار و شریک خوبی میشود برای همین
گفت:شاهزاده!دستور فرمایید خدمتکارتان از اتاق خارج شود تا من صحبت کنم.
منوچهر میرزا گفت:او محرم است هر چه میخواهی بگو.
ولی
محترم اصرار کرد که جلال بیرون برود و سرانجام هم او ناچار شد با نارضایتی
از اتاق خارج شود محترم گفت:شما خوب میدانید که حضرت والا صاحب اولاد
نمیشوند.او تا بحال بیش از سی زن گرفته و بچه دار نشده است اما دخترکی که
تازه صیغه او شده ادعا میکند که حامله است.شمس آفاق از دل و جان به فرخ
میرزا علاقه دارند و برای همین با پیگیری ایشان توانستیم بفهمیم که موضوع
از بیخ و بن دروغ است.بعلاوه من از طریق ملیحه باجی دلال فهمیدم که این
دختر دختر حاج مصباح تاجر نیست و شاهزاده فریب خورده است.امشب به عمارت
نگین رفتم و به یکی از کنیزهای او پول دادم که اخبار عمارت را برایم بیاورد
چون تا مدارک کافی جمع نکنیم نمیتوانیم مطلب را به شاهزاده عرض کنیم.شما
که به دایی خود علاقه دارید خوب است بما کمک کنید وگرنه ننگ اینکار دامن
همه را ما را میگیرد.
منوچهر میرزا خوشحال از اینکه اوضاع به نفع او
داشت تغییر میکرد گفت:برخیز و به منزل خود برو.من در این مورد تحقیق میکنم
اگر موضوع صحیح باشد همه را به شاهزاده عرض میکنم و اگر دروغ باشد پوست از
سر دروغگو و خائن میکنم.دراینباره با کسی صحبت نکن.
******
سحرگاهان
نسیم صبحگاهی که از فراز گلهای معطر شیراز برخاسته بود از پنجره های اتاق
منوچهر میرزا وارد شد و او را که هنوز سرمست از خیالات خود بود از خواب
بیدار کرد و با خود گفت:با وقوف بر چنین رازی به عمارت نگین میروم و او را
در پیش پای خود به خاک میافکنم.
و با این فکر با قدمهای محکم بطرف عمارت
نگین رفت و به وسیله یکی از خواجه ها پیغام داد که میخواهد با عشرت ملاقات
کند.عشرت بلافاصله در اتاق بیرونی حاضر شد و تعظیم بلندی کرد.منوچهر میرزا
گفت:عشرت خانم!شما میدانید که حضرت والا در غیبت خود بر من ماموریت داده
اند که به امور حرمسرا رسیدگی کنم و بخصوص مراقبت از نگین خانم بر عهده من
است.موضوع بسیار مهمی پیش آمده است که باید به خودش ایشان بگویم.به ایشان
از قول من بگویید که وقتی معین کنند تا من با خودشان صحبت کنم و این وقت هر
چه زودتر باشد بهتر است.
عشرت این پا و آن پا کرد و گفت:البته توجه حضرت والا را نسبت به نگین میدانم ولی اگر فرمایش دارید بفرمایید بنده خدمتشان عرض میکنم.
-خیر این مطلبی نیست که پیغام داده شود.بگویید حتما باید با ایشان مذاکره کنم.
عشرت
چاره ای جز اطاعت داشت.فورا خود را به نگین رساند و ماجرا را تعریف
کرد.نگین مطمئن بود منوچهرمیرزا را در دام خود اسیر کرده است ولی گمان
نمیبرد اینقدر زود از او عکس العمل ببیند.پرسید:خاله جان نفهمیدی چه
میخواهد؟
-نه دیروز که بتو گفتم بیهوده پرده کجاوه را پس زدی.در هر حال سمبه ای پر زور است و ناچاری با او حرف بزنی و بفهمی حرف حسابش چیست.
نگین کمی فکر کرد و گفت:برو بگو بیاید.از پشت همین پرده با او صحبت میکنم.
شاه
نشین اتاق به وسیله پرده ای از قسمت پایین جدا میشد.منوچهر میرزا مدتی
مردد پشت پرده ایستاد تا کلمات را در ذهن خود مرتب کند.نمیدانست مطلب را از
کجا شروع کند.نگین تردید او را فهمید و با لحن تکان دهنده ای گفت:حتما
حضرت والا فرمایش مهمی با این کمترین داشته اند که صبح به این زودی تشریف
فرما شده اند.
منوچهر میرزا بخود نهیب زد که نباید دست و پایش را گم کند
.به خود قول قلبی داد و گفت:منظور از این ملاقات اولا اجابت امر دایی
بزرگوارم است که وظیفه خدمتگزاری به شما را به برعهده من گذاشته است و
ثانیا چون د راطراف عمارت شما رفت و آمدهای مشکوکی دیده ام لازم دانستم از
شما سوالاتی بکنم.
-شما لطف خودتان را دیروز اظهار فرمودید و از اینکه
به حضرت والا علاقه مندید و از زنی که مورد محبت ایشان است سرپرستی
میفرمایید سپاسگزارم.انشالله درهنگام مارجعت حضرت والا اظهار مرحمت شما را
به عرض ایشان میرسانم اما در مورد دوم خیال نمیکنم در اطراف عمارت من رفت و
آمد مشکوکی وجود داشته باشد.مگر شما چیزی دیده اید؟
منوچهر میرزا فهمید
که با زنی زرنگ و عیار سر و کار دارد.ترسید در این مکالمه شکست بخورد و
لحنی خشن به صدایش داد و گفت:بله خانم!خیلی چیزها دیده و بسیار چیزها هم
شنیده ام.ضمنا لازم نیست سفارش مرا به حضرت والا بکنید.
نگین بلافاصله
متوجه شد که مطلب به این سادگی ها نیست پیش خود گفت انگار این آدم اطلاعاتی
دارد که میخواهد با آنها او را اذیت کند.فعلا باید او را به ترتیبی از سر
خود باز کنم و بعد سر فرصت تصمیم بگیرم.
آهنگ دلفریبی به لحن خود داد و
گفت:فکر نمیکنم حضرت والا خیال کم لطفی به این کمترین را که در حرمسرا تنها
و بی یاور هستم داشته باشند.از روز اول احساس میکردم شما با علاقه ای که
با شاهزاده دایی جانتان دارید قطعا از زنی که مورد علاقه اوست حمایت میکنید
و دیروز احساسم تبدیل به یقین شد.
منوچهر میرزا احساس کرد بار دیگر به
تردید می افتد.دو حریف در مقابل هم به زورآزمایی پرداخته بودند و از یکدیگر
میترسیدند.پس از سکوتی کوتاه نگین ادامه داد:بالاخره نفرمودید چه رفت و
آمدهایی دیده اید؟من باید قبلا به شما عرض کنم که خودم میدانم در حرمسرا
دشمنان زیادی دارم که حتی حاضرند مرا به نابودی بکشانند.شما هم بهتر
میدانید از اینکه من حامله شده ام حسد میورزند.
منوچهر ناگهان خنده
بلندی کرد و گفت:عجب!مثل اینکه از بس این حرف را تکرار کرده اید امر بر
خودتان هم مشتبه شده است.شاهزاده تا بحال بیش از سی زن گرفته که هیچ
کدامشان بچه دار نشده اند این حرفها را فقط کسی مثل دایی جان من ممکن باور
کند.
نگین که ابدا منتظر این حمله صریح نبود رنگ از رویش پرید و لرزه بر
اندامش افتاد.منوچهر میرزا با اینکه او را نمیدید اما کاملا متوجه شد چه
غوغایی در دل نگین ایجاد کرده است و برای آنکه تاثیر حرفش را بیشتر کند قصه
مرگهای غیر طبیعی زنان قبلی شاهزاده را تعریف کرد اما نیازی به این تلاشها
نبود و همان حرف اولش کار نگین را ساخته بود.
عشرت
که دید صحبت خیلی طولانی شده است، از اتاق گوشواره مجاور شاه نشین نزد
نگین آمد و دید که او روی تشک افتاده است و اشک می ریزد. نگین اشاره ای به
شکم خود کرد و پشت پرده را نشان داد و عشرت متوجه موضوع شد و لب را به
دندان گزید. منوچهر میرزا هنوز داشت حرف می زد و نمی دانست پشت پرده چه می
گذرد. عشرت آرام حالی او کرد که جواب بدهد و او را صدا بزند. نگین سعی کرد
بر اعصاب خود مسلط شود، خود را جمع و جور کرد و گفت:
- من هنوز هم تصور
می کنم لطف شما شامل حال من باشد. چون خیلی خسته شده ام، اجازه بفرمائید
بنشینم. شما هم سر پا خسته می شوید. خیال نمی کردم صحبت ما این قدر طول
بکشد.
سپس عشرت را صدا زد و گفت:
- حضرت والا خسته شده اند و خوب است تغییر ذائقه ای بدهند. خاله جان زحمت بکشید و برای ایشان کمی شربت و شیرینی بیاورید.
عشرت
فوراً سینی پر از شربت و شیرینی را جلوی منوچهر میرزا گذاشت و اصرار کرد
بنشیند و رفع خستگی کند. با این عمل رشته کلام از دست او خارج شد و نگین
مجالی برای تفکر پیدا کرد. لبخند رضایت آمیزی بر لبان نگین نشست و گفت:




امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
جمعه 25 مرداد 1392 - 23:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
سوگلی حرمسرا4
حضرت
والا! دامنه تهمت و افترا وسیع است و من حتم دارم مطالب خلافی را به عرض
شما رسانده اند. حتماً کسانی که با شما صحبت کرده اند از دشمنان من و از
دوستان زنهای دیگر شاهزاده هستند که می خواهند مرا در مقابل شما پست و کوچک
کنند. انشاالله به خودتان ثابت خواهد شد که این حرفها از بیخ و بن دروغ
هستند
.

نگین
بار دیگر با آهنگی دلفریب سخن می گفت و می خواست هر چه بیشتر در دل منوچهر
میرزا نفوذ کند. سپس لحن گلایه آمیزی به خود گرفت و گفت
:

امروز شما خیلی به من ظلم کردید و آزارم دادید. انتظار چنین رفتاری را از شما نداشتم.
منوچهر
میرزا احساس پشیمانی کرد و از خود پرسید از کجا معلوم که محترم دروغ نگفته
باشد و او بیهوده موجب رنجش کسی که از جان دوستش دارد نشده باشد، امّا اگر
این حرفها اساسی نداشت ممکن نبود نگین این قدر تحمّل و بعد هم دوستانه
گلایه کند. بعد هم به خود وعده داد که شاید نگین هم به او علاقه مند شده
باشد و گفت
:

سرانجام
مشخص می شود چه کسی دروغ گفته است. می دانید که من باید در غیبت حضرت والا
از همه امور مطلع باشم و آدمهای مخصوص من مرا از همه اوضاع مطلع می کنند.
سعی نکنید مطلبی را از من پنهان کنید، چون به ضرر خودتان تمام می شود. من
باز هم اینجا می آیم و بیشتر با هم صحبت می کنیم
.

سپس از جا برخاست و رفت و به خیال خودش نگین را در حالت بیم و امید باقی گذاشت.
پس از رفتن منوچهر میرزا، هنوز آثار وحشت در چهره نگین پیدا بود و به عشرت گفت:
بد
شد. این پسرک از کار ما بو برده است و احتمال دارد سر هر دوی ما را به باد
دهد. خاله جان فکری بکن و قبل از آن که کار بگذرد علاجی پیدا کن
.

دیروز گفتم به این جور آدمها نباید رو داد. این تازه اول کار است.
نگین که دید خاله اش بکلی روحیه خود را باخته است، به فکر دلداری او افتاد و گفت:
خاله
جان. کار سختی که ما شروع کرده ایم، البته این گرفتاریها را هم دارد. من
تصورش را هم نمی کردم که حرفهای ما به اینجا بکشد. نمی دانم از کجا بو برده
و چه کسی این موضوع را به منوچهر میرزا اطلاع داده است؟

این که مثل آئینه روشن است. غیر از شمس آفاق و محترم، چه کسی به این کارها کار دارد؟
من
هم همین فکر را می کردم. حالا بلند شو برو و به خاله شهین ام بگو در منزل
دیگری اقامت کند. بعد هم امشب یا فردا به منوچهر میرزا پیغام بده که ناخوش
هستم و به قابله احتیاج دارم و بعد هم بگو شهین را بیاورند
.

چطور منوچهر میرزا را قانع کنم که کسی را دنبال شهین بفرستد؟
این که کاری ندارد. مگر نگفتی که با جلال آشنا هستی؟
چرا.
این طور که از اربابش معلوم است، می شود جلال را با پول خرید.
عشرت قُرقُر کنان بلند شد و به خانه توران خانم رفت و پس از سلام و احوالپرسی، خواهرش را به گوشه ای کشید و به او گفت:
همین امروز باید خانه جداگانه ای پیدا کنی.
من در شهر غریب خانه از کجا گیر بیاورم؟
عشرت کمی فکر کرد و سپس گفت:
بهترین جا خانه طلعت است. به توران خانم بگو که دلت برای خواهرت تنگ شده است و باید به دیدن او بروی. 
طلعت که از نقشه های عشرت و نگین واقعاً کلافه شده بود با دیدن آنها فریاد زد:
من از کارهای شما سر در نمی آورم. دخترم را که از من گرفتید، حالا هم می خواهید این بلا را سر من بیاورید.
عشرت کمی ساکت ماند و سپس با زبان چرب و نرمی گفت:
کاری
است که شده و گذشته را نمی شود برگرداند و نگین را هم نمی شود تنها گذاشت.
بعلاوه من و شهین غیر دستور خود نگین کاری انجام نمی دهیم
.

طلعت گفت:
بخدا
من از دست این دختر خسته شدم. اصلاً همین امروز می روم حکومتی و داد می
زنم که نگین دروغ می گوید و حامله نیست و سر حاکم کلاه گذاشته است. این چه
حقه بازی است؟ خواهر! من تو را خوب می شناسم. حاضری به خاطر پر شدن جیب
خودت، همه ما را به کشتن بدهی
.

عشرت که دید هیچ جور نمی تواند طلعت را آرام کند، شروع به گریه کرد و گفت:
خیلی
خوب. حالا ساکت شو، اگر به ما رحم نمی کنی به خودت رحم کن. امشب شهین
اینجا باشد، فردا خواهد رفت و من هم دیگر کاری به کار شما ندارم
.

بالاخره طلعت در مقابل گریه های عشرت حاضر شد شهین را یکی دو شب نگه دارد، به شرط آنکه کاری به او نداشته باشند.
موقعی
که عشرت از خانه خواهرش بیرون آمد، هوا تاریک و رفت و آمدها تقریباً قطع
شده بود. به طرف حکومتی به راه افتاد، ولی احساس کرد مردی دارد او را تعقیب
می کند. با عجله نگاهی به پشت سر خود کرد. اشتباه نمی کرد. مرد بلند قدّی
وانمود می کرد که دارد راه خودش را می رود، ولی در واقع داشت او را تعقیب
می کرد. عشرت برای آنکه منظور او را بفهمد سرعت قدمهای خود را کم کرد و مرد
هم از سرعت خود کاست. تصمیم گرفت روی سکوی یکی از خانه ها بنشیند و به
بهانه ای
 عشرت کمی ساکت ماند و سپس با زبان چرب و نرمی گفت:

کاری
است که شده و گذشته را نمی شود برگرداند و نگین را هم نمی شود تنها گذاشت.
بعلاوه من و شهین غیر دستور خود نگین کاری انجام نمی دهیم
.

طلعت گفت:
بخدا
من از دست این دختر خسته شدم. اصلاً همین امروز می روم حکومتی و داد می
زنم که نگین دروغ می گوید و حامله نیست و سرحاکم کلاه گذاشته است. این چه
حقه بازی است؟ خواهر ! من تو را خوب می شناسم. حاضری به خاطر پرشدن جیب
خودت ، همه ما را به کشتن بدهی
.

عشرت که دید هیچ جور نمی تواند طلعت را آرام کند ، شروع به گریه کرد و گفت:
خیلی
خوب. حالا ساکت شو، اگر به ما رحم نمی کنی به خودت رحم کن. امشب شهین
اینجا باشد، فردا خواهد رفت و من هم دیگر کاری به کار شما ندارم
.

بالاخره طلعت در مقابل گریه های عشرت حاضر شد شهین را یکی دو شب نگه دارد، به شرط آنکه کاری با او نداشته باشند.
موقعی
که عشرت از خانه خواهرش بیرون آمد، هوا تاریک و رفت و آمدها تقریباً قطع
شده بود. به طرف حکومتی راه افتاد، ولی احساس کرد مردی دارد او را تعقیب می
کند. با عجله نگاهی به پشت سر خود کرد. اشتباه نمی کرد. مرد بلند قدی
وانمود می کرد که دارد راه خودش را می رود ولی در واقع داشت او را تعقیب می
کرد. عشرت برای آنکه منظور او را بفهمد سرعت گامهای خود را کم کرد و مرد
هم از سرعت خود کاست. تصمیم گرفت روی سکوی یکی از خانه ها بنشیند و به
بهانه ای خود را مشغول کند تا آن مرد عبور کند یا برگردد و یا کنارش بایستد
.

روی سکویی نشست و به بستن بند چاقچورش مشغول شد. تعقیب کننده هم ایستاد. عشرت به خود جراتی داد و گفت:
عموجان
اگر با من کاری داری بیا و بگو. من پیرزن ضعیفی هستم که دارم از خانه دختر
مریضم بر می گردم و عجله دارم زودتر به خانه ام که نزدیک دروازه قرآن است
برسم و قبل از آن که طبل بگیر و ببند را بزنند ، شامی تهیه کنم

آن مرد به دیوار تکیه داده بود و ابداً جواب نمی داد. عشرت احساس کرد زانوهایش می لرزند. به خود قوت قلبی داد و گفت:
اگر فکر می کنی پولی و نقدینه ای دارم ، اشتباه می کنی. بیهوده باعث ترس من نشو و به راه خودت برو.
مرد
باز هم جواب نداد. عشرت بلند شد و راه افتاد و مرد باز تعقیبش کرد. عشرت
حال عجیبی داشت و نمی دانست چگونه خود را از دست او خلاص کند. با خود گفت
:

« 
به طرف دارالحکومه می روم. اگر دزد باشد از دست فراشها فرار می کند، اگر هم نباشد معلوم می شود
عشرت
تمام کوچه پس کوچه های شیراز را می شناخت و می دانست چطور برود تا زودتر
برسد. گاهی نگاهی به پشت سر می کرد و خبری از آن مرد نبود. بیهوده راهش را
دور کرده بود. فکر کرد بهتر است به خانه طلعت برگردد ، ولی حوصله ناله و
داد و بیداد او را نداشت. بر سرعت قدمهای او افزود و با خود گفت
:

« 
این چه ترس عجیبی است؟ یک نفر گدای جیب بر ، مرا تعیب کرده و بعد هم فهمیده پول و جواهری ندارم ، رفته است. ترس من از چیست؟»
ششدانگ
حواسش متوجه این افکار بود که ناگهان چند دست قوی او را از زمین بلند کرد و
جوال پشمی سیاهی را روی سرش کشیدند و گردنش را طناب پیچ کردند . یکی از
آنها عشرت را زیر بغل زد و گفت
:

ای بابا ! پیرزن اینقدری، سه نفر آدم نمی خواست.
دیگری که معلوم بود رئیس آنهاست گفت:
بی صدا! تو نمی دانی چه پیرزن حرامزاده ای است.
این
صدا به نظر عشرت آشنا بود، ولی داشت خفه می شد و هرچقدر به مغز خود فشار
آورد او را نشناخت. آنها پس از عبور از کوچه های پیچ در پیچ به خرابه ای
رسیدند و از پله های آجری و خراب خانه ای پائین رفتند. بوی رطوبت از لای
سوراخهای جوال به بینی عشرت می خورد
. 

همان کسی که صدایش آشنا بود ، کلیدی از جیبش در آورد و گفت:
غلام ! دست ناصر بند است! بیا کلید را بگیر و در را باز کن تا من بروم و از همین نزدیکی کمی خوراکی تهیه کنم و بیاورم.
عشرت با خود گفت:
« 
اینجا
باید نزدیک دروازه قرآن باشد، ولی اینها چرا بین این همه آدم پولدار و
دختر خوشگل ، مرا دزدیده اند؟ شاید فکر کرده اند آدم پولداری هستم. شاید
وقتی دم در خانه طلعت با شهین از اشرفی حرف زدم، اینها شنیده اند و حالا می
خواهند با زور از من بپرسند که پولهایم را کجا گذاشته ام

دزدان
وقتی وارد زیر زمین شدند، کیسه را به گوشه ای پرت کردند. بدن استخوانی
عشرت به کف سر زیرزمین خورد و صدای ناله اش بلند شد. یکی از آنها گفت
:

بابا این بیچاره که مرد. چرا این طوری پرتش کردی؟
مردن
و ماندنش برای من فرق نمی کند. مهم دو اشرفی است که ارباب برای این کار به
ما می دهد. خدا کند هر شب از این کارها پیش بیاید. یادت هست چند شب پیش
برای دزدیدن آن دختر چقدر زحمت کشیدیم؟

معلوم نیست این یکی هم دردسرش کمتر باشد. گمانم امشب اینجا مهمانیم ، وگرنه ارباب نمی رفت شام بخرد.
در این موقع نفر سوم آمد و گفت:
گوشت
خریدم .کباب کردنش با خودتان. تا وقتی من نگفته ام ، اجازه خروج از این
خانه را ندارید. موقع خواب هم یکی یکی نگهبانی بدهید. این پیرزن شیطان را
درس می دهد ، مبادا فریب بخورید وگرنه خونتان پای خودتان.برای هر روزی که
اینجا هستید، یکی یک اشرفی به شما می دهم
.

وقتی او رفت ناصر به غلام گفت:
خیلی دلم می خواهد بدانم این پیرزن کیست که این قدر بابتش خرج می کند.
ای بابا به من و تو چه. لابد حکمتی داشته که او را اینجا آورده ایم. 
در این موقع عشرت نالید و با التماس گفت:
بیرحمها! من که قدرت فرار ندارم. به دادم برسید. چرا این طور جوال پیچم کرده اید؟
غلام گفت:
بگذار آن قدر ناله کند تا بمیرد.
-
ولی ارباب نگفت بگذاریم خفه شود. ندیدی گفت موقع غذا خوردن دستهایش را باز کنیم؟
هر وقت موقع شام شد، جوال را بر می داریم و دستهایش را باز می کنیم.
غلام
مشغول پختن کباب شد. بعد جوال را از سر عشرت برداشتند و از او خواستند غذا
بخورد. عشرت داشت از گرسنگی می مرد، اما تظاهر کرد و گفت
:

می خواهم نماز بخوانم. غذایم را بدهید همین گوشه می خوردم و شما هم با خیال راحت نوش جان کنید.
غلام
و ناصر که در اثر خوردن کباب و شراب گیج شده بودند ، با هم بگو مگو می
کردند. سرانجام هم طاقت نیاوردند و به جان هم افتادند و خاک کف زیر زمین
بلند شد. عشرت که وضع را اینطور دید از فرصت استفاده کرد و با دستهای بسته
خودش را به طرف در زیرزمین کشید و با تقلّا از پله ها بالا رفت. روشنایی
اندک ماه ، کمی حیاط را روشن کرده بود. مشکل بزرگ عشرت باز کردن در بود که
با دستهای بسته نمی توانست. غلام وناصر همچنان یکدیگر را می زدند و فحش می
دادند. عشرت با حسرت به چفت زنگ زده در نگاه می کرد که در نگاه می کرد که
حتی یک بچه هم می توانست آن را باز کند
.

دوباره
به دقت نگاهی به اطراف انداخت و ناگهان مثل تشنه ای که وسط بیابان چشمش به
آب خنک و گوارایی افتاده باشد از شوق فریاد کشید. هنوز آتش کباب کاملاً
خاموش نشده بود. خودش را به آتش نزدیک کرد و دستهایش را روی ذغال ها گرفت و
با تحمل سوزش منتظر ماند که طناب بسوزد. سپس مثل مرغ سبکبالی به طرف کوچه
دوید و چفت در خانه را از پشت انداخت و با سرعت شروع به دویدن کرد. خانه
حاج مصباح از هرجای دیگری برایش نزدیکتر بود
.

توران
خانم با شنیدن صدای در، در رختخواب غلتی زد و با اضطراب به طرف در رفت.
بمحض باز شدن در عشرت با عجله خود را داخل هشتی انداخت و در مقابل سوالات
مکرر توران خانم فقط گفت
:

فعلاً برویم بعداً قضایا را برایتان تعریف می کنم.

فصل 3
منوچهر
میرزا از نزد نگین یکسر به عمارت گلدسته رفت ، دید که جلال منتظرش نشسته
است. جلال از رنگ و روی برافروخته او فهمید که سخت عصبانی است و نباید بی
جهت حرف بزند. منوچهر میرزا خود را روی تخت انداخت و گفت
:

لابد یادت نرفته که تا به حال چند بار تو را از مرگ نجات داده ام.
من هیچ وقت منکر مرحمت های حضرت والا نبوده ام.
می خواستم بگویم اگر کاری را به تو ارجاع دادم فقط مساله ارباب و نوکری نیست و تو نباید حتی از جان خودت مضایقه کنی.
حضرت والا درست می فرمائید، ولی یادتان نرود که من برای نجات جان شما گیر افتاده بودم.
عجب نمک نشناسی. من نبودم که تو را از زیر تیغ جلاد نجات دادم؟
قربان ! بنده که جسارتی نکردم. حالا بفرمائید چه باید بکنم.
جلال! این بار مرغ دلم بدجایی نشسته است.می ترسم عاقبت بدی در انتظارم باشد. به من بگو چه می توانی برایم بکنی. من عاشق نگین 
شده ام . زود فکری به حالم کن .
قربان ! باید بدانم کار تا به کجا رسیده است که بفهمم از کجا و چطور شروع کنم .
منوچهر ماجرای ملاقات آخرش با نگین را برای جلال تعریف کرد و گفت:
من گمان می کنم این عشرت شیطان ناجنسی است . اگر او را از سر راه برداریم ، نگین مثل گنجشک در چنگ ماست .
قربان ! چطور می خواهید این کار را بکنید ؟
مهم نیست ، فقط او باید گورش را گم کند .
من
فکر می کنم اگر او را بکشیم سر و صدا بلند می شود . به نظر من بهتر است او
را بدزدیم و در جایی زندانی کنیم تا شما به مراد دل برسید و بعد هم که آب
ها از آسیاب افتاد ، او را آزاد می کنیم
 .

هر کاری که صلاح می دانی بکن .
چشم قربان! ولی کمی خرج دارد .


امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
جمعه 25 مرداد 1392 - 23:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
سوگلی حرمسرا5
مرده شوی روی تو را ببرد که هر وقت با تو حرف زدم از پول با من حرف زدی ، بیا بگیر .و
یک کیسه اشرفی به طرف او انداخت که جلال در هوا گرفت . ساعتی بعد ، جلال
توانست غلام و ناصر را با دو اشرفی برای این کار استخدام کند . بعد هم
بلافاصله به دارالحکومه برگشت و مشغول کشیک دادن شد تا همه کسانی را که از
حرمسرا خارج می شدند ، زیر نظر بگیرد . کمی بعد عشرت از دارالحکومه به طرف
خانه توران خانم راه افتاد و جلال از همان لحظه به تعقیب او پرداخت .

چهار
ساعت از شب می گذشت و عشرت هنوز برنگشته بود و دل نگین مثل سیر و سرکه می
جوشید . تا آن روز سابقه نداشت که عشرت این قدر بیرون از خانه بماند . حالا
نگین می فهمید که چقدر وجود خاله اش برای او لازم است .

طبق
دستور منوچهر میرزا کسی حق نداشت بعد از غروب از عمارت دارالحکومه خارج
شود ، وگرنه یکی از خواجه ها را دنبال عشرت می فرستاد . با خود گفت :

بهتر
است به منوچهر میرزا پیغام بدهم که او یکی از فراش ها را به منزل حاج
مصباح بفرستد . اگر عشرت آن جا بود که همراه فراش بر می گردد و اگر نبود ،
به شکلی از موضوع خبردار می شوم.

منوچهر
میرزا در اتاق خود نشسته بود و به عاقبت کار خود می اندیشید که به او
اطلاع دادند خواجه نگین بیگم با او کار دارد . منوچهر با خود گفت :

انگار
سرنوشت بالاخره اسباب و عللی مهیا کرده است که این دختر زیبا نصیب من شود .
از لحظه ای که او را دیده ام نتوانسته ام از خیالش فارغ شوم . حالا هم
باید ببینم چه پیغامی داده است .

خواجه پیر و گوژپشت وارد شد و تعظیم کرد . منوچهر پرسید :
بگو ببینم از نگین خانم چه پیغامی داری ؟
قربان!
عشرت خانم از بعدازظهر تا به حال از خانه بیرون رفته و برنگشته و خانم سخت
مضطرب هستند و تقاضا دارند حضرت والا کسی را به منزل حاج مصباح ، پدر
ایشان بفرستند .

منوچهر میرزا به خودش وعده داد که کارها بر وفق مرادم است و عشرت وقتی برگردد که من به کام دل رسیده باشم . سپس گفت :
عجب
! چطور شده که برنگشته ؟ حتما" پدر و مادر نگین بیگم او را نگه داشته اند .
به بیگم بفرمائید مضطرب نباشند . من همین الان کسی را به منزل حاجی می
فرستم و نتیجه را به ایشان اطلاع می دهم .

خواجه از در که بیرون رفت ، منوچهر میرزا به خود گفت :
بهترین موقعیت پیش آمده است که بتوانم نگین را به تسلیم وادارم ، ولی قبل از هر کاری باید بفهمم جلال چه کرده است .
در همین افکار بود که جلال اجازه ورود خواست . منوچهر میرزا بقدری عجله داشت که از جا پرید و با صدای بلند گفت :
چه کردی ؟
از
دولتی سر حضرت والا ، مرا دنبال هر کاری که می فرستید موفق می شوم . او را
به جایی بردم که عرب نی انداخته است . او اصلا" نفهمید این نقشه را چه کسی
طرح کرده است . در دامی افتاده که امکان رهایی از آن وجود ندارد .

آفرین! مطمئن باش که تو را فراش باشی خواهم کرد .
جلال
از خوشحالی سر از پا نمی شناخت ، به خصوص این که با فراش باشی کینه دیرینه
داشت و جدای از این که حسرت درآمد فراش باشی را می خورد ، هنوز چوب هایی
را هم که او به کف پایش زده بود ، فراموش نکرده بود .

در
همین موقع علی برادرزاده فراش باشی که پیشخدمت موقت منوچهر میرزا بود پشت
در ایستاده بود و به حرف های آن ها گوش می داد . منوچهر میرزا به جلال وعده
داد که بمحض بازگشت حضرت والا از سفر ترتیب این کار را بدهد . سپس گفت :

الان نگین کسی را فرستاده بود که عشرت دیر کرده و او سخت نگران است . می خواست کسی را به منزل حاج مصباح بفرستیم و از او خبر بگیریم.
حتما" همین کار را بکنید و مخصوصا" سفارش کنید که شما نگران هستید و خیلی اظهار دلسوزی کنید تا اطمینان نگین به شما جلب شود .
خود من هم همین فکر را می کردم . زودتر به منزل حاج مصباح برو و از حال عشرت بپرس .
قربان! این کار صلاح نیست . یکی از فراش ها را بفرستید تا همه بدانند که شما برای عشرت چقدر نگران شده اید .
پس برو بگو یکی از فراش ها بیاید .
علی
برادرزاده فراش باشی زود به آبدارخانه رفت و روی نیمکت دراز کشید و خود را
به خواب زد . جلال با قلدری سراغش رفت و سرش فریاد زد و گفت :

زود
بلند شو برو به فراش باشی بگو حضرت والا دستور داده اند یکی از فراش ها
فورا" به خانه حاج مصباح پدر بیگم نگین خانم برود و از حال عشرت خانم بپرسد
، که چرا شب به خانه برنگشته است . بگو حضرت والا سخت نگران هستند .

علی
با عجله خود را به فراش خانه که جلوی دروازه حکومتی قرار داشت رساند و
سراغ فراش باشی را گرفت ، ولی به او گفتند که فراش باشی برای خوردن شام به
خانه اش رفته است . علی بی معطلی به طرف خانه عمویش دوید و موضوع را از سیر
تا پیاز برایش تعریف کرد و گفت اگر او دیر بجنبد و در ماموریت امشب موفق
نشود ، شغلش را به جلال خواهند داد .

فراش
باشی از حرف های علی و خروج آن روز عشرت از حرمسرا و مراقبت جلال از او ،
متوجه شد کاسه ای زیر نیم کاسه است و احتمالا" منوچهر میرزا بلایی بر سر
خاله سوگلی حرمسرا آورده و حالا می خواهد با این کارها رد گم کند ، برای
همین تصمیم گرفت شخصا" به منزل حاج مصباح برود و از قضیه سر در بیاورد و به
علی سفارش کرد که ابدا" با کسی حرفی نزند و در عین حال مراقب حرف هایی که
جلال و منوچهر میرزا به هم می زنند ، باشد.

فراش
باشی در زمان حکومت سابق یکی دو باری به منزل حاج مصباح رفته بود و حاجی
ضمن آن که هیچ وقت از پذیرایی چیزی کم نگذاشته بود ، همیشه عیدی فراش باشی
را هم برایش می فرستاد . فراش باشی به خود گفت که با این سابقه آشنایی می
تواند وارد خانه شود و کمی هوشیاری به خرج بدهد و از موضوع سر در بیاورد .

در
طول راه یکی دو بار شبگردها و پاسبان ها جلوی فراش باشی را گرفتند و چون
او را شناختند با احترام راه را برایش باز کردند . عشرت و توران خانم تازه
وارد اتاق شده بودند که صدای در آمد و عشرت هراسان گفت :

اگر کسی دنبال من آمده باشد بگوئید که این جا نیست .
توران خانم به شوهرش که با وحشت از خواب پریده بود گفت :
حاج آقا! خود شما بروید و اگر کسی عشرت را خواست بگوئید این جا نیست .
حاج
مصباح بمحض این که چشمش به فراش باشی افتاد ، بکلی توصیه زنش و این موضوع
را که پدر زن حاکم است از یاد برد و به عادت گذشته در مقابل فراش باشی
تعظیم بلند بالایی کرد و گفت :

چه عجب یاد ما کردید ؟ انشاءالله که خیر است .
حتما" خیر است . از طرف شاهزاده منوچهر میرزا پیغامی داشتم .
حاجی او را به داخل خانه دعوت کرد و گفت :
حتما" پیغام محرمانه ای است که این وقت شب شما را زحمت داده اند .
سپس وارد اتاق پذیرایی شدند و حاجی دستور داد میوه بیاورند .
فراش باشی گفت :
حتما
اطلاع دارید که در غیاب حضرت والا،شاهزاده منوچهر میرزا نایب الحکومه
هستند.ایشان به من ماموریت داده اند خدمت شما برسم و از حال عشرت خانم که
گویه به اینجا آمده و و شب را مراجعت نکرده اند خبر بگیرم،چون بیگم نگین
خانم فوق العاده مضطرب شده اند.

حاج مصباح که در تمام مدت احساس خطر می کرد و سخت به وحشت افتاده بود،نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
اصلا نگران نباشید.ایشان صحیح و سالم همین جا هستند.
فراش
باشی سخت حیرت کرد و به خود گفت که نباید افسار عقلش را به دست جوانکی چون
علی می داد و صد افسوس خورد که چرا خواب و اسایش را رها کرده و آن وقت شب
برای کاری به این حقیری،خودش راه افتاده است.پرسید:

شما واقعا مطمئن هستید که عشرت خانم در منزل هستند؟
البته،همین پیش پای شما به خانه برگشت و سفارش هم کرد که اگر کسی...
و بعد ناگهان بقیه حرفش را خورد.فراش باشی پرسید:
یهنی
تا این وقت شب کجا بوده؟می دانید اگر حضرت والا بفهمند یکی از زنهای
حرمسرا تا این وقت شب در کوچه ها پرسه می زند چه خواهند کرد؟

حاجی
فهمید که حرف اشتباهی زده است و سعی کرد با حرفهای بی سر و ته موضوع را
توجیه کند.فراش باشی فهمید که از حاجی حرف حساب نخواهد شنید،زیرکانه لحنش
را ملایم کرد و گفت:

بهتر
است بفرمایید عشرت خانم بیایند تا زودتر به دارالحکومه برویم،چون حتما
نگین خانم تا به حال نخوابیده است.به عشرت خانم بگویید که من از دوستان
هستم و مخصوصا امده ام تا ایشان خاطر جمع باشند.

حاجی با اضطراب و عجله گفت:
چشم!همین الساعه می روم و عشرت خانم را صدا می زنم.
توران خانم و عشرت با اضطراب به حرفهای حاجی گوش کردند.
عشرت گفت:
چرا گفتید من اینجا هستم؟
من نگفتم.خودش می دانست.می گوید نگین خانم خیلی دلواپس هستند.
توران خانم گفت:
بگو فردا صبح خودش می اید.یک شب که هزار شب نمی شود و جای ناامنی هم که گیر نکرده است.
حاجی گفت:
خیر،من از این جراتها ندارم و نمی توانم آخر عمری خودم را گرفتار فراشها بکنم.
عشرت وقتی دید راه به جایی نمی برد و از حاجی ترسو هم کاری ساخته نیست،گفت:
شما بفرمایید،من خودم می ایم و با فراش باشی صحبت می کنم.
حاجی
نزد فراش باشی امد و گفت الان خود بیگم می اید.عشرت تصمیم داشت آن شب به
هیچ وجه پا از ان خانه بیرون نگذارد و فردا صبح همراه نوکرهای حاج مصباح به
دارالحکومه برگردد.وقتی وارد اتاق پذیرایی شد و سلام کرد فراش باشی پاسخش
را داد و گفت:

نگین
خانم بسیار نگران شما هستند و به شاهزاده منوچهر میرزا پیغام داده اند که
کسی را دنبال شما بفرستند و برای همین من شخصا خدمت رسیدم.

عشرت گفت:
ممنونم،ولی من خیلی خسته هستم.اگر زحمت نباشد فردا بیایم.
خیر خانم،گفته اند که حتما شما را برگردانم.
من امشب ناراحتم و نمی توانم تا حکومتی بیایم.
فراش
باشی حس کرد عشرت نگران است.با خود گفت که اگر حرفهای علی درست بوده
باشد،عشرت از چنگ جلال فرار کرده است و حالا هم می ترسد دوباره گرفتار
شود.حاج مصباح که از دیر اوردن میوه ناراحت شده بود،بلند شد و با عصبانیت
بیرون رفت.فراش باشی موقع را مناسب دید و با عجله گفت:

عشرت
خانم من یک چیزهایی می دانم و خیلی ناراحتم.خیالتان راحت باشد که من مامور
منوچهر میرزا نیستم.حالا به من بگویید راست است که تا این وقت شب بیرون
بوده اید؟

عشرت احساس کرد منوچهر میرزا دوباره کلکی سوار کرده است و پرسید:
چه کسی به شما گفت که من تا به حال بیرون بوده ام؟
فراش باشی با صدای ارامی گفت:
دروغ چرا هیچ انتظار نداشتم شما را اینجا ببینم.بگویید راست است که شما را دزدیده و در یک زیرزمین حبس کرده بودند؟
عشرت
فهمید که فراش باشی همه چیز را می داندو در عین حال مامور منوچهر میرزا
نیست و گرنه این حرفها را با این صراحت نمی گفت.فراش باشی ادامه داد:

می
دانم که شما را حبس کرده و برای ظاهر سازی قصد داشته اند کسی را به جستجوی
شما بفرستند و به نگین خانم وانمود کنند که شما گم شده اید.البته علت را
شما بهتر می دانید؟

چطور شما به این موضوع علاقمند شدید و شخصا آمدید؟
اولا
من خادم حضرت والا هستم و باید از کسانی که مورد توجه ایشان هستند مراقبت
کنم.ثانیا باید متوجه منافع خودم هم باشم.اگر شما با من نیایید و بلایی
سرتان بیاید،همه تصور خواهند کرد تقصیر با من است.

جناب
فراش باشی،ببخشید که در مورد شما فکرهای درستی نکردم.بله مرا گرفتند و حبس
کردند،ولی به لطف خدا فرار کردم.اول هم گمان کردم شما از طرف انها امده
اید.الان هر طور صلاح بدانید همان کار را می کنم.

به نظرمن امشب بگردید بهتر است.
جناب فراش باشی،دستهایم سوخته،پاهایم تاول زده،استخوانهایم خرد شده.
عجب!پس اینقدر اذیتتان کردند؟با این وضع فکر نمی کنید تنها ماندن نگین خانم خطرناک باشد؟
چرا،اینن گرانی خیلی اذیتم می کند.
الان
می گویم شما را سوار الاغ بندری حاجی کنند و همراه با دو نوکر فانوس به
دست می رویم.انها وقتی این وضع را ببینند حساب کار خودشان را می
کنند.انشالله وقتی حضرت والا برگردند حقشان را کف دستشان می گذاریم.



***هنگامی
که جلال رفت،منوچهر میرزا بساط میگساری را برای خود گسترد و با خود فکر
کرد :تا به حال هزاران دختر و زن را به زانو دراورده ام.یک دختر بازاری
کیست که بتواند در مقابل من مقاومت کند؟موقعی هم که شاهزاده برگردد می گویم
نگین عاشق یک جوانک لاتی شده و با هم فرار کرده اند.با این خیالات از جا
بلند شد و به طرف عمارت نگین رفت.هنگامی که در زد،خواجه لاغر اندام مخصوص
نگین که همیشه پشت در می خوابید،از دریچه کوچک بالای در سرک کشید و بمحض
اینکه منوچهر میرزا را شناخت با عجله در را باز کرد و با تعظیمی بلند کنار
ایستاد.منوچهر میرزا دستور داد :برو کنار در بزرگ دارالحکومه وهمراه عشرت
بگرگرد و بدان اگر او را نیاوری گوشهایت را کف دستت می گذارم.خواجه بیچاره
از ترس قالب تهی کرد.با عجله تعظیم کرد و با سرعت به طرف در بزرگ
دارالحکومه دوید تا عشرت را بیاورد.منوچهر میرزا این عمارت را خوب می شناخت
زیرا قبل از انکه نگین وارد حرمسرا شود،اینجا به او تعلق داشت و برای همین
تمام گوشه و کنار آن را خوب می شناخت.منوچهر میرزا به خود گفت که موقعیت
بسیار خوبی به دست اورده است و وادر خوابگاه نگین شد.نگین که همیشه خود را
در معرض خطر می دید از جا پرید،چادری را که روی تخت بود برداشت و به خود
پیچید و برای انکه منوچهر میرزا را آرام نگه دارد با لحن ملایمی گفت:مثل
اینکه حضرت والا موقعیت مناسبی پیدا کرده اند که این موقع شب یاد من افتاده
اند.البته می دانستم به این ملاقات مفتخر خواهم شد،ولی نه به این
زودی.منوچهر میرزا توقع همه نوع برخوردی را داشت و احتمال می داد با مقاوت و
سر و صدا مواجه شود و می خواست به هر عنوان که شده به مقصود برسد و ابدا
تصور نمی کرد چهره ای ارام و متبسم را جلوی روی خود ببیند. این چهره طوری
بود که اجازه هیچ نوعی جسارتی را به او نمی داد. نگین متوجه شد که او را
تحت تاثیر گرفته است و برای اینکه به بلاتکلیفی منوچهر میرزا خاتمه بدهد
گفت :- از خاله ام عشرت چه خبر؟ من برای پیدا کردن او همه امیدم به
شماست.منوچهر میرزا که همه قرارهایی را که با خود گذاشته بود ، فراموش کرده
بود از این که نگین راهی را جلوی او باز کرده است ، از ته دلش خوشحال شد و
گفت :- کسی را عقب عشرت خانم فرستاده ام و حتما می رسند . خیلی خوشحالم که
گفتید در کارها به من امید دارید. این حسن ظن شما برای من بهترین تشکر
است.منوچهر میرزا متحیر بود که چطور زبانش باز شده و از یاد برده که برای
چه منظوری به سرغ نگین آمده است. ناگهان متوجه شد که اگر کسی او را آن وقت
شب در خوابگاه زن جوان و سوگلی دائیش ببیند ، حداقل مجازاتش مرگ خواهد بود.
منوچهر میرزا مست بود و توجهی به این نکات نمی کرد ، اما نگین سعی کرد وضع
را به همان شکل اداره و کنترل کند و با لحن صمیمی تر گفت :- امیدوارم روزی
بتوانم جبران زحمات شما را بکنم. حالا هم دیگر بیش از این راضی به زحمت
شما نیستم چون می بینم که سخت نیاز به استراحت دارید. شما بفرمائید ، من
خودم تا هر وقت لازم باشد منتظر خاله ام می نشینم.منوچهر میرزا متوجه شد که
نگین دارد مودبانه بیرونش می کند ، ولی به خود دلخوشی داد که از حرفهای او
بوی علاقه و توجه می آید ، فقط می ترسد و خجالت می کشد ، سپس برای محکم
کاری و به خیال خود برای تهدید نگین در حالی که از در خوابگاه بیرون می رفت
، گقت :- من مطمئن هستم که شاهزاده عقیم است ولی شما ترسی به دل راه ندهید
و بدانید که همیشه و همه جا به یاد شما هستمبانگ خروس نزدیک شدن صبح را
نشان می داد. نگین با نگاه یک عاشق هجران کشیده به او تذکر داد که صبح شده
است و او باید زودتر برگردد. منوچهر میرزا با عجله از عمارت خارج شد و از
پله ها پایین می رفت که یکمرتبه پایش به یکی از گلدان های مرکبات بزرگی که
کنار پله ها بود گیر کرد و با سر به وسط سالن و حین پایین رفتن ، چند گلدان
را هم با خود برد.
 
کلفت
ها و خدمتکاران و دو نفر خواجه که در آن سوی عمارت خوابیده بودند و تازه
به صدای موذن بیدار شده و برای بلند شدن از رختخواب و وضو گرفتن دل دل
میکردند ، سراسیمه شدند و از رختخواب ها بیرون جستند و در یک چشم به هم زدن
، هفت هشت زن و خواجه انجا ریختند. منوچهر میرزا پیشاپیش خدمتکارها ،
محترم را شناخت. محترم ان شب با هزار کلک پیش خدمتکارها مانده بود تا سر از
ماجرای گم شدن عشرت و تنها ماندن نگین در بیاورد. منوچهر میرزا بدون توجه
به خاکی که حتی داخل گوش و چشم او هم شده بود ، با دیدن محترم متوجه شد که
حسابی به مخمصه افتاده است ، چون اگر جلو می رفت ف محترم او را می شناخت و
ابرو برایش نمی ماند . هیچ چاره ای نداشت جز این که برگردد و وارد عمارت
نگین شود. نگین هم با شنیدن صدای سقوط منوچهر میرزا و افتادن گلدانها
سراسیمه شد و داشت از عمارت بیرون می آمد که با او تصادف کرد و با یک نگاه
کل ماجرا را حدس زد.

صدای جار و جنجال خدمه و کلفت ها
که داخل حیاط جمع شده و منتظر آوردن چراغ و فانوس بودند به گوش می رسید.
محترم به وسط حیاط آمد و سفالهای شکسته را زیر و رو کرد . همه می پرسیدند
چه خبر شده است و هیچ کس جوابی نداشت. ناگهان فکر عجیبی به ذهن محترم رسید و
به کسی که کنارش ایستاده بود گفت شاید دزد آمده باشد. کلمه دزد دهان به
دهان گشت و غوغائی به راه افتاد. یکی فریاد زد حتما گوهرآغا را کشته اند
چون در عمارت بسته است و بی آن که منتظر پاسخ شود شروع به ضجه زدن کرد.
محترم از بساطی که به راه انداخته بود لبخند می زد و با خود می گفت :

« مطمئنم کسی که از پله ها بالا رفت منوچهر میرزا بود. ما در دارالحکومه مردی به بلند قدی او نداریم. حتما با نگین رابطه دارد .
افسوس که نمی توانم داخل خوابگاه نگین شوم ، چون مرا می شناسد و مسئولیت تمام این شلوغ بازیها را به گردن من می اندازد.»
در همین افکار بود که چشمش به تکه تخ زرتاب براقی افتاد خم شد و آن را برداشت و متوجه شد بر سر آن مهر بزرگی بسیته شده است.
حتما
صاحب آن مهر همان کسی بود که از پله ها بالا رفته بود. برای آن که همه را
متوجه اتاق نگین کند به کنیزی که کنارش ایستاده بود گفت :


امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
جمعه 25 مرداد 1392 - 23:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
سوگلی حرامسرا7, 8, 9
منوچهرمیرزا کمی به او نزدیکتر شد و با صدای ارامی گفت:-خانم کدام بچه ؟
کدام بار؟ دست از این حقه بازیها بردارید و اگر واقعا می خواهید اسرار شما
نزد من محفوظ بمانند راست بگویید و از خودتان صمیمیت نشان بدهید.نگین باز
هم خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت:-من کاملاً تسلیم شما هستم و با کمال
صمیمیت فرمایشات شما را اطاعت می کنم .وه پانزده روزی به من فرصت بدهید.اگر
اوامر شما را اجرا نکردم هر کاری خواستید درباره من بکنید.-بسیار
خوب.اطمینان داشته باشم که پس از این مدت شما عشقمر اخواهید پذیرفت؟نگین
تظاهر به شرمندگی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:بله.-شما هم مطمئن باشید
من هم هر خدمتی از دستم بر اید میکنم و شما را از همه بلاها حفظ خواهم
کرد.اگر منوچهر میرزا متوجه برق تمسخری که از چشمان نگین بیرون میجست میشد
امکان نداشت از جایش تکان بخورد ولی آنقدر خوشحال بود که آن را ندید.شمس
آفاق در پرتو روشنایی خیال انگیز شمعها که از درون حباب لاله ها نور افشانی
میکردند در آیینه نگاهی به اندام متناسب خود انداخت و چنان دلش گرفت که
برگشت و سرش را در ناز بالش پرقویی که زیر دستش بود فرو برد و با تلخی هر
چه تمامتر گریست اما اشک هم نتوانست او را تسلی ببخشد و مرهی بر قلبش
بگذارد.آهسته از روی تخت بلند شد و صدا زد:محترم محترم بیداری؟-بله خانم
جان.-پاشو بیا.محترم که مدتها بود غلت میزد و خوابش نمیبرد از جا بلند شد و
به اتاق شمس آفاق رفت و با دیدن او گفت:ماشالله چرا بچه شده اید؟برای چه
گریه میکنید؟چه اتفاقی افتاده؟-دست از دلم بردار.میخواهی چه شده باشد؟تو که
مرا از روز اول روی زانوی خودت بزرگ کرده ای باید بهتر بدانی که چه شده
است.تو که بحال این دل صاحب مرده من بهتر آشنایی هنوز دست چپ و راستم را
بلد نبودم که مرا از آغوش پدر و مادرم جدا کردند و به اینجا آوردند و به
دست این شاهزاده خونخوار دادند حالا تو میپرسی که چرا گریه میکنم؟-این
چیزها که تازگی ندارند.تازه از کی تا بحال با گریه کارها درست شده که حالا
بشود؟-نه محترم دیگر طاقتم طاق شده قبلا حداقل دلم خوش بود که شوهرم بمن
توجه دارد.حالا این دختره بی کس و کار آمده که جای مرا بگیرد و همین دلخوشی
هم از دست من رفته.تو را بخدا بمن نگاه کن.چه عیبی دارم که حضرت والا دیگر
بمن التفاتی ندارد؟-اختیار دارید خانم جان ماشالله شما مثل گل هستید.چه
کسی میتواند بگوید شما عیب و نقصی دارید؟حال بگویید علت گریه تان چیست و من
چکار میتوانم بکنم؟-تو فقط بلدی پول از من بگیری و به این و ان بدهی.دیگر
از تو هم مایوس شده ام.تو آنقدر غافلی که خبر نداری دیشب قاصد فرخ میرزا از
بوشهر آمده و نامه و کلی سوغات برای نگین اورده و حتی یادی هم از من نکرده
است.دیگر نمیتوانم تحمل کنم که هر بی سر و پایی اینجا بیاید و گوشه و
کنایه ای بمن بزند.-یک کمی آرام باشید خانم جان والله من از طریق ملیحه
زودتر از همه از این موضوع خبردار شدم ولی دیدم گفتنش به شما فایده ندارد
چون فقط غصه شما بیشتر میشود.-ملیحه دیگر چه خبر دارد؟-از اینکه منوچهر
میرزا یک دل نه صد دل عاشق نگین شده و مدام به عمارت او رفت و آمد میکند و
آن کسی هم که شب در عمارت نگین بود کسی جز منوچهر میرزا نبوده و مهری هم که
من از جلوی منزل نگین پیدا کردم و مطمئنا متعلق به منوچهر میرزا
بود.میبینید که ما خیلی هم پولهای شما را دور نمیریزم.میدانید اگر خبر
رابطه آندو به شاهزاده برسد چه اتشی بپا میشود؟-تا تو بخواهی اینکارها را
بکنی من دق کرده ام.دخترک فردا که شاهزاده برگردد حکایتی برایش ردیف میکند و
باز هم به ریش من و تو میخندد.-اینطور هم نیست.فردا ملیحه برایم خبرهای
خوبی می اورد و شما نتیجه اش را خواهید دید.حالا آسوده بخوابید و خیالتان
راحت باشد که من حواسم جمع است.فردا صبح همینکه که ملیحه به دیدن محترم آمد
گفت که نگین از منوچهر میرزا خواسته است که برایش قابله بفرستد.محترم
گفت:چه خوب کاش ما زودتر با این قابله اشنا میشدیم.-بیخود به خودتان زحمت
ندهید.قابله ای که آنها بیاورند از قول و خویشهای خودشان است.-تو هنوز هم
گمان میکنی که قضیه او دروغ است؟-مسلما دروغ است.من چندین سال است که در
خانه شاهزاده هستم.اگر قرار بود اولاد داشته باشد از یکی از زنهایش
داشت.-ولی نگین میتواند حامله باشد.مگر نمیگویی با منوچهر میرزا رابطه
دارد؟-این دختر زرنگتر از این حرفهایست.او دارد سر منوچهر میرزا را هم شیره
میمالد.-اگر اینطور باشد تا وضع حمل او یکی دو ماه بیشتر نمانده.چطور
میخواهد ادعایش را اثبات کند؟-لابد برای این قضیه هم فکری کرده.تنها کاری
که ما باید بکنیم این است که منوچهر میرزا دست از سر او برندارد.منوچهر
میرزا بر خلاف سابق کم خوراک و کم خواب شده بود و صبح های زود به باغ میرفت
و زیر درخت نارنگی کنار پنجره نگین قدم میزد.باغبانها خیلی متوجه این
موضوع نبودند ولی کسی که ششدانگ حواسش دنبال شاهزاده بود همه چیز را
میدید.نگین از اینکه میدید منوچهر میرزا اینطور واله وشیدای اوست دل نگران
بود و با آنکه مدام عقلش به او نهیب میزد که خود را از آتش این عاشق تندخو
کنار نگه دارد اما گاهی کنار پنجره می آمد.منوچهر میرزا بعد از آخرین
ملاقات با نگین و وعده های او دیگر خیلی احتیاط نمیکرد.یک روز تکه کاغذی را
به شاخه درخت نارنگی دید.آن را برداشت و خواند و خون در رگهایش منجمد
شد.در کاغذ نوشته شده بود:نگین حامله نیست و به شما دروغ میگوید.من دوست
شما هستم و هر خبری بدست بیاورم به اطلاع شما میرسانم.منوچهر میرزا از تصور
اینکه راز عشقش برملا شده است خون خونش را میخورد.شاید بیش از ده بار نامه
را خواند و طرف عمارت خود رفت.نگین کمترین علاقه ای به منوچهر میرزا نداشت
ولی از توجه او بخود لذت میبرد و وقتی دید که او با عجله به طرف عمارتش
رفت و حتی نیم نگاهی هم به پنجره او نینداخت واقعا حیرت کرد و متوجه شد هر
چه که هست زیر سر آن کاغذی است که منوچهر میرزا خوانده است.موضوع را با
عشرت در میان گذاشت و هر دو به این نتیجه رسیدند که باید به هر شکل ممکن از
موضوع نامه خبردار شوند.عشرت خود را به فراش باشی رساند تا هم خبری از
جلال بگیرد و هم از او بخواهد علی را مامور دزدیدن نامه کند و بخصوص تاکید
کرد اگر موقعی که شاهزاده خواب است اینکار را بکند بهتر است چون میتوانند
نامه را بخوانند و برگردانند.آن روز منوچهر میرزا حوصله نداشت به دیوانخانه
برود و به شکایات مردم رسیدگی کند و به نایب الحکومه دستورداد به مردم
بگوید که حضرت والا کسالت دارند و نمیتوانند به کارهای ایشان برسند.همه
افرادی که آمده بودند یکی یکی رفتند ولی پیرمردی در آنجا بود که سخت اصرار
داشت خود حضرت والا را ببیند.فراشها که اصرار او را میدیدند سربسرش
میگذاشتند و میگفتند لابد به طمع غذای چرب و نرم حکومتی اصرار میکند بماند و
یکی از آنها که بازوان قوی تری داشت پیرمرد را بلند کرد تا از در بیرون
بیندازد.در همین اثنا فراش باشی آمد و چون این منظره را دید علت را سوال
کرد و بعد برای اینکه مهربانی خود را به رخ فراشها بکشد گفت:خجالت بکشید.با
یک پیرمرد بیچاره اینطور رفتار میکنند؟بروید دنبال کارتان.پیرمرد که از
حمایت فراش باشی شیر شده بود شروع به دعا کردن نمود وقتی فراشها رفتند فراش
باشی گفت:پدرجان امروز نمیتوانی حضرت والا را ببینی انشالله فردا.اگر
عریضه ای داری بده من میبرم جوابش را میگیرم و برایت می آورم.-حضرت آقا!شما
حتما از نزدیکان حضرت والا هستید.من از راه بسیاری دوری می آیم و بطور
اتفاقی از موضوعی خبردار شدم.وصیتی است که باید مستقیما بخود خان بگویم و
میدانم که در مقابل نامه ای که دارم انعام خوبی بمن خواهند داد.-اولا حضرت
والا الان در بوشهر هستند و تو هم تا به آنجا برسی تلف می شوی.- می دانم،
ولی چاره نیست. باید نامه را شخصاً به دست ایشان بدهم.فراش باشی متوجه شد
که به این سادگی ها حریف پیرمرد نخواهد شد، بنابراین راه چاره را در این
دید که پیرمرد را به خانه اش ببرد و از او پذیرایی مفصلی به عمل بیاورد و
به هر حیله ای که هست، حرف را از دهانش بیرون بکشد، اما پیرمرد زرنگتر از
این حرفها بود و با آن که فراش باشی همه جور خوش خدمتی به او کرد، ذره ای
از محتویات نامه را بروز نداد. از پیرمرد پرسید:- عمو جان. تو سواد هم
داری؟- بله ارباب، کوره سوادی دارم. - کاغذ را که قاصد داد خوانده
ای؟- چیزی اضافه بر آنچه گفتم در آن نیست. - پدر جان. تو مرد خدا شناسی
هستی. هیچ می دانی اگر به خاطر حرف نزدن تو کسی در خطر بیفتد چه گناهی
مرتکب شده ای؟ خیال نمی کنی اگر کاغذ را به صاحبش برسانی هم در امانت خیانت
نشده و هم آخرین وصیت شخصی را که در منزلت مرده انجام داده ای و هم ممکن
است انعام خوبی نصیبت شود؟- اگر حاکم بفهمد چه خاکی بر سرم بریزم؟- ای
بابا! مگر فکر می کنی کسی بیکار است که برود به حاکم حرفی بزند؟ از این
گذشته کسی که برای خدا کار می کند که نباید از بنده خدا بترسد. حالا بگو
گیرنده نامه کیست؟پیرمرد با تردید نگاهی به فراش باشی کرد و گفت:- یا ملیحه
خانم و یا محترم خانم که از زنهای حرمسرا هستند.- پدر جان، لابد می دانی
که دسترسی به زنان حرمسرا ساده نیست. نامه را بده من ببرم و به دست آنها
برسانم و جواب و پاداش آن را برایت بیاورم.- ابداً این کار را نمی کنم.
حرفهایم را به همان دو نفری که آن خدا بیامرز سفارش کرد می زنم.فراش باشی
بلافاصله تصمیم گرفت عشرت را جای یکی از آن دو نفر بیاورد و با کمک او سر
از موضوع دربیاورد و گفت:- بسیار خوب عمو. تو همین جا بمان تا من یکی از آن
دو نفر را پیدا کنم و بیاورم. فقط یادت نرود که سهم مرا از انعام فراموش
نکنی.- معلوم است که هیچ وقت محبت های شما را فراموش نخواهم کرد. خداوند به
شما عوض بدهد.فراش باشی به نوکرانش سفارش کرد نگذارند پیرمرد از خانه
بیرون برود و حسابی از او پذیرایی کنند و به فراش خانه رفت.در این فاصله
علی کاغذ را از جیب منوچهر میرزا بیرون آورده بود و دلهره داشت که هر چه
زودتر آن را بخوانند تا برگرداند. فراش باشی به علی گفت:- برو هر چه زودتر
علامت مخصوص را بگذار.فراش باشی و عشرت قرار گذاشته بودند هر وقت کار ضروری
پیش آمد دستمال قرمزی را به درخت سیبی که از فراش خانه و عمارت نگین قابل
روئیت بود ببندند. هنوز چند دقیقه ای از نصب دستمال نگذشته بود که عشرت
آمد. کاغذ را از فراش باشی که تظاهر می کرد آن را نخوانده است گرفت و
گفت:- خواهش می کنم این نامه را برای من بخوانید. شما دیگر محرم اسرار
خانواده ما شده اید.فراش باشی انگار نه انگار که نامه را قبلاً چندین بار
خوانده است با لکنت شروع به خواندن آن کرد. عشرت گفت:- این دروغها را معلوم
است چه کسانی می گویند. لطف کنید از روی آن بنویسید تا من به نگین خانم
بدهم بخواند.فراش باشی این کار را کرد و به علی دستور داد هر چه سریعتر
نامه را سر جایش برگرداند. وقتی علی رفت رو به عشرت کرد و گفت:- ضمناً کار
مهمی هم با شما دارم. و داستان آمدن پیرمرد را برایش تعریف کرد. عشرت وقتی
فهمید که پیرمرد نامه ای برای ملیحه و محترم آورده است سخت مضطرب شد و
گفت:- حالا تکلیف من چیست؟ بگوئید چه باید بکنم؟- شما باید به پیرمرد
بگوئید که ملیحه یا محترم هستید. ضمناً یادتان باشد او پیرمرد طمّاع و
زرنگی است. خیلی مواظب باشید.- باشد، ولی من پول همراه ندارم که به او
بدهم.- از بابت پول مشکلی نیست. شما فقط سعی کنید زودتر از مفاد نامه باخبر
شوید.فراش باشی و عشرت به سراغ پیرمرد رفتند و فراش باشی گفت که ملیحه
باجی را همراه آورده است. پیرمرد سلام کرد و به فراش باشی گفت:- اگر زحمتی
نیست لطفاً ما را تنها بگذارید، چون آن مرحوم وصیت کرد که این حرفها را جز
به ایشان به کسی نگویم.عشرت اشاره ای به فراش باشی کرد و او رفت. سپس
پیرمرد نزدیک آمد و با صدای آرامی پرسید:- شما ملیحه خانم
هستید؟- بله.- شما قاصد به فراهان فرستاده بودید؟- بله.- از کجا مطمئن بشوم
که شما خود ملیحه خانم هستید؟- دو ساعت آدم می فرستی دنبال آدم، بعد هم می
پرسید چطور مطمئن بشوم؟ خوب از هر کس که دلت می خواهد بپرس.- خیر از کسی
نمی پرسم، اما شما خوشتان می آید نامه ای را که مال شماست به کسی دیگری
بدهند؟- نه عمو جان. من از این دقت شما خیلی هم ممنونم. خب بگو سر قاصد ما
چه آمد؟- او در منزل من عمرش را داد به شما و تا آخرین لحظه هم سعی کرد
مأموریتش را درست انجام بدهد، ولی وقتی فهمید که عمرش یاری نخواهد کرد به
من وصیت کرد پیش شما بیایم و حتماً پیغامش را به شما برسانم. قاصد ضمناً به
من گفت که در مقابل این پیغام انعام خوبی از شما خواهم گرفت. حالا می
خواهم بدانم این حرف درست بود یا نه؟- البته اگر او مأموریتش را درست انجام
داده باشد و پیغام شایسته ای آورده باشید انعام خوبی خواهید گرفت.- خوب
گوش کنید. قاصد گفته که من به فراهان رفتم و از اطرافیان آن زن و دختر
تحقیق کردم. دختری که در فراهان است دختر خود حاجی است و تازگی هم به عقد
پسرعموی خود درآمده است. زنی که در حرمسرا به نام دختر حاج مصباح معروف است
دختر حاجی نیست. حاجی فقط یک دختر دارد که او را به فراهان فرستاده. ضمناً
این کاغذ را طرف شما در فراهان نوشته و به یک یک سؤالات شما جواب داده
است. و کاغذی را از لای چین های شال خود درآورد و با دستی لرزان به عشرت
داد. عشرت پرسید:- عمو جان. شما خودتان این کاغذ را خوانده اید؟- بله اگر
نمی خواندم و مطالبش را به ذهنم نمی سپردم، در صورت گم شدن کاغذ چه کسی می
توانست شما را از موضوع مطلع کند؟- حق با شماست عمو جان. آیا قاصد شما مطلب
دیگری نگفت؟فصل8چرا، نشانی خانه اش را به من داد که خبر فوت او را برای زن
و برادرش ببرم و ضمناً از انعامی که مرحمت خواهید کرد مبلغی به آنها
بدهم.عشرت با اضطراب پرسید:- شما که هنوز به آنجا نرفته اید؟- چرا، اتفاقاً
خانه آنها درست سر راه من بود و قبل از این که اینجا بیایم رفتم و به زن
بیچاره سر سلامتی دادم. نمی شد که آنها را از سرنوشت نان آورشان بی خبر
گذاشت. مخصوصاً به آنها اطمینان دادم از انعامی که خواهم گرفت سهمشان را می
دهم.عشرت فکر کرد گرفتار عجب مخمصه ای شده اند. از جا بلند شد تا هر چه
زودتر خود را به نگین برساند تا نامه را بخواند. به پیرمرد گفت:- شما همین
جا منتظر باش. من امشب انعامت را می فرستم، ولی شرطش این است که دیگر با
کسی صحبت نکنی و به ده خود برگردی و رسیدگی به امور قاصد را بر عهده من
بگذاری. من آنها را می شناسم و خودم به وضع آنها رسیدگی می کنم. و بلافاصله
از اتاق خارج شد و در راهرو به فراش باشی که با بی صبری منتظر او بود
گفت:- نگذارید این پیرمرد خارج شود. پیرمرد دیوانه خیالبافی است که بدجوری
کار دستمان می دهد و بودنش در این شهر ابداً صلاح نیست. فراش باشی
پرسید:- کاغذ چه بود؟ او یکریز درباره کاغذ حرف می زد.- کاغذش هم مثل
حرفهایش بی سر و نه بود. حالا وقت این حرفها نیست.بعداً همه چیز را به شما
خواهم گفت.عشرت معطل نشد و به سرعت از در بیرون رفت و فراش باشی را متحیر و
متفکر در جای خود باقی گذاشت.نگین داشت وسایل حمام خود را آماده می کرد که
عشرت سراسیمه وارد شد و دست او را گرفت و به سرعت به اتاق نشیمن برد. نگین
با اضطراب پرسید:- کاغذ را آوردی؟- هم کاغذ را آوردم و هم خیلی چیزهای
دیگر.و همه ماجرا را برای او تعریف کرد . رنگ صورت نگین از عصبانیت سرخ شده
بود. با خشم پرسید:- چند نفر از مضمون این نامه خبر دارند؟- این طور که
پیرمرد می گفت فقط خودش خبر داشت و قاصد هم که مرده.- پیرمرد و هرکس دیگری
که از این موضوع مطلع است باید به درک برود.لحن نگین در هنگام ادای این حرف
بقدری محکم بود که دل عشرت لرزید. کمی فکر کرد و پرسید:- از جلال چه
خبر؟- جلال امیدش از منوچهر میرزا قطع شده است و دارد در زندان روزشماری می
کند.- رابطه فراش باشی با ما چگونه است؟ آیا حاضر است کارهایی را که ما می
خواهیم برایمان انجام دهد؟- اگر موضوع این پیرمرد مشکوکش نکرده باشد ،
گمانم حاضر است.- دیگر کار از این حرفها گذشته . نباید افسار کار را به دست
شما می دادم. چرا باید قاصدی به سوی فراهان برود و ما نفهمیم؟ دشمنان من
با آزادی کامل عمل می کنند و حالا شما آمده اید برای من نوحه سر داده اید.
از این به بعد فقط باید دستورات من اجرا شود. چند وقت دیگر اوضاع به همین
منوال بگذرد باید منتظر میرغضب باشیم.- بگو چه باید بکنم.- الساعه می روی
پیش فراش باشی و به او می گویی امشب منتظر او هستم. بگو یک ساعت بیاید
اینجا. با او کار لازمی دارم.- گمان نمی کنی اگر موضوع آمدن او به اینجا
آشکار شود، وضع خطرناکی پیش بیاید؟- از همین چیز است که عصبانی می شود. اگر
نمی توانی به دستورات من عمل کنی ، همین الان از هم جدا می شویم.عشرت شروع
به گریه کرد و گفت:- من عمرم را کرده ام و برای خودم ترسی ندارم ، همه
نگرانی من برای توست. آخر فراش باشی جلوی چشم این همه آدم چطور به اینجا
بیاید؟- فکرش را کرده ام. اینجا یک در مخفی به باغ وجود دارد. وقتی هوا
تاریک شد دو نفری کشو را بالا می کشیم. به فراش باشی هم بگو از داخل باغ و
پشت عمارت از همان در بیاید.- با پیرمد چه کنیم؟ به او انعام بدهم یا
خیر؟- همه ای چیزها بعد از ملاقات با فراش باشی مشخص خواهد شد.عشرت پیغام
نگین را به فراش باشی رساند. فراش باشی باورش نمی شد که سوگلی حضرت والا او
را به عمارت خود دعوت کند. چهار ساعت از غروب آفتاب گذشته بود که فراش
باشی از در مخصوص وارد عمارت شد.رانوهایش می لرزیدند و صدای قلبش را در گوش
هایش می شنید. او بمحض این که دستش را به در نزدیک کرد، در باز شد و عشرت
آهسته او را به داخل عمارت دعوت کرد. از چند پله پرپیچ و خم گذشتند و وارد
تالار مجللی شدند که بوی عطر گلهای کاشان در آن موج می زد و فرهشا و
تزئینات قیمتی آن هوش از سر فراش باشی می ربود. بیچاره تا آن روز گمان می
کرد خانه خودش از همه جا مجلل تر است. هنوز از بهت منظره اتاق بیرون نیامده
بود که صدای خش خش لباس ابریشمی نگین را شنید.فراش باشی که تا آن روز جز
عیالش زن دیگری را ندیده بود ، تعظیم بلند بالایی کرد و از شدت خجالت همان
طور باقی ماند. او سوگلی حاکم را همه جور فرض کرده بود. امّا این همه جلال و
شکوه و زیبایی حتی در خیالش هم قابل باور نبود.نگینن فهمید که حریف به کلی
قافیه را باخته است و با لحنی دل انگیز و مهربان گفت:- جناب فراش باشی
واقعاً لطف کردید که تشریف آوردید. خاله خانم از زحمات و محبت های شما
بسیار برایم تعریف کرده اند و من مخصوصاً می خواستم حضوراً از شما تشکر کنم
و رضایت خودم را شفاهاً به شما بگویم.لحن مهربان نگین کم کم از خجالت و
ترس فراش باشی کم کرد.نگین آرام پرسید:- راستی در زندان به جلال چگونه می
گذرد؟- به مرحمت خانم ، از روزی که دستور فرمودید همه نوع توجهی به او می
شود.- می خواستم از شما خواهش کنم او را یک ساعتی اینجا بیاورید. شنیده ام
آدم زرنگ و باهوشی است.فراش باشی از این تعریف خوشش نیامد ، ولی در مقابل
نگین نمی توانست مقاومت کند لذا بی درنگ گفت:- هر ساعتی مقرر بفرمائید
اینجا حاضر می شود.هنوز حرف فراش باشی تمام نشده بود که عشرت سراسیمه آمد و
سرش را نزدیک گوش نگین برد و آهسته گفت که شاهزاده منوچهرمیرزا دارد از
پله ها بالا می آید. یکمرتبه قلب نگین ریخت و دست و پایش را گم کرد، ولی
چون قرار بود کار را به سر و سامان برساند ، سعی کرد لحن مهربان و خونسردی
به خود بگیرد و ادامه داد:- قبل از طلوع فردا جلال باید از زندان آزاد شود.
اول او را با خودتان به اینجا می آورید، ولی دیگر به زندان بر نمی گردد.
همین امشب هم خبر فرار او را پخش می کنید . بخصوص منوچهر میرزا همین امشب
باید از این موضوع خبردار شود.فراش باشی خواست اعتراض کند و موانع کار را
برای او شرح دهد ، ولی قیافه پرالتماس و زیبای نگین برایش راه چاره ای باقی
نگذاشت. نگین او را تنها گذاشت و با سرعت فاصله بین تالار و اتاقی را که
منوچهر میرزا در آن ایستاده بود را طی کرد و در این فاصله همه تلاشش این
بود که آثار اضطراب و تشویش را از سیمای خود رفع کند.منوچهر میرزا با بی
صبری در اتاق قدم می زد . وقتی نگین وارد شد ، او پشت به در و رو به پنجره
ایستاده بود . نگین برای این که او را متوجه کند ، آرام گفت :از آمدن شما
واقعا" خوشوقت شدم .منوچهر میرزا که توقع شنیدن این حرف را از نگین نداشت ،
برگشت و با تعجب نگاهی به او کرد و گفت :شما واقعا" از دیدن من خوشحال شده
اید ؟نگین حالت دختران کمرو را به خود گرفت و گفت :وقتی انسان امیدواری و
پناهش منحصر به یک نفر باشد آیا از دیدن او خوشوقت نمی شود ؟منوچهر میرزا
که با نیت دعوا آمده بود ، با این لحن دوستانه نگین بکلی خشم و غضب خود را
فرو برد و پرسید :راستی شما مرا پشتیبان خود می دانید و به من امیدوار
هستید ؟دلیلی ندارد که دروغ بگویم . وقتی که انسان در میان یک عده دشمن
حسود گرفتار می آید ، باید تکیه گاهی پیدا کند و برای من چه تکیه گاهی بهتر
از شما ؟منوچهر میرزا داشت عنان خود را از دست می داد . نگین با فراست
تمام این نکته را دریافت و با چالاکی خود را از دسترس او دور و با صدای
بلند عشرت را احضار کرد . منوچهر میرزا که باز شکار را از خود دور می دید ،
عصبانی شد و گفت :خودتان بتنهایی برای فریب دادن من کافی هستید . نیازی
نیست کس دیگری را به کمک بطلبید .نگین حالت متعجبی به خود گرفت و گفت :فریب
؟ خدا نکند که من قصد فریب شما را داشته باشم . درست گفته اند که شاهزاده
ها حالت ثابتی ندارند . شما همین الان به من اظهار لطف می کردید ، چطور شد
که یکمرتبه عصبانی شدید ؟کار من و شما از این حرف ها گذشته . حالا دیگر همه
اهل حرمسرا می دانند که شما دارید مرا فریب می دهید . این کاغذ را بخوانید
و ببینید چه نوشته اند .نگین انگار نه انگار از متن نامه خبر دارد ، آن را
با دقت تمام خواند و زیر لب گفت :درست حدس زده بودم . اطراف مرا دشمنانی
بدتر از گرگ احاطه کرده اند . خدایا از دست این گرگ های آدمی صورت به تو
پناه می برم .آن وقت خطاب به منوچهر میرزا گفت :می بینید چطور طشت رسوایی
من از بام افتاده و آرزوهایم بر باد رفته اند . موجب همه این بدبختی ها شما
هستید که انتظار داشتم یار و مددکار من باشید .منوچهر میرزا با تعجب پرسید
:من ؟ به من چه مربوط . مگر من چه کرده ام ؟اگر این قدر بی محابا به عمارت
من رفت و آمد نمی کردید و اسرار خود را به دیگران نمی گفتید ، این وضع پیش
نمی آمد . من ابدا" به فکر خود نیستم ، بلکه به فکر شما هستم . می دانید
اگر فرخ میرزا بفهمد چه ها خواهد کرد؟منوچهر میرزا با تمام صلابتی که داشت ،
از تصور چنین چیزی بر خود لرزید و ادامه داد :چه باید کرد ؟ بگوئید حدستان
چیست . بخدا قسم هر کس که این نامه را نوشته باشد نابود خواهد شد .باید
چند روزی صبر کنید . با این عجله فقط کارها خرابتر می شوند . اطراف ما پر
از جاسوس است . کمی مراقب باشید .منظورتان این است که به دیدن شما نیایم
؟من خیلی هم از دیدن شما خوشوقت می شوم ، ولی اگر کسی شما را این جا ببیند
برای خودتان بد می شود .در این موقع عشرت وارد شد . نگین نامه را به طرف او
گرفت و گفت :خاله جان ! ببینید چه چیزهایی درباره من می نویسند .عشرت گفت
:خاله جان من که سواد ندارم . خودتان بفرمائید چه نوشته اند .منوچهر میرزا
گفت :این را خطاب به من نوشته و به درختی بسته بودند .پس حتما" مطمئن بودند
که شما کاغذ را می بینید . این آدم ها هر که باشند فقط به ما کار ندارند ،
بلکه مراقب شما هم هستند .منوچهر میرزا از این حرف منطقی به فکر فرو رفت .
او این جسارت را نمی توانست ببخشد . ابتدا به محترم شک کرد ، ولی بعد به
این نتیجه رسید که او آن قدرها زرنگ و عیار نیست . بالاخره سرش را بلند کرد
و گفت :فعلا" سر در نمی آورم . از امشب درصدد پیدا کردن این آدم خیره سر
هستم و اگر پیدایش کنم طوری ادبش می کنم که دیگر از این فضولی ها نکند
.منوچهر میرزا کاملا" بی قرار بود و به یاد آورد که جز جلال محرم رازی
ندارد و صد افسوس خورد که چرا او را به زندان انداخته است . تصمیم گرفت
نویسنده کاغذ را پیدا کند . این کار جز از جلال بر نمی آمد ، بنابراین باید
هر چه زودتر او را آزاد می کرد .عشرت راهروهای عمارت را بازرسی کرد و به
منوچهر میرزا گفت که می تواند برود . در بین راه منوچهر میرزا با خود فکر
می کرد که تا به حال کسی به رفت و آمد او به عمارت نگین مطلع نشده است ،
ولی حق با نگین است و نباید این چنین بی ملاحظه به آن جا بیاید . البته او
خبر نداشت یک جفت چشم کنجکاو دارد از پشت درخت ها او را می بیند و با حیرت
آمیخته به شادی او را بدرقه می کند .منوچهر میرزا با عجله خود را به عمارتش
رساند و به علی دستور داد که از صندوقخانه یک خلعتی بردارد و بعد از شام
به سراغ جلال در زندان برود و به فراش باشی بگوید که جلال را آزاد کند .
علی با پاهای لرزان به صندوقخانه رفت و خلعتی را گرفت و به طرف فراشخانه به
راه افتاد .منوچهر میرزا تنها نشسته بود و به ملاقات های خود با نگین فکر
می کرد و این که او هر دفعه به شکلی دست به سرش کرده بود . تصمیم گرفت به
محض آمدن جلال نامه را در اختیارش بگذارد و از او بخواهد نویسنده آن را
پیدا کند ، اما ، یکمرتبه متوجه شد که نامه را نزد نگین جا گذاشته است . با
خود گفت :مراجعت من به عمارت او که صورت خوشی ندارد ، بهتر است بگویم یکی
از پیشخدمت ها به عمارت نگین برود .و گوهرآغا را صدا زد . چند دقیقه بعد
گوهرآغا وارد اتاق منوچهر میرزا شد . شاهزاده گفت :گوهرآغا ، من همیشه قدر
زحمات تو را دانسته ام و می دانم که خواجه ای صمیمی و با وفا هستی . حالا
گوش کم ببین چه می گویم . از دایی جان نامه ای رسیده است که باید به دست
خود بیگم نگین برسد . ضمنا" جوابی دارد که تو باید بگیری و برایم بیاوری
.سپس یاداشت خود را به دست گوهرآغا داد و او با آن که به سن و سالش نمی آمد
با چالاکی عجیبی نامه را گرفت و دوید .چند ساعتی گذشته بود و انتظار
منوچهر میرزا برای آمدن جلال خیلی طولانی شده بود ، برای همین خدمتکار
دیگری را دنبال علی فرستاد و چون او هم برنگشت ، خودش به طرف فراشخانه حرکت
کرد. وسط راه بود که یکباره همهمه چند نفر را شنید . فریاد زد:این جا چه
خبر است ؟یکی از فراش ها با ترس و لرز جلو آمد و گفت :فصل9البته انقدرها
پیر نیستم که خانم مرا جای پدرشان بگیرند.پدر خانم اقلا شصت سال سن
دارد،درحالی که من هنوز چهل و پنج سال هم ندارم.تازه من از حضرت والا هم
جوانترم.این پرزن هم عجب حرف مهملی می زند.از حرکات نگین خانم معلوم بود که
به من بی علاقه نیست.بعضی زنها مردهای جا افتاده ای مثل مرا می
پسندند.فراش باشی در این خیالات سیر می کرد و با لحن گلایه امیزی گفت:خانم
با این اصرار و در این وقت شب مرا احضار می کنند و بعد با عجله از اتاق
بیرون می روند.عشرت که هیچ نمی دانست در ذهن فراش باشی چه می گذرد گفت:اگر
ورود نا بهنگام مهمان نبود حتما خانم شما را تنها نمی گذاشتند.ایشان قبلا
به من گفته بودند که چقدر تمایل دارند شما را از نزدیک ببینند و با خود شما
صحبت کنند.از این گذشته،یادتان نرود که خانم میل داشتند جلال همین امشب از
زندان بیرون بیاید و قبل از اینکه آزادش کنید،او را به اینجا بیاورید.فراش
باشی با شنیدن این حرف عشرت،یکه خورد و با لکنت گفت:شما می دانید فرار
جلال چه عواقب وخیمی خواهد داشت.حتما درباره خلق و خوی منوچهر میرزا
چیزهایی شنیده اید و می دانید چقدر بی رحم و سختگیر است.من که در خود چنین
جرات و جسارتی نمی بینم.فراش باشی نترسید.کسی که پشتیبانی مثل خانم دارد
نباید از چیزی بترسد.من که از بچگی او را بزرگ کرده ام می دانم تا حساب همه
جای کار را نکند،دست به کار نمی شود و خود و دیگران را به زحمت نمی
اندازد.شما باید خوشحال باشید که او کارهایش را با شما در میان می
گذارد.همین نشان می دهد که او نهایت اعتماد را به شما دارد.فراش باشی در
حالی بود که اگر به او می گفتند به خاطر نگین،خودش را از بالای عمارت هم به
پایین پرت کند،این کار را می کرد.با خوشحالی پرسید:اگر من جلال را از
زندان ازاد کنم،نگین خانم از من راضی می شوند؟البته که راضی می شوند.برایم
مثل روز روشن است که ایشان هیچ وقت این خدمتگزاری شما را بدون اجر نخواهند
گذاشت.پس راه را نشانم بدهید.عشرت فراش باشی را از در مخفی بیرون فرستاد و
گفت:من همین جا منتظر می مانم.جلال را به بهانه ای از زندان فراری دهید و
فردا به اینجا بیاورید.اگر خانم کار دیگری هم داشت،به شما خواهم گفت.فراش
باشی به سرعت به فراشخانه رفت.تصادفا انجا بسیار خلوت بود و فراشها برای
بازی سه قاپ به منزل یکی از فراشها که نزدیک حکومتی بود رفته بودند.بارها
اتفاق افتاده بود که فراش باشی به فراشخانه می امد و فراشها را نمی دید،ولی
چون حق و حسابش می رسید به روی خود نمی اورد.فراشها فقط وقتی حاضر بودند
که حاکم دستور می داد کسی را فلک کنند.قفل های زندان همه دو کلید داشتند.یک
کلید دست زندانبان و کلید دیگر در دسته کلید بود.فراش باشی که چند روز قبل
به سفارش عشرت،جای جلال را از از بقیه زندانی ها،جدا کرده بود،با قدمهای
لرزانی به طرف زندان جلال رفت.جلال بر خلاف بقیه زندانی ها که روی کاه می
خوابیدند،روی تشک خوابیده بود.فراش باشی آهسته جلال را صدا زد.جلال چشمهایش
را باز کرد و در محیط نیمه تاریک زندان،فراش باشی را شناخت و فکر کرد
حتمام وضوع مهمی پیش آمده که فراش باشی این موقع شب به سراغش امده است.مات و
متحیر از جا بلند شد و به اشاره فراش باشی به دنبال او به راه افتاد.او
حتی گمان هم نمی برد که فراش باشی برای ازاد کردن وی امده باشد.تصورش این
بود که منوچهر میرزا دستور سر به نیست کردنش را داده است.هنگامی که از
حکومتی بیرون رفتند،متوجه شد که کسی فراش باشی را راضی کرده که او را فرار
بدهد.جلال می دانست فراش باشی به هیچ وجه حاضر نمی شود شغل خودش را از دست
بدهد،چه رسد به این که خود را در معرض مجازات هم قرار دهد و متحیر مانده
بود که این کیست که فراش باشی را به چنین کاری واداشته است.بالاخره طاقت
نیاورد و پرسید:فراش باشی،می شود بفرمایید کجا می رویم؟جای بدی نمی
رویم.همین الان می فهمی.جلال منزل فراش باشی را می شناخت،اما نمی دانست که
خانه او در دیگری هم دارد.بالاخره فراش باشی مقابل همان در مخفی ایستاد و
ان را باز کرد.جلال گمان می کرد او را به جایی اورده اند که دست کمی از
زندان ندارد،ولی موقعی که غذا و شربت عالی برایش اوردند و ان جا را با شمع و
چراغ روشن کردند،متوجه شد که آن زیرزمین در واقع اتاقی است با فرشها و
اثاثیه قیمتی.فراش باشی گفت:بعد از خوردن غذا،یک دست رختخواب بردار و راحت
بخواب و مشمئن باش به زندان بر نمی گردی.باقی کارها با من.ضمنا حواست باشد
که اگر بدون اطلاع من از اینجا بیرون بروی،عواقب بدی در انتظارت خواهد
بود.فراش باشی با سرعت به فراشخانه برگشت تا صحنه را طوری تنظیم کند که
انگار جلال خودش فرار کرده است.سپس با تیشه و سوهانی که از قبل آماده کرده
بود به جان چفت در زندان افتاد،طوری که هر لنگه در در یک سو آویزان ماند تا
به این ترتیب هر کس قفل را ببیند گمان کند که جلال با سوهان از داخل زندان
چفت را بریده و فرار کرده است.پس از انجام این کار،فراش باشی شتابان به
عمارت نگین رفت و سه بهر به در مخفی زد.عشرت با عجله رفت و در را باز
کرد.فراش باشی خبر فرار جلال را به او داد.نگین تازه خوابیده بود.عشرت او
را بیدار کرد و ماجرا را برایش گفت.نگین گفت:از او بپرس آیا منوچهر میرزا
از ماجرا خبر دارد؟به فراش باشی بگو پیش از روشن شدن هوا هر وقت موقعیت
مناسب بود جلال را پیش من بیاورد و تا ان موقع هیچ اطلاعی به او ندهد و
اسمی از من نبرد.عشرت نزد فراش باشی برگشت و پیغام نگین را به او
رساند.فراش باشی به عشق ملاقات مجدد با نگین به طرف فراشخانه راه افتاد.در
همین موقع بود که خبر فرار جلال به گوش منوچهر میرزا رسید.چیزی نمانده بود
که از شدت عصبانیت قالب تهی کند.در اثر سر و صدای او فراش هایی که در منزل
حکومتی بودند با عجله خودشان را رساندند و بقیه هم بیدار شدند.معرکه عجیبی
به راه افتاده بود.فراش باشی که اوضاع را اینطور دید به خانه رفت و به اهل
خانه سفارش کرد اگر دنبالش آمدند،به انها بگویند که حال فراش باشی خوب نیست
و سر شب به خانه آمده و بدون خوردن شام خوابیده است.حدس فراش باشی درست
بود چون دقایقی نگذشته بود که در خانه او را زدند.منوچهر میرزا دستور داده
بود بلافاصله او را حاضر کنند.فراش باشی خود را مریض و مضطرب نشان داد و
وقتی مقابل منوچهر میرزا رسید با قیافه حق به جانبی گفت:قربان،یک امشب حالم
خوب نبود و به منزل رفتم تا استراحت کنم،ببینید چه افتضاحی به بار اورده
اند.من به این فراشهای بی عرضه سفارش کردم،اما ملاحظه می فرمایید که چه
کرده اند.به قول حضرت والا قول می دهم حداکثر تا سه روز دیگر زندانی را
دستگیر کنم.من حقیقتا تعجب می کنم که چرا فرار کرده است،چون می دانستم که
او مورد توجه حضرت والاست و به او بسیار محبت می کردم.منوچهر میرزا با
عصبانیت فریاد زد:چه کسی گفته که این دزد فراری مورد علاقه من است؟اگر او
را گیر بیاورم پوستش را پر از کاه می کنم.فراش باشی باز هم خضوع و خشوع کرد
و گفت:قربان!من ریش خود را در خدمت به این دستگاه سفید کرده ام،سزاوار
نیست این جور آبروی مرا ببرید.و ان قدر از این حرفها زد تا شاهزاده ارام
شد.سرانجام غائله با چوب و فلک کردن فراشها و فرستادن چهار نفر از انها به
زندان خاتمه پیدا کرد.فراش باشی که نقش خود را خوب بازی کرده بود،پس از ان
که منوچهر میرزا به عمارتش برگشت،به سراغ جلال رفت و او را از خواب بیدار
کرد و ماجرا رابه طور خلاصه برایش گفت و تذکر داد که منوچهر میرزا دستور
داده سه روزه او را پیدا و بمحض دستگیر کردن پوستش را پر از کاه بکنند.رنگ
از روی جلال پرید و گفت:پس بهتر بود که در زندان می ماندم،لااقل جانم در
خطر نبود.اتفاقا اشتباه تو در همین است.امشب دستور داده بودند قبل از طلوع
صبح کلک ات را بکنند و من درست موقعی به سراغت امدم که قرار بود چند دقیقه
بعد نقشه شان را عملی کنند.برای چی؟مگر من چه گناهی کرده ام؟مگر هر کس را
که می کشند گناه کرده است؟تو لابد از چیزهایی خبر داری که نباید داشته باشی
و می دانی که فقط مرده ها هستند که حرف نمی زنند.- درست است. من چیزهایی
می دانم که نباید بدانم. این هم نتیجه خدمت!- حالا بلند شو که کسی در
انتظار توست؟- او کیست؟ زن است یا مرد؟- خودت می فهمی. من اجازه ندارم چیزی
به تو بگویم. ولی نترس. من همراه تو هستمجلال متوجه شده بود که فراش باشی
بدون دستور شخص دیگری او را از زندان فراری نمی داده است. حدس زد که این
شخص باید نگین یا شمس آفاق باشد که با منوچهر میرزا سر و کار دارد.جلال
لباس یکی از فراش ها را پوشید و همراه فراش باشی به طرف عمارت نگین رفت. در
مخفی را زدند و از پله ها بالا رفتند. چند دقیقه بعد نگین آمد. فراش باشی
تعظیم بلند بالایی کرد ولی جلال که دلش می خواست ببیند این کیست که دل و
دین منوچهر میرزا را بروده است با دقت به او خیره شد و به اربابش حق داد که
این طور واله و شیدا شود. صدای دلنشین نگین ، فراش باشی و جلال را از عالم
خود بیرون آورد.- باید قبل از هر چیز از زحمات فراش باشی نهایت تشکر را
بکنم.سپس رو به جلال کرد و افزود :- به وسیله ایشان توانستم خواهش یکی از
دوستانم را انجام دهم و شما را از زندان و شاید از مرگ خلاصی بخشم.شنیدن
کلمه مرگ ، مو را بر تن جلال صاف کرد. نگین بلافاصله متوجه اضطراب او شد و
گفت :- البته به موقعش این دوست را خواهید شناخت ولی در حال حاضر خود من هم
به رهایی شما بی علاقه نبودم ، چون حس می کردم بخشی از گرفتاری های شما به
کارهای من مربوط می شود.و سپس به اشاره ای به او فهماند که در مقابل فراش
باشی به این شکل حرف می زند ، اما فراش باشی به قدری غرق تماشای نگین بود
که متوجه این اشاره نشد. نگین گفت :- لابد سپاسگذار زحمات فراش باشی
هستید؟جلال همیشه به حاضر جوابی در میان دوستانش شهرت داشت و هر وقت می
خواستند حرفی را با آدم بزرگی مطرح کنند ، او را می فرستادند ، ولی نمی
دانست چرا حالا زبانش به لکنت افتاده است. با هزار جان کندن گفت :- البته
تا زنده هستم محبت های فراش باشی را فراموش نخواهم کرد.نگین که خیلی خوب به
اثر چشم های زیبای خود اعتماد داشت ، نگاه نافذی به جلال انداخت و گفت :-
من هم همین فکر را می کردم. لابد می دانی که هر قرضی را باید ادا کرد و
حالا من و فراش باشی به گردن تو حق داریم. گمان می کنم فراش باشی هم حاضرند
حق خودشان را به من واگذار کنند. درست می گویم؟فراش باشی که مات شده بود و
ابدا معنی حرف های نگین را نمی فهمید بی اختیار گفت : - بله قربان. همین
طور است که می فرمایید- پس می دانی که همه خلاصی خودت را مرهون من هستی و
اگر امشب در زندان مانده بودی طلوع فردا را نمی دیدی؟- بله ، من جانم در
اختیار شماست.نگین لبخندی زد و گفت :-فراش باشی مهمانی دارد که از نزدیکان
من است. تو باید فردا شب همراه او به آبادیش بروی و وسائل حرکتش را به شهر
فراهم کنیفراش باشی تو را با او آشنا می کنند. فهمیدی که چه گفتم؟فراش باشی
تعظیم دیگری کرد و گفت :- من نمی دانستم که آن پیرمرد از بستگان شماست.
شرمنده ام که آن طور که شایسته بود پذیرایی نکردم ، گرچه عشرت خانم شاهدند
که هر چه در توان داشتم کردم.عشرت که تا به حال سکوت کرده بود گفت :- بله ،
جناب فراش باشی حقیقتا زحمت کشیدند.نگین گفت :- بله مطمئنم و سپاسگذرام.
در هر حال دیگر چیزی به صبح نمانده است و جلال اگر هنگام روز در ملاء عام
دیده شود دستگیرش می کنند.فردا شب بیائید تا دستورات لازم را به شما بدهم.
ضمنا این کیسه پول را بگیر ، نصفش را به پیرمرد بده و نصفش را برای خودت
بردار . گمانم باید کمی به سر و ضع خودت برسی.فراش باشی و جلال میلی به
رفتن نداشتند. عشرت دخالت کرد و گفت :- مثل اینکه خانم مرخص می
فرمایند.نگین گفت :- فعلا تا فردا شب کاری ندارم ، فقط جلوی پیرمرد نامی از
من نبرید و بگوئید پول را همان خانمی که امروز با او ملاقات کرده ،
فرستاده است و باز هم می فرستند. از حرکت خودت هم با او تا فردا شب حرفی
نزن.شاید فردا تصمیم من عوض شد. دلم می خواهد اهل حکومتی و حرمسرا نفهمند
که من به بستگانم پول می دهم.چند دقیقه بعد فراش باشی و جلال از عمارت نگین
بیرون آمدند. هر دو واقعا گیج بودند . فراش باشی فکر می کرد که اگر پیرمرد
با محترم و ملیحه کار داشته ، چطور از بستگان نگین از کار در آمده است ،
اصلا چرا می خواهد او را به شهر بفرستد ؟جلال هم مات و متحیر مانده بود که
دوست نگین کیست که او را نجات داده است و بدرقه یک پیرمرد تا شهر آنقدر
مطلب مهمی نیست که به خاطرش او را از زندان نجات بدهند.فراش باشى به ترديد
افتاد و با خود فكر كرد:

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
جمعه 25 مرداد 1392 - 23:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
سوگلی حرمسرا10
نگين براى چه به من گفت كه خبر فرار جلال را در همه جا ژخش كنم؟ نكند من هم عقلم را از دست داده ام. سر در نمى آودم.»

سر
سفره غير از فراش باشي و جلال، شخص ديگري هم حضور داشت. اين همان شخصي بود
كه قرار بود جلال او را به منزلش برساند. فراش باشي عمداً پيرمرد را سر
سفره آورده بود تا اسباب آشنايي آن ها را فراهم سازد. پيرمرد كه مدتها تنها
مانده و حوصله اش سر رفته بود، با لحني گلايه آميز گفت:

فراش باشي گفت:

- مانعي ندارد، فقط خدا كند زودتر حركت كنم و به سر زندگي خودم بروم.

-
چرا شب؟ مگر روز خدا را از ما گرفته اند. من چشم درستي ندارم كه شب بتوانم
راه بروم. اگر اينجا اسباب زحمت هستم، همين كه خانم انعام مرا بدهد مي روم
و شب را در كاروانسرا مي مانم و فردا حركت مي كنم. از آن مهمتر آين كه آدم
سالي ماهي گذارش به شهر مي افتد و بايد سوغاتي چيزي براي بچه ها بخرد.

ـ اين انعام را خانم داده اند.

ـ
گفتم شب بايد حركت كني چون شب هوا خنك تر از روز است و تو هم طاقت گرما
نداري. بعلاوه اين رفيقمان هم همسفرت است و در همان حوالي آبادي شما كار
دارد. هر سوغاتي هم كه مي خواهي بخري به نوكر من بگو كه با قيمت ارزان تر و
جنس بهتر برايت از بازار تهيه كند.

ـ حالا ببينم خانم چقدر انعام داده. آيا اين قدر هست كه سر و صورتي به زندگي من و زن و بچه قاصد بيچاره بدهد؟

ـ خيالت از طرف زن و بچه قاصد راحت باشد. ما به وضعمان رسيدگي مي كنيم. كل اين پول مال خودت است.

ـ اين ها چند اشرفي است؟

ـ تمام انعامي كه بيگم داده پنجاه اشرفي است؟

ـ يعني بعد از اين همه زحمت و مرارت فقط بيست و پنج اشرفي انعام داده اند؟

ـ
جناب فراش باشي فراش باشي، من مي خواستم غير از سوغات، تكه زمين كوچكي هم
كه نزديك آباديمان است بخرم و آخر عمري يك لقمه نان راحت بخورم.

ـ اگر گذاشته بوديد كه خودم كاغذ را به حضرت والا برسانم خيلي بيشتر از اين ها نصيبم مي شد.

ـ خب پيش خواهر زاده اش مي رفتم.

ـ حالا هم دير نشده. كاغذ را ببر براي حضرت والا.

جلال
هرچه سعي مي كرد بين حرف هاي آن ها و رفتار نگين ارتباطي برقرار كند، موفق
نمي شد. بالاخره وقتي احساس كرد سر و صداي آن ها كار دستش مي دهد و ممكن
است پيرمرد از خانه بيرون برود،عده اي را دور خود جمع كند و منوچهر ميرزا
از محل اختفاي او مطلع شود و نگين او را آدم بي عرضه اي بداند، گفت:

سوغاتي هاي پيرمرد را نوكر فراش باشي خريد و در خورجيني ريخت. پيرمرد وقتي چشمش به خورجين افتاد، گفت:

جلال گفت:

فراش باشي با دلخوري در خواست جلال را پذيرفت. هوا كاملاًتاريك شده بود كه فراش باشي به جلال اشاره اي كرد و به پيرمرد گفت:

عشرت
خبر ورود آن ها را به نگين داد، نگين همين كه چشمش به فراش باشي افتاد،
كمي چهره اش در هم رفت، چون قصد داشت پنهاني با جلال صحبت كند، اما چاره
نداشت و نمي دانست چگونه از شر فراش باشي خلاص شود. اين تغيير حالت نگين از
نگاه جلال پنهان نماند. نگين از حال پيرمرد سؤال كرد و فراش باشي مفصل
ماجراي او را تعريف كرد و خصوصاً درباره طمع او حرف زد و مراتب خدمتگزاري و
حفظ منافع نگين را شرح داد. نگين گفت:

ـ خير خانم، اين پيرمرد پوسيده در همه عمرش اينقدر پول نديده است. من نمي گذارم پول شما به جيب اين جورآدم هاي طمّاع برود.

عشرت فوراً از جعبه چوبي منبت كاري شده بالاي بخاري يك كيسه اشرفي آورد و نگين آن را به فراش باشي داد و گفت:

فراش
باشي در مقابل اين دستور گيج شد و به لكنت افتاد و با جملاتي نا مفهوم
اشكال آوردن پيرمرد را به اندرون بيان كرد. نگين با اشاره دست و چشم او را
به سكوت دعوت كرد و گفت:

ـ آن وقت جلال چه مي شود؟

ـ ديوار از اين طرف خاكريز دارد و كوتاه است، ولي از آن طرف گود است .و گردنش مي شكند.

اين دستور را چنان صريح و در عين حال با سياست ادا كرد كه فراش باشي چاره اي جز اطاعت نديد و از اتاق بيرون رفت.

بمحض بسته شد در وقتی که نگین مطمئن شد که فراش باشی از عمارت بیرون رفته است نزدیک جلال آمد و بالحنی مهربان گفت:
-می خواستم محرمانه با تو حرف بزنم ولی نمی دانم چقدر می شود به تو اطمینان کرد.
زانوهای
جلال می لرزیدند وه رچه می کرد از لرزش خود جلوگیری کند نمی تواست .قبلاً
خیلی از حرفها را در ذهنش ردیف کرده بود ولی حالا حتی یک کلمه هم به زبانش
نمی آمد .نگین خیلی خوب متوجه بود چه غوغایی در دل جلال برهاند در اتاق
شروع به قدم زدن کرد و به عشرت هم گفت که هر وقت صدای سوت فراش باشی را نید
فورا! اطلاع بدهد.
جلال کم کم دست و پایش را جمع کرد و با صدایی که انگار از ته چاه در می امد گفت:
-من جانم را به شما مدیونم و برای ادا کردن این دین جز همین جان چیزی ندارم که بدهم .نمی دانم این برای اطمینان شما کافی است یا نه .
-بسایر
خوب برای گفتن مطلب ناچارم برای تو مقدمه ای بگویم .تو محرم اسرار
منوچهرمیرزا بوده ای و همه چیز را درباره اش می دانی درست است؟
-تا اندازه ای بله.
-پس حتما اطلاع داری که او به من نظر خوشی ندارد .درست می گویم؟
جلال
متحیر مانده بود که چه بگوید چون درست به عکس این وضوع اعتقاد داشت و حالا
فکر می کرد که نکند نگین دارد او را امتحان می کند زیر لب گفت:
-برعک .من صور می کنم او به شما علاقه شدیدی دارد.
-عجب!به چه دلیل این حرف را می زنی؟
جلال
یک لحظه تردید کرد که شاید در فاصله ای که در زندان بوده متجرای جدیدی
اتفاق افتاده است که خبر ندارد لذا سکوت کرد.نگین ادامه داد:
-در هر حال
او بدترین دشمن من است و من واقعاًاز او متنفرم طوری که زندگی را بر من
حرام کرده است .من زن تنها و بدبختی هستم که به دست جانورهای امثال او
افتاده ام و کسی نیست که دلش به حال من بسوزد .
چرا این حرف را می زنید؟ خیلی ها هستند که حاضرند همه گونه فداکاری در حق شما بکنند.
-اشب اولین بار است که چنین حرفی را از زبان کسی می شنوم .به هر صورت مأموریت تو نشان خواهد داد که چقدر در ادعایت صادق هستی.
-بفرمائی چه باید بکنم.
نگین کمی مکث کرد و سپس گفت:
-این پیرمرد همسفر تو نباید به خانه اش برسد.
جلال
توقع شنیدن هر حرفی را از نگین داشت جز این که به او دستور بدهد آن پیرمرد
مردنی و بدبخت را به دیار عدم بفرستد .جالا می فهمید که چرا در خانه فراش
باشی موقعی که نگاهش به نگاه پیرمرد دوخته شده دلش لرزید.جلال گمان کرده
بود نگین می خواهد چیزهایی درباره منوچهرمیرزا از او بپرسید و حتی به خاطرش
خطور هم نکرده بود که موضوع قتل کسی در بین باشد .آرام پرسید:
-همین پیرمردی که به او پول دادید؟
-بله
تو از اوضاع و احوال خبر نداری ونمی دانی این پیرمرد می تواند چه بلاهایی
سر من بیاورد.نکند می ترسی و من در انتخاب تو اشتباه کرده ام؟
جلال فکر
می کرد وقتی زنی زیبا و ریف از کشتن پیرمرد طورری حرف می زند مه انگار می
خواهد مرغی یا جوجه ای را بکشد او چرا باید بترسد.با صدای بلند گفت:
-نه من نمی ترسم و حاضرم جانم را بدهم.
-پس بلند شو برو کارت را انجام بده و وقتی تمام شد اینجا بیا .
این بهترین وعده ای بود که جلال شنیده بود .بدون تردید از جا بلند شد در این موقع عشرت آمد و گفت:
-گمانم فراش باشی پشت دیوار باشد.سه بار صدای سوت او را شنیدم.
جلال
به اتفاق عشرت تا پای دیوار رفت و کمندی ابریشمی را از او گرفت تا از سوی
دیوار به سلامت پایین برود.فراش باشی و پیرمرد کمی دورتر از دیوار ایستاده
بودند و صحبت می کردند. پیرمرد گفت:
-پس این رفیق همسفر ما چه شده؟چرا اینجا ایستاده ایم؟
در
این موقع جلال یکمرتبه چلوی آنها شد و سلام داد.چند لحظه ای به حرفهای
متفرقه گذشت.جلال و پیرمرد که راه افتادند فراش باشی برگشت .پیرمرد یک نفس
حرف می زد و جلال ارام کنار الاغ او راه می رفت .پس از مدتی پیرمرد چون دید
که جلال جوابش را نمی دهدسکوت کرد و در افکار خود غرق شد و به خود گفت:
حالا
راه و چاه شهر را فهمیدم.دفعه دیگر نمی گذارم این حقه بازها سرو ته قشیه
را با چند اشرفی هم بیاورند.خدا روزی هرکسی را از جایی می فرستد.شانس اوردم
که ان پدر بیامرز در خانه من مرد. بد کردم به سراغ زن و بچه اش نرفتم
.دفعه دیگر که به شهر امدم حتماً به آنها سری می زنم.
جلال در این فکر بود که هر چه زودتر کار را تمام کند و نزد نگین برگردد. با خود گفت:
تا
به حال هر جنایتی را مرتکب می شدم برای پول بو د اما این دفعه پولی هم در
بین نیست قردادی هم با کسی نبسته ام و نمیدانم چرا باید دست به این جنایت
بزنم.
اما خاطره یک جفت چشم سیاه و شورانگیز جواب سوالات او بود.
راه
سراشیب شده بود و جاده از کنار دره ای عمیق می گذشت.الاغ بیچاره که زیر
بار سنگین کمرش خم شده بود سرازیری با احتیاط قدم بر می داشت.یک فکر شیطنت
آمیز به ذهن جلال رسید و در جایی که جاده بسیار باریک و سنگلاخ بود با لگد
به پهلوی الاغ زد و او و پیرمرد را به قعر دره پرتاب کرد.صدای ناله ای
دلخراش و ریزش سنگ و خاک در دل کوه پیچید.جلال مأموریتش را به همین اسانی
انجام داد.حالا باید قبل از طلوع سپیده خود را به شهر می رساند.
***
اواخر
شب بود که منوچهرمیرزا وارد عمارت نگین شد ونگین تازه خیالش از فرستادن
جلال راحت شده بود و می خواست بخوابد که متوجه ورود من.چهرمیرزا شد.درچهره و
اضطراب عجیبی موج می زد و نگین در دل با تنفر گفت:
باز آمد.حالا دیگر چه می خواهد بگوید .این بار او را چطور دست به سر کنم؟
منوچهرمیرزا انگار افکار او را خواند باشد بدون مقدمه گفت:
-امشب آمده ام که تکلیف خودم را معلوم کنم.دیگر خسته شده ام.
-از چه خسته شده اید؟
-از بلاتکلیفی و سرگردانی.
-تقصیر من چیست؟
-اختیار دارید.همه بدبختی ها و گرفتاریهای من زیر سر شماست.اگر شما را نمی دیدم این قدر زجر نمی کشیدم و صدمه نمی خوردم.
-بخدا
نمی فهمم شما چه می گویید.چطور ممکن است وجود ناقابل من باعث صدمه خوردن و
زجر کشیدن شما بشود؟ راستی اگر این طور است من شبانه حکومتی و حرمسرا را
ترک کنم و دنبال سرنوشت خود بروم و گرنه حصرت والا حقیقتاًجا ندارد که شما
یک زن بی پشت و پناه را این طور در فشار قرار بدهد و تازه او را موجب آزار و
اذیت خود هم معرفی کنید.
نگین با گفتن این حرفها شروع به گریه کرد
.گریه های او سنگدل ترین انسانها را هم از خود بیخود می کرد.منوچهرکیرزا
تحت تأثیر احساسات مختلف کلافه شده بود ولی ناگهان به خود گفت:
باز دارد مرا فریب می دهد .نباید خود را به سمت احساسات بسپارم و سست اراده و بی اختیار باشم.
و گفت:
-هر
چه اشک ریخته و گریه کردید بس است. آمده ام بگویم این روزها شاهزاده می
آید. این که قرار است چه جوابی به او بدهید به من مربوط نیست من فقط می
خواهم تلکیف خودم روشن شود قلب و روح من بیشتر از این تاب تحمل ندارد .هر
چه مسخره ام کردید و مرا سر دواندید کافی است.
نگین با ملاطفت گفت:
-ماشاالله
شما مثل بچه ها هستید .مگر ما قرار داد نداشتیم؟ چرا این قدر عجول و کم
حوصله هستید؟قرار شد سه ماه بمن فرصت بدهید.حالا هم خیلی مانده تا سه ماه
تمام شود.
-سه ماه مهلت؟برای چه؟آنموقع که ما این قرار را با هم گذاشتیم
من گمان میکردم شما حامله هستید ولی حالا که هر دو از واقعیت خبر داریم
دلیل ندارد که من روز و شب زجر بکشم و ناراحت باشم.احساس میکنم شما از من
متنفر هستید اینطور نیست؟

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
جمعه 25 مرداد 1392 - 23:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
سوگلی حرمسرا11
خیلی وقت است که قاصد ما رفته و برنگشته قرار بود یکماهه بیاید.نمیدانم چه اتفاقی افتاده که اینقدر دیر کرده.
-معلوم میشود خبر نداری من برای همین اینجا آمده بودم منتهی جلوی کنیزها نمیشد حرف زد.
-زودتر حرف بزن که شمس آفاق مرا بیچاره کرده.
قاصدی
که فرستاده بودیم وسط راه فوت کرده و امروز زنش پیش من آمده بود و گریه و
زاری میکرد که شوهرم جان خودش را روی کار شما گذاشته و باید کاری کنید.اما
موضوع مهم دیگری پاک حواس مرا پرت کرده.
-چه چیزی باعث نگرانی تو شده؟
-زن قاصد میگفت که پیرمردی که شوهرش در منزل او مرده به شیراز آمده است.
-برای چه؟
-برای اینکه نامه و پیغام را به ما رساند.
-پس کجاست؟
-موضوع
همین است چهار روز پیش پیرمرد به منزل قاصد رفته و آخرین پیغامهای او را
به آنها رسانده و بعد هم برای دیدن من به حکومتی آمده؟
-عجیب!پس کجاست؟هیچ تحقیقی نکردی؟
-از
چه کسی تحقیق کنم؟شما که بهتر میتوانید مطلب را کشف کنید گمانم قاصد اخبار
مهمی داشته چون به زن و بچه قاصد گفته که اگر مطلب را به صاحبش برساند
انعام خوبی میگیرد و بخاطر همین هم از ده به شهر آمده.منکه هر چه فکر میکنم
نمیدانم او کجاست.انگار یک قطره اب شده و به زمین فرو رفته.
-تو مطمئنی که او به حکومتی آمده؟
-در این که به حکومتی آمده هیچ شکی نیست ولی اینکه چرا ما را پیدا نکرده نمیفهمم.
حرف
ملیحه که به اینجا رسید محترم از جا بلند شد و گفت:اینکه کاری ندارد همین
الساعه میفهمم که ایا در این چند روز پیرمردی با این مشخصات به حکومتی آمده
یا نه.
-از کجا میفهمی؟
-تو کاری نداشته باش.آن فراش قد بلند سیاه را میشناسی؟
-اصغر را میگویی؟
-بله او همه ماهه از من حقوق میگیرد که خبر بدهد چه کسی به حکوتی می آید و چه کسی از آنجا میرود.
-پس
زودتر از او بپرسید که آیا در این چند روز پیرمردی با قد خمیده و شال
قرمزی به کمر به دیوانخانه آمده یا نه؟من همینجا منتظر میمانم.
محترم با
عجله رفت و دقایقی بعد با اضطراب و نگرانی برگشت و گفت:چیز عجیبی شنیده ام
پیرمرد چند روز پیش به دیوانخانه آمده و  سراغ حضرت والا را گرفته. او خبر
نداشته که حضرت والا در شیراز نیست و به بوشهر رفته.
- این خبر که عجیب و غریب نبود.
-
نه، هر چند تقاضای پیرمرد برای ملاقات با حضرت والا خیلی هم عادی نیست،
ولی عجیب تر از آن کاری است که فراش باشی کرده، او پیرمرد را به خانه اش
برده.
- عجب! فراش باشی با پیرمرد چه کار داشته؟
- من هم در همین فکرم. از این گذشته جلال هم از زندان فرار کرده.
- من هم این خبر را شنیده ام، ولی ربط آن دو تا را با هم نمی فهمم. شاید هم پیر و خرف شده ام که از این کارها سر در نمی آورم.
-
نه خواهر جان، پیر و خرف نشده ای. اگر تو هم به اندازه من از اوضاع خبر
داشتی و می دانستی که در همان روزی که پیرمرد به حکومتی آمده، عشرت دوبار
به خانه فراش باشی رفته و جلال هم همان شب از زندان فرار کرده، حتماً یک
چیزهایی دستگیرت می شد.
- من که از این معماها سر در نمی آورم. صاف و پوست کنده بگو چه فهمیده ای؟
- خود من هم هنوز دقیق اصل مطلب را نفهمیده ام، اما حس می کنم اینها به شکلی به هم ربط دارند و حتماً دست عشرت و نگین در کار است. 
-
محترم، من چند سال است در شیراز هستم و جدّ اندر جد فراش باشی را می
شناسم. او آدم درستی است و خودش را وارد بعضی کارها نمی کند. این که می
گویی پیرمرد به خانه فراش باشی رفته و حالا هم سر به نیست شده است، من باور
نمی کنم. از اینها گذشته، فراش باشی را با نگین و عشرت چه کار؟ او غیر از
چپق بلند و چماق نقره اش چیزی را نمی شناسد و یک روز منصب فراش باشیگری را
با دنیا عوض نمی کند.
- ای خواهر. چه خوش باوری. آدم هر چه قدر هم خوب و
درست باشد دل دارد و سکه های طلا و نقره بی پیر دل آدم را می برد. من و تو
اینجا نشسته ایم و نمی دانیم در چند قدمی ما چه می گذرد. طفلک شمس آفاق
راست می گوید که من پولهایش را دور می ریزم. این همه پول به این کنیزها و
خواجه های نمک نشناس دادیم، نتیجه چی شد؟ اگر زن قاصد سراغت نمی آمد اصلاً
خبردار نمی شدیم که قاصد مرده یا زنده است. هر خبری که می شود من و تو
آخرین نفری هستیم که می فهمیم.
- خوب به عقیده تو حالا چه باید بکنیم؟
- به نظر من باید قبل از هر چیز بفهمیم که پیرمرد چطور شده.
-
محترم باجی جان زن قاصد به من گفت که پیرمرد قصد ملاقات با شما را داشته و
کاغذ را هم برای ما آورده بود، اما حالا می گوئی وقتی به حکومتی آمده،
تقاضای ملاقات حضرت والا را کرده.
- بله، مخصوصاً اصغر می گفت که در این کار خیلی هم سماجت به خرج داده و فراش ها او را مسخره کرده اند.
-
سر در نمی آورم. قاصد موقع مردن کاغذی به پیرمرد داده و سفارش کرده که آن
را به شما یا من برساند. ضمناً نشانی منزل خودش را هم به پیرمرد داده که
خبر مردنش را به خانواده اش برساند، پس چرا پیرمرد اصرار داشته حضرت والا
را ببیند؟
- اگر بفهمم چه بر سر پیرمرد آمده، همه اینها معلوم می شود.
- از کجا بفهمیم؟
- از منزل فراش باشی. بهانه ای پیدا کن و سری به آنجا بزن.
- من نمی توانم به منزل فراش باشی بروم.
- چرا؟
- ماشاءالله شما می خواهی از همه کارها سر در بیاوری. دلیلی دارد که به خود من مربوط است.
- خواهر، من که غریبه نیستم. هر چه هست بگو.
ملیحه از خجالت سرخ شد و سرش را پائین انداخت و گفت:
-
سالها پیش تازه از شوهر اولم طلاق گرفته بودم. این فراش باشی جوان بود و
آوازه خوشگلی مرا از این و آن شنیده بود و ندیده و نشناخته یک دل نه، صد دل
عاشق من شده بود و با این که من یک خرده بزرگتر هم بودم پایش را توی یک
کفش کرده بود و می خواست مرا عقد کند، ولی مادر هفت خط و بی چشم و رویش که
می خواست خواهرزاده خود را به او بدهد، مانع شد و نگذاشت عروسی ما سر
بگیرد. لابد متوجه شدید که من چرا نمی توانم به آنجا بروم؟
- خواهر جان،
خوب زودتر می گفتی. حالا فهمیدم چرا این قدر از فراش باشی طرفداری می کنی و
راضی نیستی بد او را بشنوی. بسیار خوب، این کار را می کنم. زن فراش باشی
یک بازدید هم از من طلبکار است. وقتی به شیراز آمدیم، او اولین کسی بود که
به دیدن ما آمد. شمس آفاق که نمی تواند و نباید بازدید او را پس بدهد، پس
من خودم به این بهانه فردا به آنجا می روم و سر و گوشی آب می دهم.

فراش
باشی در رختخواب از این دنده به آن دنده می غلتید و خوابش نمی برد.
بالاخره بلند شد و چپقش را روشن کرد و دود غلیظ آن را بیرون داد و صد لعنت
به خود فرستاد که چطور سر پیری عاشق شده است. ماجراهای چند ماه گذشته از
جلوی چشمش رژه می رفتند و لحظه به لحظه، او را معذب تر می کردند. به خود
گفت:
" این چه مصیبتی بود که برای خودم درست کردم؟ یکی نیست از من بپرسد
مرد حسابی تو را چه به این کارها؟ راحت و آسوده برای خودت لقمه نانی را می
خوردی، معقول عنوانی و احترامی داشتی. این کارها به تو چه مربوط؟ منوچهر
میرزا هر غلطی دلش می خواهد بکند، جلال توی زندان بمیرد، نگین خانم هر کاری
دلش می خواهد بکند، تو چرا در کارهایی که به تو مربوط نبود دخالت کردی؟ از
همه بدتر سر پیری و معرکه گیری؟ خدایا این چه جور بدبختی بود که گریبان
مرا گرفت؟ من کجا نگین کجا؟ زن سوگلی حضرت والا چه دخلی به من بیچاره
دارد؟"
هر چه بیشتر به کارها و حرفهای نگین فکر می کرد، کمتر سر در می
آورد. نمی دانست نگین چرا جلال را با پیرمرد فرستاد؟ و چرا در حضور او با
جلال حرف نزد؟ اصرارش برای آوردن پیرمرد و راهی کردن او چه بود؟
نفهمید
چند تا چپق کشیده و چه مدت بیدار نشسته است، فقط یکمرتبه چشم باز کرد و دید
سپیده صبح زده و کیسه توتون خالی است. پلکهای چشمش سنگینی می کردند و سرش
به دوار افتاده بود و می خواست حتی یک ساعت هم که شده است بخوابد، اما هنوز
دراز نکشیده بود که صدای در اختصاصی عمارت آمد. این در به کوچه دیگر راه
داشت و جز خود فراش باشی، کسی از آنجا رفت و آمد نمی کرد. با عجله بلند شد و
با خود گفت:
"یعنی سر صبح این کیست که به سراغ من آمده؟"
با اضطراب و
اوقات تلخی، خود را پشت در رساند و آن را آهسته باز کرد و چون در تاریک و
روشن صبح چشمش به هیکل جلال افتاد و از پیرمرد و الاغ هم اثر ندید. بی
اختیار فریاد زد:
- پس چرا برگشتی؟ مگر قرار نبود با پیرمرد تا آبادیش بروی؟ او که می گفت تا آنجا سه چهار روز راه است. الاغ و خورجین را چه کردی؟ 
- اینجا که جای این حرفها نیست. بگذار بیایم داخل، با صبر و حوصله همه چیز را برایت می گویم.
جلال همین که وارد اتاق شد، بدون معطلی خودش را در رختخواب فراش باشی انداخت. فراش باشی عصبانی شد و گفت:
- مگر عقلت کم شده؟ چرا صبر نمی کنی برایت رختخواب بیندازم؟
-
به جان فراش باشی دارم از حال می روم. هزار بار دعا کردم که بیدار باشی و
قبل از زدن سپیده راهم بدهی که کردم مرا در کوچه ها نبینند. به جان خودت
فردا همه چیز را برایت تعریف می کنم. فعلاً بگذار بخوابم که دارم می میرم.
و
بلافاصله لحاف را روی سر کشید و نفیر خرناسش بلند شد. فراش باشی چاره ای
جز سکوت نداشت. یک دست رختخواب از صندوقخانه بیرون آورد و همانجا انداخت و
خوابید و جلال موقتاً توانست از شرّ سؤال و جوابهای او خلاص شود.
دو سه
ساعت از روز می گذشت که فراش باشی غلتی زد و با آن که هنوز هم خسته بود،
بیدار شد. لابد تا به حال چندین مرتبه او را خواسته بودند. اگر یکی از
نوکرهایش یا فراش ها برای بیدار کردن او وارد اتاق می شد و جلال را آنجا می
دید صورت خوشی نداشت. از ترس از جا پرید و با نوک پا به پهلوی جلال زد و
بیدارش کرد و گفت:
- بلند شو. اینجا جای خواب نیست.
- دستم به دامنت
فراش باشی. من دارم از خستگی می میرم. شما را بخدا بگذارید یک ساعت دیگر
بخوابم. امروز خیلی کار داریم و اگر خسته باشم، هیچ کاری نمی توانم بکنم.
- پسر جان. می گویم اینجا جای خوابیدن نیست. الان می آیند و تو را می بینند. جلال نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- پس اجازه بدهید بروم داخل صندوقخانه بخوابم. من که نمی توانم با شما از خانه بیرون بیایم.
جلال
می خواست به این شکل خود را از شرّ سوال و جواب فراش باشی خلاص کند. برای
همین فوراً به صندوقخانه رفت و خود را به خواب زد. فراش باشی با عجله مشتی
آب به سر و صورت خود زد و برای صرف صبحانه به اندرون رفت. موقع مراجعت هم
کمی نان و پنیر برداشت و برای جلال برد و بالای سرش گذاشت. جلال بمحض این
که از رفتن فراش باشی مطمئن شد، به نان و پنیر حمله کرد و با حرص و ولع
عجیبی آن را خورد. در این موقع صدای زنانه ای به گوشش خورد. گوش ها را تیز
کرد و صدای محترم را که در اتاق مجاور با زن فراش باشی حرف می زد، شناخت.
زن فراش باشی جزئیات دقیق را نمی دانست ولی معلوم می شد همان حرفهایی که به
محترم می زد، برای او کافی است.
هنگامی که پس از حدود یک ساعت محترم خداحافظی کرد و راه افتاد ، جلال از جای خود بلند شد و زیر لب گفت:

«
معلوم می شود که این زن عیّار از همه چیز خبر دارد و بین فرار من گم شدن
پیرمرد، رابطه ای می بیند. اگر قدری کنجکاوی کند و پیش برود، همه چیز را به
منوچهر میرزا خواهد گفت و او هم خانه فراش باشی را تفتیش می کند و من مثل
موش گیر می افتم. اینجا جای ماندن من نیست. باید جای امنی پیدا کنم و مخفی
شوم. حالا که روز است و نمی شود بروم.می مانم سرشب می روم. قبل از آن هم
باید نگین را ببینم و نتیجه ماموریت را به او بگویم. ضمناً این زندگی هم که
من می خواهم در پیش بگیرم پول می خواهد و پول را هم ناچار نگین باید
بدهد.»


امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
جمعه 25 مرداد 1392 - 23:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
سوگلی حرمسرا12, 13, 14, 15
خواهرمان ما را از خانه اش بیرون می کند . بلند شو اسبابت را جمع کن تا برویم .
کجا برویم ؟
بالاخره خدا بزرگ است و برای بنده جا قحط نیست .
شهین
اثاثیه مختصر خود را جمع کرد و در گوشه ای گذاشت و بقچه اش را زیر بغلش زد
و همراه عشرت که تظاهر به عصبانیت و اوقات تلخی می کرد ، راه افتاد تا به
همان خانه ای که نزدیک دروازه قرآن بود و عشرت شبی را در آن گرفتار جلال
شده بود بروند . شهین چون قصد خواهرش را فهمید با نارضایتی گفت :
خواهر ،
من از آن خانه خیلی می ترسم . چند باری هم که در آنجا به دیدن اقدس رفتم ،
داشتم از ترس می مردم . اصلا" مثل این که هوای خانه سنگین است . حتما" هم
همین طور است ، وگرنه دلیل نداشت کسی در آن سکونت نکند . گمانم در همسایگی
اش هم کسی نباشد . این اقدس بیچاره خیلی دل و جرات دارد که آنجا مانده .
مرا از فراهان آورده اید که در آن خانه به دست از ما بهتران بسپارید ؟
نه
خواهر . خاطر جمع باش . بعلاوه تو به همین زودی نزد خودمان خواهی آمد و
تلافی این زحمت ها خواهد شد . این خانه هم هیچ عیبی ندارد و نزدیک منزل حاج
مصباح است و تو می توانی بیشتر اوقاتت را آنجا باشی . سه چهار شب که هزار
شب نمی شود .
در طول راه از همین نوع صحبت ها جریان داشت تا آن که وارد
خانه شدند . زائو در بالا خانه خوابیده بود و ناله می کرد و سخت بی تاب بود
.
دو نفری به بالین او رفتند . عشرت پرسید :
اقدس جان! حالت چطور است ؟ چرا این قدر بی تابی می کنی ؟ مگر ناراحتی داری ؟ کم و کسری داری ؟
اقدس چشمان بی فروغ خود را بزحمت باز کرد و چون عشرت را بالای بالین خود دید دست انداخت و گوشه چادر او را گرفت و گفت :
خانم
جان کم و کسری ندارم . خدا به شما عمر بدهد . همه چیز مرتب است ، اما درد
می کشم و رنج می برم . از دیشب تا به حال بدتر شده است .
خیال می کنی خبری باشد ؟
اقدس از خجالت چشمهایش را روی هم گذاشت و گفت :
تصور
می کنم این طور باشد و موقعش شده است . نمی دانم چطور این همه زحمت و محبت
شما را تلافی کنم . من که عوضی ندارم . خداوند خودش به شما عوض بدهد .
عشرت کم و بیش دلش به حال زن بخت برگشته می سوخت . اشک های او را با گوشه چادرش پاک کرد و گفت :
دختر جان ، چرا گریه می کنی ؟ انشاءالله به سلامتی وضع حمل خواهی کرد .
اقدس با همان آهنگ جواب داد :
آدم
زائو یک پایش این دنیا و یک پایش آن دنیاست ، اما من از مرگ ترسی ندارم ،
بلکه از زندگی می ترسم . مدام از خودم می پرسم آخر و عاقبت این بچه بدبخت
که به دنیا می آید چه خواهد شد ؟ من که در خود قوه ای نمی بینم که بتوانم
کار کنم و بچه را بزرگ کنم ، پدر بیچاره اش هم که چند ماه قبل عمرش را به
شما داد و به دست سواران حکومتی کشته شد و مرا به این روز سیاه نشاند .
خداوند هیچ کس را به روزگار من دچار نکند .
دختر جان . تو از کار خدا چه
خبر داری ؟ انسان هیچ وقت نباید مایوس شود . همان خدایی که تا به حال از
تو نگهداری کرده ، بعدا" هم خواهد کرد . حالا هم صبر کن و به خدا امیدوار
باش . من مخصوصا" امروز خاله شهین را آورده ام اینجا که کاملا" از تو
پرستاری کند و نگذارد که به تو سخت بگذرد .
شما را بخدا این قدر خجالتم ندهید . من تا دارم زیر بار منت شما هستم .
در
مدت دو سه ساعت با کمک ننه خوشقدم که از نزدیکان خود عشرت بود ، اطاقی
برای شهین درست شد و اقدس کاملا" تحت نظر شهین قرار گرفت . آنچا را لازم
داشتند از خانه حاج مصباح آوردند و قرار شد شهین و ننه خوشقدم به نوبت
مراقب حال زائو باشند .
عشرت پس از فراغت از این کارها ، شهین را داخل حیاط آورد و آهسته پرسید :
مقدمات کار که از هر حیث آماده شده است . خیال می کنی بچه چه موقع به دنیا بیاید ؟
این طور که من می بینم یکی دو روزی طول دارد .
خیلی
خوب . پس امشب دنبالت می آیند . مواظب باش که بهترین لباست را بپوشی و
همراه خواجه و فراشی که خواهند آمد به دارالحکومه بیایی . در آنجا هم که
تکلیف خودت را می دانی . باید به حکیم باشی و بقیه بگویی که بیگم تا دو روز
دیگر فارغ می شوند . مبادا دست و پایت را گم کنی و دستپاچه شوی .
من درسم را خوب بلدم . تو مطمئن باش .
عشرت
بعد از سفارش های دیگر به دارالحکومه برگشت و درست وقتی رسید که فراش باشی
از در حکومتی بیرون می آمد . او بلافاصله عشرت را شناخت و در کنار هم راه
افتادند . عشرت هم فهمید که جلال برگشته و در حال حاضر در منزل فراش باشی
است و چون فکر کرد با کارهایی که پیش رو دارند ممکن است به وجود جلال
احتیاج داشته باشند گفت :
بهتر است جلال یکی دو روزی در منزل شما باشد و مخصوصا" روزها بیرون نیاید تا بیگم تکلیفش را معلوم کند .
اما الاغ و خورجین من چه می شود ؟
کدام الاغ و خورجین ؟
موقعی که جلال می خواست حرکت کند الاغ و خورجین مرا برای آن پیرمرد امانت گرفت . حالا که برگشته دست خالی آمده است .
جناب
فراش باشی یک الاغ و یک خورجین که این قدر قابل نقل نیست . من به بیگم می
گویم قیمت آن را بپردازد . ضمنا" امروز عصر یک فراش نفهم را که شعوری ندارد
معین کنید که همراه یکی از خواجه ها دنبال کاری بفرستم .
دست شما درد نکند عشرت خانم . مگر فراش نفهم هم داریم ؟
مقصودم
این نبود که خدای ناخواسته بی احترامی کرده باشم . می خواستم یکی از آن
فراش هایی را که زیاد کنجکاو نیستند معین کنید . شما که خبر دارید عادت این
جور آدم هاست که آن ها را هر جا بفرستی می خواهند خودشان را نخود هر آشی
بکنند و وقتی هم از قضیه ای خبر دار می شوند آن را یک کلاغ چهل کلاغ می
کنند .
صحبت آن ها تمام که شد عشرت دور حکومتی را گشت و از طرف دیگر
وارد دارالحکومه شد و بلافاصله رختخواب نگین را انداخت و وسایل او را مرتب
کرد و به انتظار نگین که حمام رفته بود نشست . نگین وقتی از حمام برگشت از
دیدن بساط گسترده و سایر وسایلی که نمایانگر وجود یک زائو بود تعجب کرد و
علت را از عشرت پرسید :
عشرت گفت :
شما فردا و پس فردا و شاید هم
امشب وضع حمل می کنید و به سلامتی صاحب یک دختر یا یک پسر کاکل زری می شوید
. این رختخواب هم مال شماست .
تبسمی کرد و گفت :
پس از این قرار من بیچاره باید داخل این بستر بروم و اقلا" تا ده پانزده روز تکان نخورم ؟
چاره ای جز این نیست .
نگین
با نارضایتی وارد رختخواب شد و عشرت بعد از مرتب کردن وسایل ، چند نفر از
خدمه را صدا زد و دستورات مختلفی را به آن ها گوشزد کرد . آنهایی که باید
خبر را از عمارت بیرون می بردند ، در ظرف چند دقیقه این کار را کردند .
یک
ساعت بعد فراش مخصوص و گوهرآغا ، شهین را در حکومتی حاضر کردند و بلافاصله
میرزاحیان حکیم باشی هم احضار شد و از پشت پرده حال زائو را پرسید . شهین
از حکیم باشی دستور می گرفت و شرح حال بیمار را به او می گفت . بالاخره طبق
نظر قابله که حکیم باشی هم تصدیق کرد ، مشخص شد که موقع وضع حمل نزدیک است
و شاید در کمتر از یک روز ، مولود حضرت حاکم قدم به عرصه وجود می گذارند .
بیا بروی عجیبی راه افتاد . هر کسی دنبال کاری می رفت . دو سه تا از
فضولباشی هایی هم که همیشه همه جا هستند تا نفعی برای خود دست و پا کنند ،
تصمیم گرفتند زودتر حرکت کنند و خبر را به فرخ میرزا برسانند و مژدگانی
دریافت کنند . آنها بدون این که به کسی خبر بدهند سوار بر اسبهای بادپا
شدند و راه افتادند .
عشرت با دقت کامل مراقب جریان کار بود . همین که هوا تاریک شد به شهین گفت : 

حالا باید بروی سراغ اقدس و ببینی در چه حال است.نمی دانم تکلیف خود را می دانی یا نه؟
از هر جهت خیالت راحت باشد.
پس
بلند شو و به هوای آوردن بعضی از وسایل و دواهای مخصوص به منزلت برو،اما
حواست را حسابی جمع کن که بچه باید باید کاملا محرمانه و بی سر و صدا به
اینجا آورده شود.خیلی باید دقت کرد که حتی یک نفر هم از این موضوع سر در
نیاورد.
آوردن بچه درست،اما جواب زن بیچاره را چه بدهیم؟
من فکر ان را هم کرده ام.چیز مهمی نیست.خودم تا یکی دو ساعت دیگر به انجا می ایم.
شهین پس از یک ساعت مقدمات حرکت خود را فراهم کرد و به اطرافیانی که دور بستر زائو جمع شده بودند و هر کدام طبابتی می کردند گفت:
بهتر است زائو را تنها بگذاریم تا یکی دو ساعتی استراحت کند.این طور که معلوم است وضع حمل به این زودی نخواهد بود.
یکی دو نفری اعتراض کردند و گفتند:
این
جور مواقع نباید زائو را خواباند و باید او را بیدار نگاه داشت.ولی
بالاخره در مقابل دستور قابله و امر عشرت،همه بیرون رفتند و زائو را تنها
گذاشتند.شهین هم برای انجام دستور عشرت حرکت کرد.
 
با
این افکار به خانه نزدیک شد و چون گمان می کرد که صاحبان خانه برگشته اند ،
برای فراری دادن آنها دوباره مقداری شن از روی زمین جمع و به اتاقی که
چراغ در آن می سوخت پرتاب کرد.
زائوی بیچاره از شدت درد به رختخواب چنگ می زد و ناله می کرد .
یک
مرتبه احساس کرد از قسمت بالای پنجره که شکسته بود ، سنگ ریزه ای درست روی
دستش افتاد. با آن حال زار و نزار دستش را جلوی چشمش گرفت. بعد دوباره دید
هیمن طور سنگریزه است که دارد می بارد. یک مرتبه وحشتش گرفت و یادش آمد که
مادرش و پیرزن های محله همیشه می گفتند که زائو وقتی تنها باشد ، آل به
سراغش می اید و در دل شروع به نذر و نیاز کرد ، اما سنگباران تما شد . داشت
از ترس سکته می کرد که صدای آشنای شهین را شنید که پشت سر هم او را صدا می
زد.
اقدس بدبخت از ترس لحاف را روی صورتش کشیده بود. با شنیدن صدای شهین لحاف را کنار زد و یکباره گریه را سر داد. شهین پرسید :
- چه خبر است دختر جان؟ چرا گریه می کنی؟
- می ترسم. خیلی هم می ترسم. یک ساعتی است که این اطاق همین طور دارد سنگباران می شود.
- حتما خیالات به سرت زده. آدم تنها که باشد خیالاتی می شود.
- خیالات چیست خاله شهین؟ ببین این سنگ هایی هستند که داخل اتاق پرتاب شده اند.
شهین
نگاهی به سنگ ها کرد و آن ها را از این دست به آن دست داد و با خود فکر
کرد که واقعا آن سنگ ها از کجا آمده اند و چون خودش هم خیلی خرافاتی بود بی
اختیار شروع به لرزیدن کرد. حالا دیگر دلیل کافی داشت که چرا همسایه ها
این خانه را جای اجنه می دانستند و هزار لعنت به نگین و عشرت فرستاد که او
را گرفتار این مصیبت کرده بودند ، ولی از آنجا که رهایی از این وضعیت
هولناک را منوط به خاتمه کار می دانست ، دل به دریا زد و با اینکه زبان
خودش از ترس بند آمده بود شروع به دلداری دادن اقدس کرد و فهمید که نوزاد
تا یکی دو ساعت دیگر به دنیا می اید. وقتی خیالش از بابت اقدس راحت شد
شتابان از پله ها پائین آمد و از حیاط گذشت و چون خیلی عجله داشت فراموش
کرد در حیاط را ببندد. عشرت جلوی منزل حاج مصباح فراشی را گماشته بود. شهین
به او گفت خیلی فوری سراغ عشرت برود و او را خبر کند که زودتر خودش را
برساند
جلال متوجه شد شهین در را باز گذاشته است. آرام از پناه دیوار
بیرون آمد و وارد حیاط شد و فهمید که کسی به زیر زمین ها کاری نداشته است.
خودش را با عجله به یکی از آنها رساند و با شمع کوچکی که همراه داشت کمی
آنجا را روشن کرد و با پوشالها و کاه هایی که آنجا بود برای خودش رختخوابی
ترتیب داد و به خود گفت :
(( خیلی خوابگاه خوبی نیست ، ولی از زندان
دیوانخانه و از خانه فراش باشی بهتر و آسوده تر است. گمان نمی کنم کسی از
اهالی خانه جرأت کند به این زیر زمین بیاید. مثل دفعات قبل باز هم کاری می
کنم که خیال کنند اجنه اینجا را گرفته و یا جای دیگری برای خودم پیدا می
کنم. ))
سپس با این فکر با خیال راحت سفره اش را باز کرد و مشغول عذا خوردن شد

عشرت
وقتی شهین را سراغ اقدس فرستاد با خود فکر کرد که امشب را هم باید بیدار
بماند ، بنا بر این از فرصت استفاده کرد تا کمی بخوابد و به یکی از
خدمتکارهای حرم سفارش کرد به محض این که خبری از قابله رسید او را بیدار
کند. وقتی خدمتکار پیغام شهین را به او رساند ، سراسیمه از جا پرید و از در
مخفی عمارت بیرون آمد. فراش به او گفت :
- شما را فورا خواسته اند.
عشرت
حتی فرصت نکرد به نگین خبر بدهد و همراه فراش راه افتاد. فاصله بین حکومتی
و منزل حاجی را به سرعت طی کرد. عشرت وقتی وارد منزل حاج مصباح شد و شهین
را منتظر خود دید ، شروع به غرولند کرد که چرا زائو را تنها گذاشته و خودش
به آنجا آمده است. شهین ماجرا را برای او شرح داد و علت ترس خود را گفت.
عشرت هر چه فکر کرد نتوانست دلیلی برای این ماجرا پیدا کند. زیر لب گفت :
- انگار خدا با ماست. مانده بودم جواب اقدس را چه بدهم. حالا موضوع خودش درست شد. بلند شو برویم که وقت می گذرد.
دو
خواهر آهسته از در خارج شدند و از جلوی چشم های خواب آلود فراش که در
انتظار عشرت روی سکوی در حیاط نشسته بود به طرف خانه اقدس رفتند و موقعی به
آنجا رسیدند که زائو در آخرین لحظات فارغ شدن بود. با شتاب در دو طرف زن
نشستند و بلاخره بچه به دنیا آمد و صدای گریه او به گوش مادرش رسید و روی
لب هایش لبخند نشست و اظهار خجالت و تشکر کرد.
عشرت یک فنجان آب قند جلوی دهان او گرفت و گفت :
- خواهرم. وظیفه ما خدمت به توست. آن قدر خودت را زحمت مده. این شربت را نیت شفا بخور.
اقدس
بیچاره که هوش و حواسش کاملا سر جا بود ، با کمال میل محلول را خورد ، اما
نفهمید چه طور شد که یک مرتبه سنگینی عجیبی در مغز و سر خود حس کرد ،
زبانش از کار افتاد ، گوش هایش سنگین شدند و بالاخره پلک هایش روی هم
افتادند و در خواب سنگینی فرو رفت. عشرت دو ، سه مرتبه او را تکان داد و
چون مطمئن شد که دیگر چیزی نمی فهمد ، بچه را داخل پارچه ای که همراه آورده
بود ، پیچید و در آخرین لحظه دو سه قطره از محلولی که ته استکان باقی
مانده بود به گلویش ریخت و گفت :
- به نظرم کار تمام است کادر که تا
فردا صبح از خواب بیدار نمی شود. از این بچه هم تا وقتی کنار رختخواب نگین
برسیم صدایی در نمی آید. بلند شو زودتر خودمان را به حکومتی برسانیم چون
کار اصلی مانده. باید ناف بچه را ببریم و او را بشوئیم و لباس تنش کنیم.
شهین گفت :
- وقتی این زن بیچاره بیدار شود چه حالی پیدا می کند؟ او بچه خودش را می خواهد. باید چه جوابی به او داد؟
- اولا فردا صبح زود می آئیم و وقتی زن بیدار شد ما اینجا هستیم . وقتی هم بچه خود را خواست می گوئیم آل بچه او را برده.
- خواهر حقا که تو استاد شیطانی. اما اگر قانع نشد چه می کنی؟
- چه حرف هایی می زنی خواهر. پول همه کس را قانع می کند. فعلا بلند شو برویم.
دو
خواهر از پله ها پایین آمدن و در نور مهتاب قدم به حیاط گذاشتند. جلال که
تا به آن موقع به خاطر سرما خوابش نبرده بود ، از سوراخ های کاشی پنجره زیر
زمین با صدای در متوجه داخل حیاط شد و با حیرت سایه دو زن را دید که از
خانه خارج شدند . با خود گفت :


ـ به چه ترتيب تكميل كنيم؟ مگر شما به من اطمينان نداريد؟

ـ چطور مي توانم شما را مطمئن كنم؟

ـ شما خيلي مرا اذيت مي كنيد. حالا بفرماييد چه بايد بنويسم.

رنگ از روي نگين پريد و لبانش به لرزه افتادند و گفت:

ـ مطمئن باشيد به محض اينكه تسليم من بشويد اين كاغذ را به شما خواهم داد.

ـ
همين است كه گفتم و اگر قبول نكنيد همين الساعه چند نفر مأمور در اطراف
عمارت مي گذارم و جريان را هم بلافاصله به حضرت والا مي نويسم.

ـ نه نمي توانم،قدرت اين كار را ندارم.

ـ خيلي خب پس من مي روم و از اين به بعد هم ديگر هيچ كاري با هم نخواهيم داشت.

ـ نه نرويد. بياييد بنشينيد. مي نويسم. بگوييد چه بايد بنويسم؟

ـ معلوم است كه عاقل شده ايد. اين كاغذ را بگيريد. اين هم قلم. هر چه مي گويم بنويسيد.

ـ بفرمائيد چه بنويسم.

ـ
بنويسيد من اقرار مي كنم كه هيچ وقت از حضرت والا فرخ ميرزا، حاكم فارس،
صاحب فرزند نشده و نخواهم شد و همان طور كه معروف است، شاهزاده عقيم است و
نمي تواند صاحب اولاد شود.

ـ همين است كه گفتم. اين كاغذ تا زماني كه به خواسته من تسليم نشويد در دست من مي ماند.

ـ حضرت والا فرار كنيد. فرار كنيد كه وقت تنگ است.

ـ حضرت والا حاكم تشريف آوردند و الساعه به اينجا وارد مي شوند. برخيزيد. معطل چه هستيد؟

ـ چه بايد كرد؟ من چه كنم؟

ـ مي ترسم وسط راه به شاهزاده بر بخورم.

منوچهر
ميرزا براي چند ثانيه حس كرد جز آنچه نگين مي گويد راهي در پيش نيست. از
جا بلند شد و با قدم هاي لرزاني از اتاق بيرون آمد. در آن چند لحظه همه چيز
را از ياد برده بود و هيچ به ياد نداشت براي چه آمده است. گوهر آغا وسط
ايوان اين طرف و آن طرف مي دويد و از خدا كمك مي خواست.

ـ راه بيفت جلو.

ـ معطل نكن راه بيفت.

شاهزاده
ناچار شد توقف كند و اجباراً وارد عمارت شمس آفاق شود. شمس آفاق تا پايين
پله ها و وسط صحن حياط به استقبال آمده بود و در داخل عمارت غريو هياهو و
شادباش خدمه به آسمان رفته بود. منوچهر ميرزا قدري سر و وضع خود را نرتب
كرد و به گوهر آغا گفت:

شمس
آفاق و محترم با همه تلاشي كه كردند نتوانستند فرخ ميرزا را مدت زيادي نگه
دارند، اما همين مدت كافي بود كه منوچهر ميرزا به وضعيت خود سر و ساماني
بدهد و موقعي كه شاهزاده از عمارت خارج شد در چند قدمي خود چشمش به منوچهر
ميرزا افتاد كه زير درختي ايستاده بود. منوچهر ميرزا تعظيم بلن بالايي كرد و
خود را روي پاي دائيي اش انداخت. فرخ ميرزا او را از روي زمين بلند كرد و
صورتش را بوسيد و با صداي بلند گفت:

اين
حرف به گوش محترم رسيد و متوجه شد كه گوهر آغا پشت سر منوچهر ميرزا
ايستاده است و هيچ كدام هم رنگ و روي درستي ندارند. از خود پرسيد:



- نمی دانم چرا این قدر جایم ناراحت است. هر قدر هم صدا کردم کسی نیامد. چون خیلی ناراحت و معذب بودم ، خواستم جایم را تغییر دهم.
 - یک کمی این طرف تر که پاهایم درست رو به قبله باشد.
 
 
 نگین
تصورش این بود موقعی که فرخ میرزا برای بوسیدن پیشانی طفل نزدیک رختخواب
او شده ، تصادفاً کاغذ را دیده و برداشته است. این خیال ترسناک که به نظر
او حقیقت مسلمی جلوه می کرد، طوری او را به هراس انداخت که عنان اختیار را
از کف او ربود.

شهین
از جلو و عشرت به دنبال او از حکومتی خارج شدند. ورود فرخ میرزا و انتشار
خبر وضع حمل نگین چنان غوغایی در دیوانخانه به راه انداخته بود و آن قدر
افراد مختلف برای گرفتن خبر آمده بودند که کسی به آندو کاری نداشت و
توانستند بدون هیچ مانعی از در بیرون بروند. در طول راه صحبت آنها در اطراف
طرز برخورد با اقدس پس از به هوش آمدن او و این که چه جوابی به او بدهند،
گذشت. سرانجام تصمیم گرفتند به او بگویند که بچه سقط شده است و اگر قبول
نکرد و خواست مرده بچه را ببیند، طور دیگری گولش بزنند و بعد از یکی دو روز
به او مژده بدهند که محل خوبی برایش پیدا کرده اند و آن وقت او را به
حرمسرا ببرند و بچه خودش را در دامانش بگذارند.شهین معتقد بود این عمل نه
تنها عیبی ندارد بلکه کلی هم صواب می کنند، چون مادر می تواند بچه اش را در
شرایط بهتری که تصورش را هم نمی کرد، بزرگ کند.

این
فکر را هر دو پسندیدند. موقعی که وارد حیاط شدند، جلوی در راهرو و موقع
بالا رفتن از پله ها ، شهین کهنه های کثیفی را که از زیر تشک نگین برداشته
بود از زیر پیراهنش در آورد و به داخل زیرزمین پرتاب کرد. عشرت پرسید:
- این دیگر چه بود؟
-
چیزی نبود. موقعی که فرخ میرزا به دیدن نگین آمد،این کهنه ها زیر تشک
افتاده بودند. ترسیدم چشم شاهزاده به آنها بیفتد، برداشتم و زیر لباسم مخفی
کردم. حالا هم توی زیرزمین انداختم.
عشرت خنده بلندی کرد و گفت:
-
معلوم می شود تو هم خیلی زرنگ و کهنه کار بودی و من خبر نداشتم. دعا کن
کارها رو به راه شوند. فعلاً که شاهزاده وعده خوبی به من داده، اگر خدا
خواست و به وعده اش عمل کرد، هر دو راحت می شویم و آخر عمری معطل یک لقمه
نان نمی مانیم.
وقتی وارد اتاق زائو شدند، اقدس بیچاره هنوز به هوش
نیامده بود. دو خواهر در دو طرف او نشستند و در نور کمرنگ شمع به چهره
پژمرده و زرد او نگاه کردند. پس از چند لحظه شهین به عشرت گفت:
- بالاخره باید او را به هوش آورد و کار را یکسره کرد.
عشرت گفت:
- تا خودش به هوش نیاید هیچ کار دیگری نمی توانیم بکنیم.
انگار
اقدس حرفهای آنها را می شنید، ولی نمی توانست چشمهایش را باز کند و
دستهایش را حرکت دهد. صدایی شبیه به ناله از گلویش بیرون آمد و تکانی خورد.
عشرت
با اشاره به شهین فهماند که حرف نابجایی نزند و از جا بلند شد و چند حبه
قند را در یک استکان آب حل کرد و به دهان اقدس ریخت و پیشانی او را مالید.
حال اقدس کم کم بهتر شد و بالاخره چشمهایش را باز کرد و با وحشت نگاهی به
اطراف انداخت. با هزار زحمت دستش را از زیر لحاف پاره بیرون آورد و دامن
عشرت و شهین را گرفت. انگار از نگاههای مردّد او مشخص بود که اصلاً آنها را
نمی شناسد و مغزش درست کار نمی کند. کم کن توانست حواسش را جمع کن و شروه
به دعا کردن در حقّ آندو کرد و پشت سر هم تشکر می کرد و از خدا برای آنها
عوض خیر می خواست. عشرت با لحنی محبت آمیز گفت:
- فعلاً حالت خوب نیست. صحبت نکن و حرف نزن.

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
جمعه 25 مرداد 1392 - 23:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
سوگلی حرمسرا16-20
و با این افکار ، کاغذ محبوبش را در جای امنی گذاشت و به خواب سنگینی فرو رفت .
نگین
که از جستجوی خود نتیجه ای نگرفته و کاغذ را پیدا نکرده بود ، با نگرانی
در رختخواب از این دنده به آن دنده می شد و نمی توانست خود را آرام کند .
نیم نگاهی به نوزادی که د کنار بسترش خوابیده بود ، انداخت . تا آن لحظه
رغبت نکرده بود کودکی را که قرار بود در آینده فرزندش باشد ، تماشا کند .
حوادث بقدری سریع اتفاق افتاده بودند که حتی یک لحظه هم فرصت تفکر درباره
خود و اوضاع را پیدا نکرده بود . از همه بدتر ، موضوع کاغذ گمشده بود که او
را بشدت نگران می کرد . سعی کرد برای رهایی از چنگ افکار آزار دهنده ، سر
خودش را با بچه گرم کند . او سرانجام ناچار بود کودک را به سینه خود
بچسباند ، قربان صدقه او برود ، صورتش را ببوسد و او را در آغوش بگیرد و
خلاصه از یک مادر واقعی تقلید کند ، بخصوص این که طفل پس از سالها انتظار و
خونریزی و جنایت به دنیا آمده بود .
به چهره کودک خیره شد . کودکی بود
درشت و سرخ و سفید با چشمانی نیمه باز و نفس هایی تند و کوتاه که زبان
کوچکش را دور لبها می چرخاند و مشخص بود که شیر می خواهد . یکمرتبه احساس
کرد کودک به نظرش بسیار زیبا و دوست داشتنی است . بچه را برداشت و در آغوش
گرفت . کودک هنوز قادر نبود سرش را روی گردن نگه دارد و با حالتی معصومانه ،
سر را روی سینه نگین گذاشته بود . نگین ناگهان احساس کرد این کودکی را که
پدر و مادرش را نمی شناسد از صمیم قلب دوست دارد و با خود گفت :
ای کاش این بچه واقعا" مال خودم بود . حالا مادر بیچاره اش چه حالی دارد ؟ راستی که خاله ام استاد شیطان است .
بچه
زبانش را بیرون آورده بود و دور دهان می گرداند . نگین واقعا" نمی دانست
بدون شیر با بچه ای به این کوچکی چه باید بکند . کنیزی که رختخواب نگین را
مرتب کرده و در آستانه در خوابیده و مراقب او بود ، از گیجی نگین سراسیمه
شد و خود را بالای سر او رساند و نگین گفت :
بچه شیر می خواهد .
کنیز با عجله گفت :
نه
بیگم جان ، به بچه شیر ندهید . شیر شما حالا آغوز دارد و به بچه ضرر می
رساند . تا یکی دو روز بچه را با کره و آب گرم نگه می دارند و از روز سوم
کم کم به او شیر می دهید . از این گذشته بیگم شما که نباید خودتان به بچه
شیر بدهید .
پس چه کسی به بچه شیر می دهد ؟
حتما" حضرت والا برای بچه
دایه می گیرند و هیچ وقت راضی نمی شوند که شما به او شیر بدهید و از
فرداست که صدها داوطلب برای شیر دادن به بچه پیدا می شود . همه از خدا می
خواهند دایه این بچه باشند .

کنیز
برای نشان دادن حسن نیت بیشتر ، فورا" کمی کره و آب گرم آورد و همراه با
کمی بارهنگ در دهان بچه ریخت . هنوز کودک روی پای نگین بود که فرخ میرزا
وارد شد و چون او و کنیزک را مشغول کودک دید ، دقایقی منتظر ماند و آنها را
تماشا کرد و با لحنی محبت آمیز و پدرانه گفت :
عزیزم ، معلوم می شود خیلی خوشحالی . من هم با وجود خستگی از شدت خوشحالی خوابم نمی برد .
نگین
به شوهرش نگاه کرد و چون شادمانی بی حد او را دید ، صورتش برافروخته شد و
سرش را به زیر انداخت . در آن حال معلوم نبود دارد به چه چیز فکر می کند .
آیا از این که این مرد را فریب می داد از درون ملامت می کشید یا از کارهایی
که کرده بود می ترسید ؟ شاهزاده با لحنی بسیار مهربان گفت :
امشب برای
اولین بار در زندگیم معنی واقعی سعادت را درک کردم . تو گمشده ای را که یک
عمر دنبالش بودم و پیدایش نمی کردم در آغوشم گذاشتی .
کنیزک از حرف های
آنها چیزی نمی فهمید ، از جا بلند شد و از در بیرون رفت . فرخ میرزا که تا
آن موقع سر پا ایستاده بود ، کنار بستر نگین نشست و دست او را در دست گرفت و
با عشق به او و کودک نگاه کرد . بقدری ملایم و مهربان شده بود که انسان
باور نمی کرد این همان شاهزاده جبار و بی رحمی باشد که دهها دختر جوان را
به خاطر بچه دار نشدن کشته است . گویی همه قساوت ها و بی رحمی ها از وجود
این مرد رخت بر بسته و تبدیل به انسانی باصفا ، با محبت و دلسوز شده بود . 
نگین
که همه این تغییرات را در چهره شوهرش می دید و مطمئن بود که وجود این
نوزاد باعث تمام این خوشحالیها و شادیهاست و همین کودک چند ساعته ،حس
خودخواهی و غرور این مرد را اقناع کرده و از او پدری مهربان ساخته است،در
عالم عجیبی سیر می کرد و با خود می گفت:
حالا خوشحال و مهربان است،چون احساس سعادت می کند،ولی اگر بفهمد که فریب خورده است چه می کند؟
چنان
از این فکر بر خورد لرزید که شاهزاده متوحش شد و به خیال
انکه سوگلی محبوبش در اثر زایمان و بیخوابی،از پا درامده است،نوزاد را از
او گرفت و وادارش کرد دراز بکشد.نگین به رعایت اصول و اداب تظاهر کرد و در
بستر دراز کشید.درد دلها و راز و نیازها و شرح داستان ایام جدایی از دو طرف
شروع شد.فرخ میرزا درباره مسافرت خود،مفصل برای نگین صحبت کرد.در این
داستان نکته جالبی برای نگین وجود نداشت،جز اینکه شاهزاده گفت هنگام بازگشت
و در روزهای اخر مسافرت،در دره ای در نزدیکیهای شیراز،پیرمرد زخمی و نیمه
جانی را یافته بود.ضربان قلب نگین بسیار تند شد و حس کرد بار دیگر دست
تقدیر او را در مسیر حوادث غیر منتظره ای قرار داده است.ناگهان با توجه
زیاد به حرفهای شاهزاده که با آب و تاب تمام ماجرا را تعریف می کرد،گوش
سپرد.
شاهزاده که دقت و توجه نگین را دید،آب و تاب موضوع را زیاد
کرد.البته خود او هم دقیقا نمی دانست چه به سر پیرمرد امده است،چون پس از
صدور دستور برای مراقبت از او معطل نشده و شتابان به راه افتاده بود،ولی
نگین از حرفهای او فهمید که دستور داده اسن پیرمرد را به شیراز بیاورند و
حکیم باشی،او را معالجه کند.ظاهرا پیرمرد بیچاره از ارتفاع بلند به قعر دره
پرتاب و مجروح شده و مدتها به همان حالت باقی مانده بود.شاهزاده گفت:
من
از روی عطوفت ذاتی منتهای ملاطفت را با او به عمل اوردم و حتی دستور دادم
او را به دارالحکومه بیاورند تا میرزاحیان زخمهایش را معالجه کند.
تصادفا
نشانیهایی هم از پیرمرد در خاطر شاهزاده باقی مانده بود و از خورجین و
قاطر وسکه هایی که در جیبش پیدا کرده بودند چیزهایی گفت که نگین هم همان
نشانی ها را از پیرمرد می دانست و مطمئن شد که این مجروح نیم مرده کسی جز
همان پیرمردی که او محکوم به مرگش کرده و به دست جلال سپرده بود،نیست.
نگین با خود گفت:
از کجا معلوم تا حالا خوب نشده و انچه را که می دانسته نگفته باشد؟
نزدیک
بود دل از سینه اش بیرون بیاید.پیدا شدن پیرمرد،التهاب و آشوبی کمتر از
موضوع گمشدن کاغذ نداشت.علیرغم اضطراب درونی،خود را بسیار خونسرد و مهربان
نشان داد و لطف وم هربانی فرخ میرزا را تحسین کرد و گفت:
یعنی حالا پیرمرد بیچاره را به شهر اورده اند؟
گمان می کنم.
من
به شکرانه این که حضرت والا پس از سالها انتظار صاحب فرزندی شده اند،می
خواستم با اجازه شما این پیرمرد بیچاره را به خرج خودم معالجه کنم.البته
بدیهی است که صواب این عمل خیر به شما هم می رسد.
مرحبا بر تو همسر با
وفا و مهربان.نذر از این بهتر نمی شود.همین امروز دستور می دهم میرزا حیان
معالجه او را بر عهده بگیرد و هر کاری که از دستش براید انجام دهد.
چقدر
خوب بود که اگر اجازه می دادید او را در جایی بستری کنند که ما بتوانیم به
وسیله خدمه خود برای او غذا بفرستیم و از او پرستاری کنیم و میرزا حیا ن
هم مراقب حالش باشد.بعد هم که معالجه شد انعامی به او می دادیم و او را نزد
زن و بچه اش می فرستادیم.
هر طور میل شما باشد همان کار را می کنیم.
هوا
روشن شده بود و آفتاب داشت طلوع می کرد.فرخ میرزا پس از صحبت های زیاد از
کنار بستر نگین بلند شد و می خواست برود که عشرت وارد شد و چون شاهزاده را
دید،سرش را برای تعظیم خم کرد و بر جای خود ماند.شاهزاده نزدیک او رفت و از
خدماتش تعریف و قول شب قبلش را مبنی بر اینکه می خواهد ملک خوبی را به او
ببخشد،تکرار کرد.عشرت بعد از تشکر،چون موقعیت را مناسب و فرخ میرزا را
خوشحال و شاد دید گفت:
اگر حضرت والا اجازه بفرمایید،برای شاهزاده کوچولو دایه ای پیدا کنم که عهده دار شیر دادن و پرستاری از او شود.
شاهزاده گفت:
اینها از وظایف من نیست.هر جور صلاح می دانید عمل کنید.
عشرت دوباره تعظیم کرد و گفت:
کار
هر قدر کوچک و بی اهمیت باشد،اجازه حضرت اقدس والا لازم است،بخصوص اگر
مربوط به این کودک باشد که همه امورش باید تحت نظر حضرت والا انجام گیرد.
فرخ میرزا خیلی از این تعریف خوشش آمد،نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
امروز
خوب فکر کن ببین دوست داری کجا ملک داشته باشی و سر شب به من بگو.برای
اوردن دایه هم خودت بهتر می دانی.تو اهل شیرازی و همه گوشه و کنار اینجا را
می شناسی.هر طور صلاح است اقدام کن.
فرخ میرزا پس از صدور این دستور
نگاه دیگری به نوزاد و نگین انداخت و از اتاق بیرون رفت.بمحض اینکه صدای
پای شاهزاده که از پله ها پایین می رفت قطع شد،نگین با اشاره دست عشرت را
به طرف خود خواند و آهسته گفت:
خاله جان دستم به دامنت که روزگارم سیاه شد.
چرا دخترم؟مگر چه شده؟شاهزاده که خیلی خوشحال از اینجا رفت.چه اتفاقی افتاده؟چرا روزگارت سیاه شده؟
خبر
نداری؟اگر بخواهم از اول ماجرا را بگویم دیر می شود،همین قدر می گویم کاغذ
بسیار مهمی که نباید به دست کسی بیفتد و هیچ کس نباید از مضمونش باخبر شود
و اصلا نباید نوشته می شد،از دیشب گم شده.نمی دانم چطور شده.انگار یک قطره
آب شده و به زمین فرو رفته.
این کاغذ چه بوده که این قدر اهمیت دارد؟ما که کاغذی نداشتیم.
خیلی نمی توانم حرف بزنم.وقتی که تو رفتی او اینجا آمد.
کی؟منوچهر میرزا؟
بلند حرف نزن.بله او امد و مرا مجبور کرد اقرارنامه ای بنویسم و به دست او بدهم.
چرا نوشتی؟چه نوشتی؟
مجبور
شدم.تهدیدم کرد که اگر ننویسم همه چیز را به شاهزاده خواهد گفت،من هم
همانطور که او می خواست کاغذ را نوشتم،اما خوشبختانه خبر ورود فرخ میرزا
حواس او را پرت کرد و بدون اینکه کاغذ را بیگرد از در بیرون رفت.من هم کاعذ
را مچاله کردم و زیر تشک گذاشتم.وقتی به جستجوی کاغذ افتادم،دیدم اثری از
ان نیست.انگار یک تکه نان شده و سگ ان را خورده است،ولی ای کاش دردم همین
یکی بود.اتفاق دیگری افتاده که حواسم را بیشتر از این یکی پرت کرده است.
چه شده؟
فرخ
میرزا پیرمردی را که با جلال فرستاده بودیم با خود اورده است.اینطور که
تعریف می کرد،او را مجروح و زخمی وسط راه پیدا کرده و دستور داده که او را
به شهر بیاورند و معالجه اش کنند.نمی دانم این مردک حقه باز کجا رفت که
اصلا برنگشت.
مراجعتش را خبر دارم.فراش باشی می گفت که او همان شب
برگشته،اما گرفتاریهایی پیش امد که دیگر نتوانستم از او خبر بگیرم.حالا به
نظر تو چه باید کرد و تکلیف من چیست؟بخدا از زور خستگی رمق ندارم و نمی
توانم نفس بکشم.کف پاهایم از بس رفتم و امدم تاول زده است.
حق داری خاله
جان.بخدا هر چه بگویی حق داری،اما فکرش را بکن یک کمی غفلت کنیم همه
زحماتمان به باد می رود.اول از همه باید پیرمرد را تحت نظر گرفت،وگرنه به
دست محترم و شمس افاق می افتد و آن وقت خر بیاور و باقالی بار کن.او شاهد
زنده ای است که از همه دنیا برای ما خطرناکتر است.بعد هم باید دنبال کاغذ
گشت.اول در اتاق و اطراف ان را جستجو کن.شاید با اثاثیه ای که از اتاق
بیرون برده اند،کاغذ را هم برده باشند و و اگر هم به دست کسی افتاده و یا
مخصوصا ان را دزدیده باشد،باید به هر قیمتی که شده ان ر ابه دست آورد.وقتی
فکرش را می کنم همه تنم می لرزد.از کجا معلوم که دشمنان ما در این اطراف
جاسوسی نگذاشته باشند؟از کجا معلوم که الان کاغذ در اختیار انها نباشد؟ ای
کاش لا اقل کاغذ دست منوچهر میرزا بود ، آن وقت می توانستم یک جوری او را
فریبا بدهم و کاغذ را پس بگیرم. فکرش را بکن اگر یک ساعت دیگر فر میرزا
بیاید و کاغذ را جلوی چشم های من بگیرد و بپرسد این چیست چه جوابیباید به
او بدهم؟
نگین می لرزید و کاملا معلوم بود که با همه شجاعت ذاتیش خود را باخته است. عشرت پس از لحظه ای تفکر گفت :
- چه موقع کاغذ را زیر تشک گذاشتی؟
- همان موقع که خبر ورود شاهزاده را دادند.
- غیر از کسانی که من دیدم ، در غساب من کس دیگری هم دور و بر شما آمد؟
-
نه ، غیر از تو و شهین هیچ کس دیگری نیامد. فقط کنیزها و کلفت هایی که
خودت هم دیدی ، اینجا بودند و آنها هم هیچ کدام بالای سر من نیامدند. درست
یادم است که کاغذ را سمت چپ تشک ، این زیر گذاشتم
عشرت از جا بلند شد و
همه گوشه و کنار های اتاق و حتی زیر قالی ها و کنار مخده ها را هم گشت و
اثری از کاغذ ندید. چون از جستجوی خود در اتاق نتیجه ای نگرفت ، بیرون رفت و
همه اثاثیه و چیزهایی را که بیرون برده بودند گشت و به شکلی که کنیزها و
کلفت ها بویی نبرند از آنها پرس و جو کرد ، ولی هیچ کس خبر نداشت و چیزی
ندیده بود. سرانجام نا امید برگشت و گفت :
- فقط یک نفر مانده که از او
سؤال نکرده ام و او هم شهین است. اگر او هم خبر نداشته باشد ، حتما کاغذ گم
شده است. در هر حال غصه خوردن و فکر کردن فایده ای ندارد. باید پیش بینی
های لازم را کرد. من معتقدم اگر خبر تازه ای نشد ، از همین امروز گوش
شاهزاده را از دشمنی و مخالفت دشمنانت پر کنی و مخصوصا با زبانی که خودت
بهتر می دانی به او بفهمانی که دشمنان تو از نسبت دادن هیچ تهمتی به تو
مضایقه ندارند و حتی محبت و علاقه او را دستاویز قرار بدهی و به او بگویی
که دشمنان تو دچار حسادت شده اند و نمی توانند این همه محبت و علاقه را از
طرف شاهزاده مشاهده کنند. به این ترتیب او تا حدی قانع می شود و با عشق و
علاقه ای که به تو دارد ، قطعا به حرف آنها توجهی نمی کند.
عشرت خودش هم
می دانست که این حرف ها حقیقت ندارد و فرخ میرزا به محض این که کمترین
سوءظنی به آنها ببرد همگی را نابود می کند ولی چاره ای نداشت و باید نگین
را دلداری می داد. بعد هم صحبت را به آوردن دایه کشاند و گفت خیال دارد
مادر بچه را برای دایگی او به حرمسرا بیاورد.
نگین ابتدا با این نظر
مخالف بود و می ترسید که مادر بچه اش را بشناسد ولی عشرت به او اطمینان داد
که او حتی یک لحظه هم نتوانسته است بچه اش را ببنید. او پس از دریافتن
سفارش های لازم برای اطلاع از وضع پیرمرد و تهیه مقدمات آوردن اقدس به
حرمسرا حرکت کرد
جلوی دیوانخانه به فراش باشی برخورد و در ظرف چند دقیقه
فهمید که جلال از خانه او رفته و مجروح را به شهر آورده و در دیوانخانه
بستری کرده اند. عشرت سفارش های نگین را به فراش باشی داد و تأکید کرد که
او را به خانه ببرد و اگر هم این کار از دستش بر نمی آید ، حداقل او را در
جایی بستری کند که زیر نظ خودشان باشد. فراش باشی بینوا که هنوز الاغ و
خورجین را از یاد نبرده بود آهی کشید . خیلی دلش می خواست اعتراض کند و
بگوید من از اجرای دستورات شما تا به حال چه سوید برده ام که باز هم ادامه
بدهم ، ولی خاطره ملاقاتی که با نگین داشت دلش را به لرزه آورد و مثل بچه
مطیعی سرش را پائین انداخت و گفت :
- چشم! به بیگم بفرمائید اوامر ایشان را اطاعت می کنم.
عشرت
با عجله او را ترک کرد و به طرف خانه اقدس رهسپار شد و چون به آنجا رسید
هنوز وارد اتاق نشده ، در حالی که نفس نفس می زد از وسط پله ها با صدای
بلند گفت :
- اقدس خانم ، بختت بلند بود!
صدای پای عشرت اول اقدس و بعد شهین را از خواب بیدار کرد.
زائوی
بیچاره در رختخوابش نیم خیز شد و چشمش را به دهان عشرت دوخت. عشرت هم که
التهاب و انتظار او را دید ، برای خود شیرینی نگاهی به اطراف انداخت ، یعنی
که شاید کسی آنجا باشد و حرفهایش را بشنود ، سپس جلو تر آمد و کنار بستر
زائو نشست و سرش را نزدیک گوش او برد و خیلی آهسته گفت :
- آخرین کاری هم که از دستم بر می آمد برایت کردم. نظر خداوند شامل حال تو شد که حضرت حاکم هم دیروز صاحب پسری شده است.
بیست
سی نفر از خانم های محترم داوطلب شده اند که بچه را شیر بدهند ، اما چون
حضرت والا خودشان به من التفات مخصوص دارند ، از من خواستند یک نفر آدم
سالم و مطمئن برای بچه پیدا کنم و این جز لطف خدا هیچ چیز دیگری نیست.
چشم های اقدس داشتند از کاسه در می آمدند و چند دفعه زیر لب گفت :
(( منزل حاکم ؟ پسر حضرت حاکم ؟ ))
او
ابدا نمی توانست بین عشرت ، زن نیکوکاری که به دستور کلانتر از او پذیرایی
کرده بود و حکومتی و حرمسرا ، ارتباطی پیدا کند ، به همین دلیل با حیرت به
عشرت خیره شده بود و این زن عجیب را بسیار مقتدر و با نفوذ می دید .
بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت چون هیچ کس را غیر از این دو زن در دنیا
نداشت و ناچار بود خود را به دست آنها بسپارد تسلیم شد و گفت :
- هر طور صلاح می دانید. من آن قدر بدبختی و مصیبت کشیده ام که فکرم کار نمی کند و تکلیف خودم را نیم فهمم
عشرت که دید مقدمات فراهم شده است و کارهای دیگری هم در پیش دارد از جا بلند شد و گفت :
- پس خودت را آماده کن که امروز بعد از ظهر یا فردا به حکومتی برویم.
شهین
تا آن لحظه مجال نکرده بود قضیه خون آلود بودن چادرش را به عشرت بگوید ،
وقتی دید او دارد از در بیرون می رود صدایش زد و موضوع را دقیق برایش تعریف
کرد. عشرت بر خلاف شهین زن قویدلی بود و ابدا به اوهام و خرافات اعتقاد
نداشت برای همین با دقت به حرف های شهین گوش کرد و آثار تعجب و کنجکاوی در
وجناتش هویدا شد و بالاخره به این نتیجه رسید ککه در آن خانه حتما آدم
دیگری هم هست و به خود گفت :
(( چقدر غافل و احمق بودم که موقع ورود به این خانه همه جا را نگشتم. ))
یادش
آمد که یک بار او را در زیر زمین زندانی کرده بودند ، برای همین با عجله
به آن جا رفت. خستگی و بیخوابی ، جلال را بی حال کرده و به خوابی عمیق فرو
برده بود.
عشرت همین طور که از پله ها پائین می رفت ، جلال را دید و
شناخت. ناگهان به فکرش رسید که جلال حتما از پشت در اتاق حرف های آنها را
شنیده است برای همین با عجله برگشت و گفت :
- همین الان باید از این خانه برویم . حق با توست ، این خانه سنگین است و ماندن زائو در آن صورت خوشی ندارد
بعد رو به اقدس کرد و پرسید :
- دختر جان! تو می توانی از جا بلند شوی؟
اقدس که حساب همه جا را کرده بود و در انتظار رسیدن ساعت حرکت بود ، با شتاب از جا بلند شد و گفت :
- من حاضرم.
- آفرین دخترم. تو هم بلند شو خواهر. باید زودتر برویم.
در
ظرف چند دقیقه اثاثه مختصر اتاق جمع شد شهسن و اقدس ، بقچه به بغل راه
افتادند و به دستور عشرت تشک مندرسی را هم که وسط اتاق بود به صندوقخانه
کوچکی که در دالان بود منتقل کردند و با عجله از خانه خارج شدند. شهین
پرسید :
- کجا می رویم؟
- می رویم منزل حاجی آقا. امروز شما آنجا می مانید. فردا من اقدس را به حرمسرا می برم.
زن
مصباح همه رختخوابها و اثاثیه اش را از اتاقها بیرون ریخته بود و مشغول
نظافت بود که آنها وارد شدند. عشرت خیلی مختصر موضوع را به توازن خانم گفت و
از او خواست اقدس را تا فردا نگه دارد. بعد هم پس از دیدن نگین و آماده
کردن کارها ، اقدس را با خود به حرمسرا ببرد
 چه كسي؟
نگين با حيرت پرسيد:
ـ اين موضوعي است كه من هم نتوانستم بفهمم و تا اين دقيقه هم نفهميده ام.
مدتي
هر دو به هم نگاه كردند. طوري ترسيده بودند كه سراپا مي لرزيدند. اين حرف
ها، عشرت را به فكر انداخته بود كه هرچه زودتر خود را از اين مخمصه خلاص
كند و از خير ملك ششدانگي حاكم بگذرد. با خود گفت:

عشرت
به قدري غرق افكار خود بود كه متوجه نشد نگين دارد با دقت نگاهش مي كند و
افكارش را از چهره ي متشنجش مي خواند. احساس كرد باز هم اشتباه كرده و با
حرف هايش تنها همدلي را كه مي تواند كاملاً به او اعتماد كند، از دست مي
دهد. مي دانست كه عشرت پول را از همه چيز بيشتر دوست دارد و تا وقتي كه خطر
جاني در پيش نباشد، مي شود او را با پول نگه داشت. نگين تا آن روز با وعده
و پول، خانه اش را راضي نگه داشته و او را وادار به انجام كرده بود، امّا
آن شب در اثر حوادث پي در پي و اضطراب زياد، عنان را از كف داده و عشرت را
به وحشت انداخته بود، براي همين فوراً تغيير لحن داد و با اطمينان گفت:

عشرت انگار از خواب سنگيني بيدار شده باشد، چشمهايش را به نگين دوخت و گفت:
اين گفتگو خيلي طول كشيد و نگين ظاهراً توانست عشرت را متقاعد كند كه از جلوي حوادث فرار نكند. عشرت به خود گفت:
بعد هم بلند شد و به اتاق خود رفت و از شدت خستگي در گوشه اي افتاد.
خبر آوردن دايه را يكي از كنيز ها به اطلاع محترم و شمس آفاق رساند. محترم داشت با كنيز حرف مي زد كه مليحه وارد شد و گفت:
ـ اين هم لابد شبيه خبر هايي است كه تا به حال آورده اي.
ـ محترم باجي. من هر كاري از دستم برآمده است كرده ام. چه كنم كه نگين حامله شد و زائيد.
محترم
طوري عصباني شده بود و پشت سر هم حرف مي زد كه به مليحه امان نمي داد.
مليحه سكوت كرد و گذاشت او هرچه دلش مي خواهد بگويد و وقتي فرصتي به دست
آورد گفت:

ـ
دست شما درد نكند. اين همه پول گرفتي و رفتي و آمدي و حالا ادعا مي كني كه
فقط روي دوستي اين كار را كردي؟ نبايد هم بيشتر از اين شما انتظار مي
داشتم، امّا حساب يك جاي كار را نكرده اي. محترم كسي نيست كه سرش كلاه
برود. مي دانم چطور تلافي كنم.

ـ
چه خبر است خواهر؟ بگذار حرفم را تمام كنم. من نگفتم هيچ كاري از پيش نمي
رود. تازه اول كار است. نگين صد تا جان هم داشته باشد از دست من يكي جان
سالم به در نمي برد. به شما بگويم كه خبر هايي دارم كه ما را به هدف نزديك
مي كنند، ما با يك دختر معمولي طرف نيستيم. او هزار مرد را لب چشمه مي برد و
تشنه بر مي گرداند. با او نمي شود مثل آدم هاي معمولي رفتار كرد. براي
همين ما هر دو به هم احتياج داريم و بايد با كمك هم كار را پيش ببريم. بايد
بنشينيم و عقلمان را روي هم بگذاريم و راهي پيدا كنيم، نه اين كه براي هم
خط و نشان بكشيم.

ـ
خواهر جان! بخدا گريه و زاري شمس آفاق مرا ديوانه كرده و هيچ نمي فهمم چه
مي كنم و چه مي گويم. تو كه اينجا نيستي ببيني چه شب و روزي دارم. راستي هم
حق به جانب شمس آفاق است. يك زن جوان و خوشگل كه عزيز دردانه بهترين
خانواده ها بود، حالا به اين روز افتاده. ما هم جاي او بوديم جز اين نمي
كرديم. حالا بيا بنشينيم و با هم فكري به حال اين قضيه كنيم.

جلال
سرش را پایین انداخت و از این صفای باطن ، دلش به شوق آمد. از جا بلند شد و
دست در جیب کرد تا پول غذا را بدهد، ولی بقّال نگرفت و گفت:

 آنها
با هم خداحافظی کردند و بقال دوباره تاکید کرد که اگر شب جایی نداشت نزد
او بیاید. جلال از دکان بیرون آمد و طبق نقشه ای که کشیده بود به طرف خانه
طلعت راه افتاد. هنوز هم کوچه ها بسیار خلوت بودند. دو سه مرتبه کوچه ها را
اشتباه رفت تا بالاخره خانه طلعت را پیدا کرد و پس از آن که با دقت اطراف
را پائید، در خانه را زد.

بالاخره
کار به جایی رسید که یک روز منوچهر میرزا دستور داد هرچه پزشک است از اتاق
بیرون کننند، چون خوش بهتر از هرکسی علت بیماری خود را می دانست. او بیشتر
شبها تا صبح بیدار بود و به نگین فکر می کرد و چون نتوانسته بود در این
مدت طولانی با وجود همه جور بهانه و وسیله به وصال او برسد، آتش شوقش بیشتر
زبانه می کشید و در عین حال دل تر می شد. هر شب به خود می گفت که فردا
نقشه جدیدی را اجرا خواهد کرد، ولی چون صبح می شد خود را از اجرای آن عاجز
می دید. گاهی تصمیم می گرفت هرچه را که در مورد نگین دیده و شنیده است به
شاهزاده بگوید و به قیمت جانش هم که شده، سزای وعده شکنی او را بدهد، ولی
می دید دلیل قانع کننده ای در دست ندارد و شاهزاده با علاقه ای که به نگین
دارد، حرفهای او را بسادگی قبول نخواهد کرد و از همه مهمتر مزاحمت خودش
آشکار می شود و قبل از آن که بتواند از نگین انتقام بگیرد، فرخ میرزا او را
به دست جلاد خواهد سپرد.

 آن
شب باز منوچهر میرزا خوابش نبرده بود. شقیقه هایش داغ شده بودند و قلبش
زیادتر از حد معمول می طپید. مناظر عجیب و غریبی جلوی چشمش رژه می رفتند و
نگین را به هزار شکل می دی. گاهی او را می دید که مقابلش نشسته است و دارد
مسخره اش می کند و با خنده استهزا آمیزی دور می شود. گاه فرخ میرزا را می
دید که با شمشیر آخته به او حمله کرده است. هرچه می کرد نمی توانست خود را
از شر این تخیلات رها کند. از جا بلند می شد و در اتاق راه می رفت ، ولی
هنوز چند قدمی بر نمی داشت که بی اختیار زمین می خورد و اتاق دور سرش می
چرخید.

 فردا
صبح وقتی چشمهایش ار باز کرد، هوا روشن شده بود و او نمی دانست شب را کجا و
چگونه خوابیده است. به تانی خاطرات شب گذشته را به یاد آورد ، بخصوص هیکل
کوتاه و گوژپشت گوهرآغا جلوی چشمش مجسم شد، ولی نفهمید چطور به رختخواب
رفته است. با خود گفت:

 بی
اختیار دستش به طرف جیبش رفت و برخلاف آنچه خواب و خیال می پنداشت، کاغذی
را پیدا کرد. بسرعت کاغذ را بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. هر قدر بیشتر
می خواند، ذوق زده تر می شد، طوری که از جا بلند شد و در بستر نشست و زیر
لب گفت:

 منوچهر
چنان مشغول افکار خود بود که متوجه نشد دارد بلند حرف می زند و در همین
موقع هم زنی وارد اتاق شده است. آن زن با صدایی محکم گفت:

 منوچهر میرزا چنان مضطرب شده و یکه خورده بود که نزدیک بود از تخت بیفتد. با لحنی تحکم آمیز گفت:
 - یک دوست که جز خیر شما چیزی نمی خواهد، ولی افسوس که شما به دلسوزی های او توجه ندارید.
 - یک دوست خودش را مخفی می کند؟ زودتر بگو که هستی و حرفت چیست؟ صدایت به نظرم آشناست، اما به یاد نمی آورم کجا شنیده ام.
 - حق دارید خدمتگزاران خود را فراموش کنید، اما آنها همیشه به یاد شما هستند.
 - محترم باچی ، تو هستی؟چرا این موقع و این طور آمده ای؟ حالا وقت احوالپرسی نیست. لابد کار مهمی داری. بیا جلوتر ببینم چه می گویی.
 - اولاً که برای احوالپرسی شرفیاب شدم، ثانیاً چون حدس می زدم علت کسالت شما چیست، گفتم شاید کاری از دستم بربیاید.
 -
برعکس، خیلی هم برمی آید و من مخصوصاً این موقع را برای شرفیابی انتخاب
کردم که در این اطراف کسی نباشد و از دست جاسوس ها و خبرچین ها راحت باشم
تا بتوانم دو کلمه عرضم را بگویم.

 - حتما! حرفهای آن دفعه ام را به یاد دارید و بعد هم برایتان ثابت شد که دروغ نگفتم ، ولی هیچ توجهی نفرمودید.
دقایقی
قبل، علی برای آگاهی از حال منوچهرمیرزا و آوردن صبحانه می خواست وارد
اتاق شود که صدای زنی به گوشش خورد و همان جا پشت در اتاق ایستاد و همه
صحبتهایشان را شنید و وقتی محترم جمله آخر را گفت، خنده اش گرفت.
محترم با خیال راحت از عمارت منوچهرمیرزا خارج شد و علی که مطمئن بود اربابش او را صدا خواهد زد، همان جا پشت پرده ایستاد.
منوچهرمیرزا
می دانست که محترم راست می گوید، ولی نمی دانست با دل خود چه کند. یک بار
دیگر نامه نگین را بیرون آورد و خواند. نامه امضا و نشانی نداشت، ولی چه
کسی جز نگین با منوچهرمیرزا ارتباط داشت؟ منوچهرمیرزا متوجه نبود که نامه
بقدری استادانه نوشته شده است که هیچ کس جز خود او مضمونش را نمی فهمد. از
این گذشته، نگین با مهارت خاصی خطّش را تغییر داده بود، طوری که هیچ کس نمی
توانست ادعا کند نامه به او تعلق دارد.
صدای سرفه علی از پشت پرده،
خیالات عاشقانه منوچهرمیرزا را بر هم زد. با عجله نامه را در جیب مخفی کرد و
چون علی را با سینی صبحانه مقابل خود دید گفت: 
- دیشب من در چه حال بودم؟
-
وقتی بنده برای سرکشی آمدم، حضرت والا بدون بالا پوش وسط اتاق افتاده
بودند. جان نثار حضرت والا را روی تخت خواباندم، ولی هر چه سعی کردم
نتوانستم لباسهایتان را دربیاورم.
- آیا دیشب کسی وارد اتاق نشد؟

خیر .
امروز صبح چطور ؟
باز هم خیر .
پس هر کس دلش خواست وارد عمارت من می شود و بیرون می رود و تو هم خوابی .
بنده
خواب نبودم ، بلکه در اتاق خودم بودم . حضرت والا خودشان فرموده اند که در
اطراف اتاقشان کسی نباشد و بعلاوه در عمارت را هم باز بگذاریم .
منوچهر
میرزا یادش آمد که چند روز پیش دستور داده بود که عمارت را شب و روز باز
بگذارند و غیر از علی هم کسی در عمارت نباشد ، برای همین ساکت شد و حرفی
نزد . علی سینی صبحانه را جلوی اربابش گذاشت و از در بیرون آمد و با خود
اندیشید :
تا امروز همه چیز را راست و مستقیم به فراش باشی گفته ام و
خودم کوچکترین استفاده ای نکرده ام ؟ چرا این قدر ابله بوده ام ؟ از این
اخبار محرمانه می شود هزار جور استفاده کرد . می توانستم تا به حال صاحب
خانه و زندگی بشوم . فراش باشی جز آفرین و بارک الله چه تحویل من می دهد ؟
از این به بعد همه چیز را به او نخواهم گفت و اطلاعات اصلی را نگه می دارم و
به ازای حق الزحمه به ذینفع آن می رسانم .
محترم با خاطری شاد به عمارت
برگشت و لباس آراسته ای بر تن کرد و گرانترین زینت های خود را به خود
آویخت و به طرف منزل فراش باشی راه افتاد .
زن ساده دل فراش باشی بقدری
از ورود او به منزلش خوشحال شد که حضور غیر مترقبه اش هیچ تعجبی را در او
بر نیانگیخت ، با نهایت فروتنی و مهربانی ، محترم را به تالار برد و جلوی
او انواع شیرینی ها و آجیل ها را چید و کم کم صحبتشان گل انداخت . محترم با
مهارت صحبت را به فراش باشی و اوضاع حرمسرا و مراجعت فرخ میرزا کشاند و بی
آن که متحمل زحمتی شود ، زن فراش باشی ماجرای پیرمرد را پیش کشید و گفت :
چند روز است که پیرمرد را در اتاق بیرونی خوابانده اند و مشغول معالجه اش هستند .
محترم با بی اعتنایی دنباله حرف را گرفت ، طوری که زن فراش باشی متوجه تمایل او به ملاقات با پیرمرد نشود و گفت :
بد نیست سری به این بیچاره بزنیم . باید آدم دیدنی ای باشد .
زن فراش باشی از این تعارف ، استقبال کرد و دو نفری بالای سر پیرمرد رفتند .
پیرمرد
بیچاره در اثر سقوط در دره به حال نزاری افتاده و یک دست و یک پایش بکلی
خرد شده بود . او با چشمهای نیمه باز به سقف زل زده بود و نفس های بلند و
نامرتبی که حاکی از نزدیک شدن مرگ او بود می کشید . محترم شروع به
احوالپرسی کرد ، ولی پیرمرد ظاهرا" چیزی نمی فهمید و بی اختیار ناله می کرد
.
محترم آرام بیخ گوش او حرف هایی می زد . هر چه بیشتر حرف می زد ،
چشمهای پیرمرد بازتر می شدند . وقتی محترم همه داستان را برایش گفت و خود
را معرفی کرد ، پیرمرد با اشاره به او فهماند که تشنه است . محترم زن فراش
باشی را دنبال آب و شربت فرستاد و پس از حاضر شدن آب ، قطره قطره در گلوی
او ریخت . پیرمرد کمی آرام شد و سعی کرد حرف بزند ، ولی محترم متوجه حرف
های نامفهوم او نمی شد ، ناچار دهانش را دم گوش پیرمرد گذاشت و به او گفت :
آیا
صدای مرا می شنوی ؟ اگر هر چه می گویم می فهمی و هوش و حواست بجاست با چشم
اشاره کن . برای آری یک بار چشمهایت را ببند و برای نه دو بار . فهمیدی ؟
پیر
مرد چشمهایش را یک بار بست . محترم چون مطمئن شد که هوش و حواسش بجاست و
موضوع را خوب فهمیده است سوالاتش را شروع کرد و بسیاری از حقایق را فهمید ،
اما دیگر نفس پیرمرد یاری نمی کرد و او ساعات آخر عمرش را می گذراند .
الفاظ نامفهومی که بسختی از دهان پیرمرد خارج می شد ، برای هر کسی غیر از
محترم بی معنی و نا مفهوم بود ، اما او همه اسرار را فهمید .
آخرین شعله
حیات از رخساره پیرمرد رخت بربست ، دندان هایش چفت شدند و چشمهایش به طاق
افتادند . حالا دیگر پیرمردی در دنیا وجود نداشت . او مرد ، اما اسرار مهم
خود را به محترم سپرد و حتی قاتل خود را به محترم معرفی کرد . محترم ناگهان
متوجه شد که مدتی است بالای سر جنازه نشسته و به او خیره شده است و اگر
صدای زن فراش باشی نبود ، شاید باز هم مدتی به همان حال باقی می ماند . با
اندوه از جا بلند شد و گفت :
خواهر ! این بیچاره عمرش را به شما داده .
زن فراش باشی با وحشت گفت :
راستی مرد ؟
بله ، مردن که راست و دروغ ندارد . بیا جلو درست تماشا کن .
دیدی چه خاکی به سرم شد ؟ حالا چه کار کنیم ؟
محترم که خودش هم دست کمی از زن فراش باشی نداشت ، سعی داشت هر چه زودتر از آن خانه برود ، ولی با لحنی آرام گفت :
بیا برویم . ماندن ما در اینجا صورت خوشی ندارد . می ترسم این هوس بی موقع من برای هر دویمان گران تمام شود .
زن
بیچاره که اصلا" حال خودش را نمی فهمید ، به علامت رضا سری فرود آورد و از
در بیرون رفت ، اما از شدت عجله یادش رفت آب و بقیه نباتی را که برای
پیرمرد آورده بود بردارد .
محترم بلافاصله با سفارش به این که از رفتن به اتاق پیرمرد نباید حرفی به میان بیاید ، از زن فراش باشی خداحافظی کرد و با عجله رفت .
حرف
های آخر پیرمرد بقدری او را متحیر کرده بود که موقع خروج از منزل متوجه
نشد که فراش باشی همراه با یک زن از طرف مقابل به طرف خانه می آیند .
چند
لحظه بعد فراش باشی و عشرت در مقابل جنازه پیرمرد ایستاده بودند و با تعجب
به هم نگاه می کردند. بالاخره عشرت سکوت را شکست و گفت :
آفرین فراش باشی مرا بالای سر مرده آوردی .
بخدا قسم صبح که از در بیرون می رفتم خوب حرف می زد و همه چیز را می فهمید ، فقط کمی از درد پهلو و کمر می نالید .
پس چرا مرده ؟
چه عرض کنم . مرگ دست خداست .
عشرت به نبات و پارچ آب نگاه کرد و پرسید :
آیا کس دیگری غیر از شما هم به این اتاق می آمده ؟
خیر
، همان طور که دستور داده بودید هیچ کس را نمی گذاشتم به اتاق پیرمرد وارد
شود . یکی دو دفعه هم حکیم باشی آمد ، خودم تا آخر اینجا بودم .
امروز صبح برای پیرمرد نبات آورده بودی ؟
تا جایی که یادم هست خیر .
پس این نبات ها از کجا آمده اند ؟ قطرات آب روی فرش هم تازه هستند . معلوم می شود قبل از ما کس دیگری اینجا بوده .
یکمرتبه چشم عشرت به یک تسبیح افتاد . آن را با عجله برداشت و گفت :
این تسبیح کیست ؟ آیا مال پیرمرد است ؟
همین که چشم فراش باشی به تسبیح افتاد ، رنگش پرید و بی اختیار به لکنت افتاد . عشرت گفت :
بگو این تسبیح مال کیست ؟
نمی دانم . به نظرم آشنا آمد . بدهید به من ببینم .
عشرت
تسبیح را به دست فراش باشی داد . فراش باشی تردید نداشت که تسبیح متعلق به
همسرش است . زن او که هیچ وقت پایش را از اندرون بیرون نمی گذاشت ، پس
تسبیحش آنجا چه می کرد ؟ عشرت وقتی جوابی از فراش باشی نشنید گفت :
بالاخره نگفتی تسبیح مال کیست ؟
راستش را بخواهید نمی دانم ، اما به نظرم آشنا می آید . صبر کنید تحقیق کنم به شما می گویم .
اختیار دارید فراش باشی . این که تحقیق ندارد ، شما الان هم خوب می دانید این تسبیح مال کیست ؟
والله نمی دانم .
بی جهت معصیت نکنید . شما می دانید صاحب تسبیح کیست ، من هم می دانم . می خواهید بگویم ؟
بفرمایید .
این
تسبیح مال یکی از نزدیکان شماست . آیا باز هم لازم است بگویم مال کیست ؟
من فقط ترسم از یک چیز است . از این که خدای نکرده برای شما مشکلی فراهم
شود.
مردن این پیرمرد مجروح چه مشکلی برای من فراهم می کند؟
درست است
که پیرمرد مجروح بود،ولی بودن اشخاص دیگر در این اتاق،ان هم موقع مرگ
پیرمرد،قضایا را جور دیگری می کند.از کجا معلوم که کاسه ای زیر نیم کاسه
نباشد.بهتر نیست عقلمان را روی هم بگذاریم و بفهمیم قضیه چه بوده است؟
سپس دولا شد و دستش را روی پیشانی مرده گذاشت و گفت:
هنوز
بدنش گرم است.معلوم می شود تازه جان داده و موقع جان دادن او هم صاحب این
تسبیح اینجا بوده و بعد هم جنازه را گذاشته و رفته.این کار حتما علتی
داشته،برای همین می گویم اسباب زحمت ما می شود.از کجا معلوم که فردا قتل او
را گردن ما نیندازند.
اضطراب فراش باشی بقدری زیاد شد که دیگر طاقت نیاورد و به عشرت گفت:
کمی صبر کنید،الان برمیگردم.
وبلافاصله
با سرعت عجیبی به سراغ زنش رفت.زن بیچاره که هنوز هم داشت از ترس می لرزید
با دیدن عصبانیت شوهرش یکمرتبه خود را باخت و قبل از انکه او سوالی کند با
التماس گفت:
بخدا من تقصیری ندارم.
اگر تقصیری نداری،پس این چیست؟
و تسبیح را مقابل چشمهای اشک آلود همسرش گرفت و گفت:
زود باش.هر چه می دانی بگو.انجا چه کردی؟در اتاق بیرونی چه کار داشتی؟
صبر
کن همه چیز را می گویم.امروز صبح محترم باجی گیس سفید شمس آفاق امد اینجا و
اصرار کرد او را به دیدن پیرمرد ببرم.از بخت ما وقتی انجا بودیم تمام کرد.
محترم با پیرمرد چه کار داشت؟معلوم می شود در خانه من خیلی خبرها هست که خودم خبر ندارم.
بخدا قسم نمی دانم چکار داشت.
با او حرف هم زد؟
بله خیلی حرف زد،ولی انگار پیرمرد نمی توانست خوب جوابش را بدهد.
از اول تا اخر انجا بودی؟
نه مرا برای اوردن آب و شربت فرستاد.وقتی برگشتم پیرمرد هنوز جان داشت و با اشاره چشم و ابرو حرف می زد.
پیرمرد چه می گفت و محترم چه سوالهایی از او کرد؟
درست نفهمیدم،اما معلوم بود حرفهایش برای محترم باجی خیلی اهمیت دارند.
فراش
باشی هر چه سوال کرد چیز بیشتری دستگیرش نشد و فهمید که عیال صاف و ساده
اش چیز زیادی نمی داند،ناچار برگشت و با لحنی متملقانه به عشرت گفت:
حق
باشما بود.عیالم صدای فریاد پیرمرد را شنیده و رفته که به او کمک
کند،متاسفانه پیرمرد بیچاره در حال احتضار بوده و کمک چندانی از دست زنم بر
نیامده و ریختن آب و نبات داغ در گلویش هم موثر نبوده و او مرده.زن بیچاره
هم ترسیده و به اندرون برگشته و تسبیحش را از عجله جا گذاشته است.
عشرت
دنبال فراش باشی رفته و حرفهای انها را کم و بیش شنیده بود و حالا می
دانست که فراش باشی هم می تواند دروغ بگوید و آدم چندان ساده ای هم نیست.با
خود گفت:
اگر بخواهم دروغش را اشکار کنم و انچه را که می دانم به او
بگویم قطعا حاشا خواهد کرد و برای اینده هم راه تحقیق را می بندد.بهتر است
جریان را به نگین بگویم.او بلد است چطور از این پیرمرد حرف بکشد،فقط خدا
کند محترم به همه اسرار آگاه نشده باشد.
سپس رو به فراش باشی کرد و گفت:
فعلا
باید فکری به حال جنازه کنی و هر چه زودتر خبر مرگ او را به فرخ میرزا
برسانی،چون این پیرمرد را از وسط راه اورده بود و خیلی علاقه داشت که او
معالجه شود.حالا بروم ببینم چطور می شود،اما گمان نمی کنم این پیرمرد به
اجل طبیعی مرده باشد.
و با گفتن این حرف با عجله راه افتاد و فراش باشی را با یک دنیا اضطراب بر جا گذاشت.صدای عشرت در گوشش زنگ می زد و با خود می گفت:
آیا
احتمال دارد که محترم او را کشته باشد؟اگر این طور بود چه دشمنی با پیرمرد
داشته؟یادم می اید پیرمرد روز اولی هم که به دارالحکومه امد،سراغ محترم را
گرفت و من عشرت را به او معرفی کردم.آدم چه می داند.شاید بین اینها سوابقی
بوده باشد.من احمق را بگو که بیخود و بی جهت خودم را دچار این دردسرها
کردم.ازمن خدا ترس تر و انسان دوست تر کسی نبود که از پیرمرد پرستاری
کند؟جا قحط بود؟
بعد یادش امد همه این کارها را به دستور نگین انجام
داده است و یکمرتبه تپش قلبش شدید شد و به عشق پیری لعنت فرستاد.دیگر معطل
نشد و شتابان به فراشخانه رفت و به فراش ها دستور داد مقدمات کفن و دفن
پیرمرد را فراهم سازند.خودش هم به حضور شاهزاده رفت و پس از کسب اجازه،مردن
پیرمرد را به عرض رساند.شاهزاده که به کلی پیرمرد را از یاد برده بود با
بی اعتنایی گفت:
پیرمرد کیست؟به من چه که مرده.مگر هر کس در این شهر می میرد باید خبر مرگش را برای من بیاورند؟
فراش باشی خواست توضیح بیشتری بدهد و موضوع را برایش تداعی کند،لیکن فرخ میرزا عصبانی شد و فریاد زد:
مردک احمق!مگر من مرده شور یا گور کنم که از من کسب تکلیف می کنی؟برو پی کارت.
فراش باشی تعظیم بلند بالایی کرد و عقب عقب از در خارج شد.هنوز از سرسرا بیرون نرفته بود که شاهزاده با فریادی بلند صدایش کرد و گفت:
از امروز در صدد تهیه وسایل شکار باش.شنیده ام که حالا فصل شکار در دشت ارژن است.
آن وقت رویش را به خواهر زاده اش که در سمت راست او نشسته بود کرد و پرسید:
این طور نیست منوچهر میرزا؟حالا شیرهای دشت ارژن گرسنه اند و زیادتر از جنگل بیرون می ایند.اگر کسی بتواند شکار کند،الان موقعش است.
منوچهر
میرزا سرش را به علامت تصدیق فرود اورد و در عین حال مثل اینکه خبر بسیار
خوبی به او داده باشند،قیافه اش که تا به حال گرفته و عبوس بود از هم باز
شد و با چاپلوسی گفت:
همین طور است که حضرت اقدس می فرمایند.بهتر از این
موقعی برای شکار شیر پیدا نمی شود.بالاخره حضرت والا هم در مقابل این همه
زحمت شبانه روزی،باید چند روزی تفریح کنند.شکر خدا بر اثر کفایت و لیاقت
حضرت والا،اتفاقی هم که موجب نگرانی باشد در مملکت فارس وجود ندارد.
فرخ میرزا از شنیدن حرفهای خواهر زاده اش که تا به حال عبوس و گرفته بود،بادی به غبغب انداخت و گفت:
بحمدلله
مملکت ما امن و امان است و از ان اتفاقاتی که در آذربایجان و کردستان وجود
دارد،در اینجا خبری نیست.قاصدی که دیشب از پایتخت آمده بود می گفت روسها
در مملکت آذربایجان خیلی جلو آمده و چند شهر را گرفته اند.برادرم همایون
میرزا در کردستان گرفتار عثمانی هاست.خدا را شکر که ما از این گرفتاریها
نداریم.

 مدتي
بود كه حاضران همه خاموش شده بودند و به مذاكره شاهزاده و منوچهر ميرزا و
حكيم باشي گوش مي دادند و آنهايي كه قدري هوشيار بودند و از گوشه و كنار
چيز هايي شنيده بودند، از سخنان ضد و نقيض حكيم باشي زير لب لبخند مي زدند.
سرانجام فرخ ميرزا گفت:

سپس رو به ميرزا حيّان كرد و گفت:
پس از اين سفارش فرياد زذ:
فرمان
شاهزاده دهان به دهان گشت. همه منتظر بودند تا ببينند منظور از احضار
خواجه باشي در آن موقع چيست؟ بيش از همه منوچهرميزرا نگران احضار بي موقع
بود، چون هيچ وقت سابقه نداشت كه خواجه باشي را در ديوانخانه احضار كنند.
معمولاً دستوراتي كه به خواجه باشي داده مي شد، مربوط به حرمسرا بود كه
بايد در اندرون به او گفته مي شد. منوچهرميرزا بدون دليل خاصي حس كرد قلبش
گرفته است. پس از چند دقيقه خواجه باشي نفس زنان از در وارد شد، تعظيم كرد و
منتظر دستور شاهزاده ايستاد.

ـ
خواجه باشي، خيال داريم در هفته آينده به شكار برويم. تو هم از حالا درصدد
تهيه مقدمات باش. در اين سفر اندرون را همراه خواهيم برد. خيلي دقت كن
چيزي كم و كسر نباشد. از وسايل آبدارخانه سفري و تخت روان و ساير چيز ها
هرچه كم داري تهيه كن.

خواجه
باشي و فراش باشي كه در اين گونه مواقع وظيفه خود را خوب مي دانستند و عقب
اين قبيل بهانه ها مي گشتند،هر دو با هم تعظيم كردند و خواجه باشي با صداي
بلند گفت:

اگر
يك چماق بزرگ بر سر منوچهرميرزا مي كوبيدند به اندازهشنيدن اين دستور در
او درد ايجاد نمي كرد. ناگهان رنگ صورتش زرد شد و حس كرد در قلبش غوغايي بر
پا شده است. حسي دروني و بي سابقه بر اضطراب و نگراني او مي افزود و از
سخنان دائيش و مخصوصا از صدور اين دستور بي سابقه، وحشتزده شد و با خود
گفت:

آن
قدر افكار مختلف به ذهنش هجوم آوردند كه برخلاف آداب و رسوم كه كسي قبل از
حاكم حق خروج از ديوانخانه را نداشت،از جا بلندشد و با تظاهر به كسالت
وبيماري، اجازه مرخصي خواست. شاهزاده هم كه رنگ پريده و حال مشوش او را
ديد، موافقت كرد كه به عمارت خودش برود و ضمناً به ميرزا حيّان دستور داد
همراهش برود و مراقب او باشد. ميرزا حيّان تعظيم كوتاهي كرد و خود را به
منوچهرميرزا رساند و بيرون عمارت بازوي او را گرفت و گفت:

منوچهرميرزا با اوقات تلخي بازويش را از دست او بيرون كشيد و گفت:
ـ مگر از حقير خلافي سر زده؟ بنده همانطور كه دلخواه حضرت والا بود صحبت كردم.
ـ باز هم براي خدمتگزاري آماده ام و هرچه ميل حضرت والا باشد، همان طور رفتار مي كنم.
ميرزا حيّان پس از كمي تفكر گفت:
ـاز كجا اين حرف را مي زني؟ كي به تو گفت كه من اول ميل داشتم بمانم.
منوچهرميرزا
نگاهي به صورت حكيم باشي انداخت. او تصورش را هم نمي كرد كه اين حكيم باشي
از كار افتاده، اين قدر حواسش جمع باشد. او هميشه در دل به بلاهت و سادگي
او مي خنديد. يادش آمد كه يك بار حكيم باشي او را در اطراف عمارت نگين ديده
و لابد از همان برخورد اول چيز هايي را فهميده بود.

ـ فعلا كاري ندارم. ما را تنها بگذار.
 
ـ باز هم نمي دانم چه مي گويي، اما اگر مي خواهي سالم و محترم بماني و ضمناً انعام خوبي هم نصيبت شود مي داني كه چه بايد بكني.
ـ
معلوم مي شود بر خلاف تصور من، آن قدرها هم گيج و منگ نيستي. اولاً بايد
هرچه را مي داني و آنچه را كه از اين به بعد مي شنوي يا احتمالا مي بيني،
حتي يك كلمه به زبان نياوري و ثان

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
جمعه 25 مرداد 1392 - 23:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
سوگلی حرمسرا21-22
فردا
صبح وسایل حرکت از هر حیث فراهم شد.سواران رشید ایل سوار بر اسبهای
خود،انتظار شاهزاده را می کشیدند.خبر همراه بودن نگین در همه جا انعکاس
عجیبی پیدا کرده بود.از همه بیشتر منوچهر میرزا خوشحال شده بود و خود را به
مقصود نزدیکتر می دید.علیرضا خان چون شنید که شاهزاده نگین را هم همراه می
برد،فورا دستور داد چند تن از دختران ایل که در سواری و تیر اندازی مهارت
بسیار داشتند حاضر شوند و در معیت سوگلی حضرت والا حرکت کنند.
دو ساعت
از طلوع افتاب گذشته بود که جمعیت سواران به راه افتاد.چند تفنگچی در جلو
وچند نفر در چپ و راست شاهزاده در حرکت بودند.شش دختر نیز را در میان گرفته
و با حفظ مسافت معینی از سواران پیش می رفتند و پشت سر انها عده ای تفنگچی
در حرکت بودند.
جاده تا دشت هموار و صاف و هوا افتابی بود و طی سه فرسخ
راه بیش از دو ساعت طول نکشید.به دستور علیرضا خان کنار دشت چادرها را
برافراشتند و استراحتگاهی تدارک دیدند.شکارگردانها که از شب پیش اماده
بودند،با بوق و کرنا،جاهایی که احتمال وجود شیر را می دادند،می گشتند و به
علیرضا خان خبر دادند که ان روز نشانی از شیر ندیده اند.
شاهزاده و
همراهان بناچار ان شب را در چادرها گذراندند و چون نمی خواستند دست خالی
برگردند،تصمیم گرفتند فردا خودشان به جنگل بروند،شاید بر حسب اتفاق شکاری
پیدا شود.نگین باز هم همراه شاهزاده به راه افتاد و هر قدر شاهزاده خواست
او را منصرف کند،قبول نکرد.
اوایل حرکت همه سواران جمع بودند.کم کم به
دسته های چند نفری تقسیم شدند و چون چیزی پیدا نکردند،بر جسارت سواران
افزوده شد.جنگل در بعضی نقاط انبوه و متراکم و در بعضی قسمتها بازو کم درخت
بود.گهگاه روباه و خرگوشی در جلوی سواران از لای درختی بیرون می امد و
فرار می کرد و سوارها عقب انها می تاختند.سگهای شکاری و تازیها هم موقع را
برای هنرنمایی مناسب یافته بودندو دنبال انها راه می افتادند.
بتدریج
اطراف فرخ میرزا و نگین خلوت شد و همه سواران در اطراف بیشه متفرق
شدند.منوچهر میرزا سایه به سایه شاهزاده و نگین می امد و خود را پشت درختها
از دید انها پنهان می کرد.همه امیدش این بود که بالاخره نگین تنها بماند و
او به ارزویی که یک سال در عمارت حکومتی نرسیده بود،برسد.
شاهزاده و
نگین بدون اینکه حرفی بزنند،پیش می رفتند.نگین مرتبا به اطراف نگاه می کرد
تا شاید علیرضا خان را ببیند. در این دو روز درد خود را فهمیده بود ، چون
هر وقت علیرضا خان را می دید ، قبلش بی اختیار فرو می ریخت ، ولی در عین
حال لذت می برد. شاهزاده در خیالات خود بود و صد بار به خود لعنت فرستاد که
چرا چنین هوس بیهوده ای کرده و خود را به دردسر انداخته است.
در این
موقع که هیچ یک به یاد و فکر شکار نبودند ، ناگهان اسب شاهزاده گوش هایش را
تیز کرد و سر جایش ایستاد. حیوان بیچاره نفس های کوتاه و تند می کشید.
شاهزاده بر اثر این توقف ناگهانی یکه ای خورد و نزدیک بود از اسب بیفتد.
اسب نگین هم ایستاد ولی انگار چندان احساس خطر نکرد . اسب شاهزاده از اسب
های اصیل عربی بود که علیرضا خان با زحمات و مخارج زیاد خریده بود و علاوه
بر زیبایی و تناسب اندام ، از هوشی سرشار برخوردار بود و بوی صاحبش را از
کیلومترها آن طرف تر می شنید و خطر را خیلی زود تشخیص می داد.
علیرضا خان در روز گذشته محسنات اسب را برشمرده بود و شاهزاده با یادآوری حرفهای او احساس می کرد حتما خطری آن ها را تهدید می کند
اسب ایستاده بود و قدم از قدم بر نمی داشت و مدام سم به زمین می کوبید. شاهزاده رو به نگین کرد و گفت :
- حس می کنم باید حیوان خطرناکی جلوی روی ما باشد. بهتر است برگردیم.
- مثلا چه حیوانی؟
- شاید شیر باشد
- خوب باشد ، مگر ما برای شکار شیر نیامده ایم؟
شاهزاده نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
-هیچ کس همراه ما نیست. همه سواران متفرق شده اند. بهتر است برگردیم . زود باش
هر
دو به سرعت سر اسب ها را برگرداندند و از همان راهی که آمده بودند ،
برگشتند . منوچهر میرزا که پشت درختی مخفی شده بود ، وقتی مراجعت ناگهانی
شاهزاده و نگین را دید ، او هم سر اسب را برگرداند و به تاخت حرکت کرد.
صدای برخورد سم اسب با برگ های خشک درختان ، در دل شاهزاده ایجاد وحشت
زیادی کرد و به خیال این که شیر در مقابلش است ، بلاتکلیف و متحیر بر جای
خشکید. سپس ناگهان با دست گوشه ای از جنگل را نشان داد و گفت :
- شیر!
حیوان
مهیب و بزرگی با بالهای بلند و شچمهایی مثل دو کاسه خون ، باوقار و آرام
مستقیم به طرف آنها می آمد و چوبها و برگهای خشک را زیر پنجه های خود فرو
می کرد. هر دو اسب چنان می لرزیدند که نزدیک بود سواران خود را به زمین
بیفکنند. نگین که تا آن روز فقط اسم شیر را شنیده بود و هیچ تصوری از او
نداشت ، دستش را برای کمک به طرف شاهزاده دراز کرد ، اما شاهزاده چنان
دستخوش اضطراب شده بود که دنیا را از یاد برده بود و شاید هیچ متوجه نبود
که نگین از او کمک می خواهد
او که همه چیز را از یاد برده بود ، ناگهان
چشمش به طپانچه ای که در یک سوی زین قرار داشت افتاد ، آن را برداشت و با
سرعتی که از او بعید بود به طرف شیر قراول رفت و نشانه گرفت. گلوله به
بازوی راست حیوان خورد و او را عصبانی کرد و به طرف شاهزاده خیز برداشت و
پنجه نیرومند خود را به پشت کفل اسب فرخ میرزا فرو برد و حیوان بی نوا را
مثل فانوس تا کرد
نگین دست از جان شسته بود و مرگ شاهزاده را حتمی می دید.
بی
اختیار طپانچه ای را که به زین اسبش بسته بود برداشت و به طرف شیر نشانه
گرفت. گلوله به پشت حیوان خورد و هر چند آسیب چندانی به او نرساند ، اما
سوزشی که احساس کرد ، حیوان را از شاهزاده متوجه نگین کرد.
فرخ میرزا
چون دید موقتا خطر از او گذشته و شیر متوجه نگین شده ، با تمام قدرت شروع
به فرار کرد. نگین از ترس به گریه افتاد و با همه قدرتش فریاد زد :
- خدایا به دادم برس.
حیوان
زخمی با همه قدرت خود به طرف نگین حرکت کرد. اسب نگین با نزدیک شدن شیر
تکانی به خود داد و او را تا مسافت دوری پرتاب و خودش با سرعت عجیبی به
داخل جنگل فرار کرد. نگین هنگامی که از روی اسب پرت شد ، صدای محکم و
مردانه ای را شنید که می گفت :
- خودت را نگه دار ، نترس
شیر آرام
آرام به نگین نزدیک می شد و دیگر فاصله چندانی با او نداشت که ناگهان گلوله
ای به وسیط پیشانیش خورد و حیوان از پشت به زمین افتاد و تا خواست خود را
جمع و جور کند ، حریف بی آن که به او مهلتی بدهد با پنجه های قوی خود گلوی
او را گرفت و جدال انسان و حیوان شروع شد. مرد با یک دست گلوی شیر را می
فشرد و با دست دیگر با قداره ضربات محکمی به سر و کله حیوان می شد.
نگین
با شنیدن صدای پای گلوله به هوش آمده بود ، اما جرأت این که صدایی را از
گلویش بیرون آورد نداشت. کم کم چشم هایش را باز کرد و موقعیت خود را تشخیص
داد. محجوب دو روزه اش ، علیرضا خان ، برای نجات او جان خود را به خطر
انداخته و با شیر گلاویز شده بود. خیلی دلش می خواست برخیزد و محبوبش را
یاری کند ، اما خودش نمی فهمید چرا قادر به حرکت نیست. شاید از شدت ترس بود
که نمی توانست تکان بخورد و یا حرف بزند.
نگین در آن دقایق عجیب و بی
سابقه هر چه دعا بلد بود خواند و صدها نذر و نیاز کرد . شربات کاری قداره
کار شیر را تمام کرد. نگین زیرچشمی دید که علیرضا خان با همان قداره سر شیر
را برید ولی دستش در اثر فشار دندان های حیوان مثل لخته بزرگی از خون بود
که هیچ حس و حرکتی نداشت . او پس از فراغت از کار شیر ، چند لحظه نگاهی به
دست مجروح خود کرد و تکانی به آن داد و وقتی مطمون شد که دستش جدا نشده است
، از روی رضایت لبخندی زد و مثل این که کوچکترین اتفاقی نیفتاده است قطعه
بزرگی از پوست شیر را جدا کرد و روی دست مجروح خود گذاشت و با تکه ای از
پارچه شلوارش و به کمک دست سالم و دندات ، زخمش را بست و به طرف نگین آمد
نگین نیم توانست تکان بخورد. در تمام این مدت جدال علیرضا خان به خود می گوید :
(( این زن که اسب سوار می شود و به شکار می آید ، آن قدر ترسیده که حتی کوچکترین کمکی هم به من نکرده است . ))
اسبها
از مشاهده سیر رم کرده و به جنگل گریخته بودند و نگین هم از شدت ترس ،
قدرت حرکت نداشت و پریدگی رنگ و نفس های نامرتبش ، علیرضا خان را نگران
کرده بود و با خود گفت :
(( اینها مهمان من هستند. اگر پیشامدی بکند و
این زن بمیرد ، حتما فرخ میرزا خیلی غصه می خورد. الحق که زن زیبایی است و
شاهزاده حق دارد او را به همه ترجیح بدهد. حتی در میان دختران همه ایل ،
زنی به این زیبایی و با این اندام تناسب ندیده ام. )) 
ـ
برعكس، من خيال مي كنم هركس ديگري هم كه جاي من بود و مي ديد كه يك زن در
چنگال شير اسير شده است، همين كار را مي كرد. اين كار عادي و پيش پا افتاده
و شايد هم يك وظيفه است.

ـ شوهر من فّرخ ميرزا، مرا در چنگال شير گذاشت و فراركرد، د رحالي كه ار من نبودم قطعاً شير او را از هم دريده بود.
ـ شاهزاده شما را در مقابل شير تنها گذاشت و فرار مرد؟ قطعاً اين طور نيست.
ـ
بسيار خوب، اين چه حرف را جاي ديگري نگوييد. حالا هم زودتر بلند شويد تا
برويم و گرنه شب مس شود و دچار زحمت مي شويم. راه بيفتم شايد بتوانيم
اسبهايمان را هم پيدا كنيم.

****
«
حالا كجا بروم و چه بكنم؟ آنطور كه دلم مي خواست نشد. با اين كه به هزار
اسلحه مجهز هستم و مي توانم در هر آن دمار از روزگار اين دختر در آوردم،
نمي دانم چرا دلم داضي نمي شود.»

يكي
دو روزي وضع به همين منوال گذاشت و جلال با آن كه مي دانست در شهر كسي
نيست كه مزاحمش شود، روزها را احتياط مي كرد و در خانه مي ماند و شبها
بيرون مي رفت. بالاخره حوصله اش سر رفت و تصميم گرفت دنبال نگين برود. به
خود گفت:

به
دنبال اين فكر به بازار رفت و يك دست لباي عشايري براي خود تهيه كرد و خود
را كاملاً به صورت يكي از افراد دشتستان در آورد. او با همه لهجه ها
كاملاً آشنا بود و با آن قيافه و لهجه هر كسي كه او را مي ديد تصور مي كرد
يكي از افراد عشاير همان نواحي است.

برخلاف
شهر در اينجا خواجه ها مزاحمتي ايجاد نمي كردند و زنها و مردهاي ايل
آزادانه از جلوي چادرها مي بردند و مي فروختند. عليرضاخان دستور داده بحد
كافي براي مهمانها و سوارها غذا تهيه كنند، ولي باز هم ماست و شير تازه جزو
خوراكي هايي كه كم پيدا مي شدند و مشتري زيادي هم نداشتند.

ـ آيا درست مي بينم؟ جلال تو هستي؟ اينجا چه مي كني؟
ـ عجب شباهتي من اشتباه كردم.
ـ تو با اينها نرو. در همين حوالي باش با ت كار لازمي دارم.
«
ببين چطور مفت و مجاني گير افتادم. محترم مرا يدد و كافي است به منوچهر
ميرزا بگويد و نوكرها مرا دستگير كنند و تحويلش بدهند، آنوقت من بايد
آرزوهاي دور و دراز خود را به گور ببرم. از طرفي هم گمان مي كنم او از
حرفهايش منظوري دارد. بايد بمانم و ببينم چه مي گويد.»

ـ
من خوب از كارهاي تو باخبرم و مي دانم چطور از زندان خلاص شده اي. ضمناً
مي دانم كه منوچهر ميرزا به خون تو تشنه است و اگر بو ببرد كه تو در اين
اطراف هستي به هر نحو كه شده دستگيرت مي كند.

ـ
زياد عجله نكن من و تو همديگر را خوب مي شناسيم و لازم نيست براي هم ادا
در بياوريم. تو نوكر و محرم منوچهر ميرزا بودي. درست نمي گويم؟

ـ پس خبر داري كه چه مي كرده. تا حدّي. شما چه مي خواهي بدانيد.
ـ بگوئيد چه مي خواهيد تا ببينم مي توانم جواب بدهم با نه، بخصوص اين كه وعده پاداش و انعام مي دهيد، ندارد نگويم.
ـ دختره ي بي سر و پا كيست؟ كمي واضح تر صحبت كنيد.
جلال
مدتها بود كه همين فكر ها را مي كرد و بارها به خود گفته بود كه نگين دارد
از او به نفع خودش استفاده مي كند. محترم از حالات چهره او فهميد كه
حرفهايش موثر افتاده اند و ادامه داد:

ـ من در عمرم آدمي به دلسوزي شما نديده ام. راست است تا به حال گول خورده ام و راه عوضي رفته ام. از حالا به بعد شما هر چه بگوئيد
اطاعت کنم.
-پس مغلوم می شود می خواهی با ما راه بیایی .به من بگو آیا این بچه ای که نگین ادعا می کند مال شاهزاده است مال منوچهرمیرزا نیست؟
جلال یکه ای خورد و گفت:
-این چه حرفی است که می زنید؟ خیر!نگین هیچ وقت تسلیم منوچهرمیرزا نشد.
-بسایر
خوب عصبانی نشو.مردم هزار جور حرف می زنند. آخر فرخ میرزا چندین زن گرفته و
از هیچ کدام صاحب اولاد نشده حالا چزور شده این دختر برایش بچه آورده است؟
-من نمی دانم ولی می شد فهمید.
-از کجا ؟ مطمئن باش اگر این اطلاعات را به دست بیاوری زندگی آینده ات تأمین خواهد شد.
-من از این وعده ها زیاد شنیده ام.اگر بفهمم بچه مال کیست چقدر به من می دهید؟
-همه چیز حتی کل ثروت شمس آفاق را .
-ثروت
شمس آفاق به چه درد من می خورد؟ یک مبلغی را معین کنید که من مزد خود را
بدانم و با دل خوش دنبال موضوع بروم .من الان هیچ چیز ندارم و از دوندگی و
این در و آن در زدن هم خسته شده ام.دلم می خواهد کنجی بروم و آسوده زندگی
کنم.
-من از طرف شمس آفاق قول می دهم که هر چیز بخواهی بپردازد.آیا دوهزار اشرفی کافی است؟
-دوهزار اشرفی ؟ من فقط ماهی دویست اشرفی خرج دارم. من بریا بیرون کردن نگین از حرمسرا ده هزار اشرفی نیاز دارم.
-ده هزار اشرفی؟ این ثروت یک مالک بزرگ است.
-همین که گفتتم خواستید معامله را تمام می کنیم.
-من نمی توانم خودم قولی بدهم .باید با شمس آفاق صحبت کنم و خبرش را برایت بیاورم.
محترم
رفت و جلال در خواب و روییاهایش غرق شد .در خیال خود باغها و چهار پایان
فراوان خریده بود و به رعایای خود دستور می داد. در این رویا نگین هم در
کنارش نشسته بود و با او گل می شنید. محترم چند بار صدایش زد تا او خود آمد
.جلال آهی کشید و پرسید:
-چه شد قبول کرد؟
-بله قبول کرد به شرط آن که تو نگین را از حرمسرا بیرون کنی.
-من به تو قول داده ام و عمل می کنم ولی از کجا بدانم که شما هم سرقولتان می مانید؟
-فکر
این را هم کرده ایم.در این دو کیسه هر کدام هزار اشرفی است. آن را الان به
تو می دهم .چهارهزار اشرفی هم وقتی شروع به کار کردی و معلوم شد که به
نتیجه می رسی.چهار هزار اشرفی هم در آخر کار که به سلاممتی بروی دنبال کار
خود.
جالا بی اختیار دستش را دراز کرد تا کیسه ها را بگیرد ولی محترم آنها را زیر چادرش مخفی مرد و گفت:
-اول تو بگو نقشه ات جیست.اگر قابل قبول بود کیسه ها را می دهم.
تصویر ده هزار اشرفی چنان در ذهن جلال برق زد که بکلی قول و قرارهایش را با نگین از یاد برد و گفت:
-فرخ
میرزا الان در شکار است.من آنچه را که می دانم روی کاغذی می نویسم و به
دست او می رسانم .او هم وقتی حقه بازیهای نگین را بفهمد او را نگه نمی دارد
و از حرمسرا بیرونش خواهد کرد.
محترم گفت:
-اگر کار به این آسانی
بود که هیچ لازم نبود ده هزار اشرفی به تو بدهند.اصل موضوع این است که تا
به فرخ میرزا ثابت نشود که نگین او را فریب داده دست به ترکیبش نمی زند و
مسلم است که با یک نوشته اعتماد شاهزاده از او سلب نمی شود.
- مطمئن باشید من آن قدر سند و مدارک دارم که پدر نگین هم نمی تواند انکار کند چه رسد به خودش.
-اگر نوشته و کاغذ تو بر فرخ میرزا اثر نکرد چه می کنی؟
-شما
قراری با من می گذارید دیگر به بقیه کارها چه کار دارید؟منظور شما این است
که نگین از حرمسرا دور شود و شاهزاده فقط خدمت بیگم شمس افاق باشد.من این
کار را می کنم.
-ظرف چه مدت؟
-قبل از این که شما به شهر برگردید.
-آیا وسیله ای چیزی هم می خواهی ؟
-فقط یک آدم باسواد می خواهم که نامه را بنویسد .او باید محرم هم باشد.من خودم آن قدرها سواد ندارم که همه چیز را بنویسم.
-من که کسی را سراغ ندارم مگر خود شمس آفاق .آدم باسواد محرم فیر از او سراغ ندارم.
یک
بار دیگر محترم به چادر شمس آفاق رفت و جریان را گفت. شمس آفاق که در اثر
شنیدن اخبار جدید آمئن جلال حالش بهتر شده و در بستر نشسته بود وقتی منظور
محترم را همید گفت:
-من خوب می توانم خط خود را تغییر دهم طوری که هیچ کس تشخیص ندهد .اوایل شب جلال را به چارد من بیاور تا هر چه می گوید برایش بنویسم.
اوایل
شب بود که جلال وارد چادر شمس آفاق شد و به دستور محترم نزدیک بستر شمس
افاق که پشت پرده ای کسترده بودند نشست .شمس افاق از لای پرده به چهره جلال
دقیق شد و فهمید که او حاضر است برای پول همه کاری بکند .بعد با ناله ای
که جلال دقیق شد و فهمید که او حاضر است برای پول همه کاری بکند بعد با
ناله ای که جلال بلافاصله متوجه شد تصنعی است از شیراز از حکومتی و
منوچهرمیرزا سوال کرد و از جلال پرسید که اکنون چگونه امرار معاش می کند
ولی حتی یک کلمه از نگین نام نبردوجلال منتظر بود که شمس آفاق قثط از نگین
سخن بگوید بالاخره طاقت نیاورد و گفت:
-مثل اینکه بیگم فراموش کرده ما حرفهای واجب تر از اینها هم داریم .
شمس
آفاق هم دقیقا همین را می خواست که خود جلال شروع کند .هر چه به ذهنش فشار
می آورد به این قیافه موذی نمی دید که راست بگوید و فکر می کرد این هم یکی
از حقه بازیهای نگین است که جلال را مأمور کرده تا به اسرار آنها دست پیدا
کند . پس از اطلاع از نقشه آنها رازشان را آشکار سازد و حرف آنها را نقل
کوچه و بازار کند .شمس آفاق بقری به نگین سوئظن داشت که حتی در خواب هم از
او می ترسید. وقتی خسابش را می کرد که اوچطور با هیچ و پوچ صاحب همه چیز
شود برخود می لرزید.
شمس آفاق چون جلال را منتظر پاسخ خود دید گفت:
-راجع
به کارهای دیگر هر چه با محترم صحبت کرده اید کافی است هر قراری دارید با
او بگذارید. من فقط خواستم به شما بگویم هر زحمتی که بکشید بی مزه نخواهد
ماند.
جلال وسط حرف او دوید و گفت:
-اما مقصود از احضار من چیز دیگری بود .مثل این که بیگم قرار بود چیزی بنویسند.
بریا
لحظه ای محترم خواست دخالت کند که شمس افاق با اشاره ای به او فهماند که
سکوت کند و جلال را از چادر بیرون ببرد.محترم منظور شمس آفاق را نفهمید ولی
متوجه شد شمس آفاق فکر تازه ای به ذهنش رسیده است که نمی خواهد جلوی جلال
مطرح کند برای همین به جلال کفت:
-باز حال بیگم به هم خورد و فعلا نمی
تواند با تو صحبت کند.بهتر است کمی بیرون چادر باشی.باز خبرت می کنم .از
این اطراف دور نشود.گمانم بهتر باشد به همان گودالی که بودی بروی که کسی تو
را نبیند.
محترم پس از رفتن جلال رو به شمس آفاق کرد و گفت:
-چرا این طوری کردی؟ ما از این آدم بهتر نمی توانیم پیدا کنیم.
-محترم
من از قیافه این مرد ترسیدم.مگر بار اول است که این دختره بلا به سرمان می
آورد؟ از کجا معلوم که این هم مأمور او نباشد. می دانی اگر اسرارمان به ست
نگین بیفتد چه بلایی سرمان می آورد؟



-شمس آفاق نمیتواند آنچه را که تو میخواهی بنویسد.فکر دیگری برای اینکار بکن.
-منکه کسی را اینجا نمیشناسم که به او متوسل شوم.
-بالاخره بین اینهمه آدم یک نفر با سواد پیدا میشود و تو میتوانی با پرداخت چند اشرفی به منظور خود برسی.
-میترسم همان شخص اسباب زحمت ما بشود و نقشه مان را فاش کند.
-در هر حال چاره ای نیست.اگر پول میخواهی باید وسیله اش را هم فراهم کنی.
جلال کمی فکر کرد و گفت:بسیار خوب قبول دارم.اینکار را هم خودم انجام خواهم داد اما باید پول بیشتری بدهید.
-عجب طمعی دارد.مثلا چقدر باید بیشتر داد؟
-من پانزده هزار اشرفی میخواهم.میدانید که اینکار آسانی نیست..بعلاوه پای جان من در میان است.
بالاخره پس از چانه زدن زیاد جلال حاضر شد با گرفتن دوازده هزار اشرفی همه کارها را خودش انجام دهد.
نزدیکی
های غروب بود که جلال دو هزار اشرفی به نام مساعده گرفت و بطرف یکی از
دهاتی که در آن نزدیکی بود براه افتاد.سنگینی پولها او را ازار میداد و از
طرفی از راهزنها میتسید.اشرفی ها را در گودالی گذاشت و چند سنگ دور آن چید و
راه خود را در پیش گرفت.
نیمه شب بود که به ده رسید و منزل یکی از
اشنایان قدیمی خود که کور سوادی داشت رفت و در زد.مرد از خواب بیدار شد و
در را باز کرد ولی مدتی طول کشید تا جلال را بیاد اورد و او را بداخل خانه
برد.
جلال پس از احوالپرسی دور و دراز و یادآوری خاطرات گذشته شام
مختصری را که برای او حاضر کرده بودند خورد و گفت:میرزا از این طرف میگذشتم
گفتم احوالی هم از شما بپرسم.ضمنا عرض کوچکی هم داشتم که انجام آن برای
شما اشکالی ندارد.
میرزا چشمهایش را به علامت تعجب از هم دراند و گفت:از
دست من پیرمرد فرتوت چه می اید و چه خدمتی میتوانم به شما که نوکر حکومتی و
صاحب همه چیز هستید بکنم؟
جلال گفت:میرزا جان خبر نداری که مدتهاست دست
از نوکری کشیده ام.اصلا از روز اول هم از اینطور نان خوردن بدم می آمد.چه
فایده دارد که آدم خود را به مردم بفروشد و برای خاطر سایرین وبال دنیا و
آخرت را برای خود بخرد.خوشا بحال شما که با این زندگی کوچک و محقر میسازید و
به دنیا و مافیها اعتنا ندارید.
میرزا کارهای گذشته جلال را از خاطر
میگذراند و از تغییر حالت او دچار شگفتی شده بود و پشت سر هم دست به ریش
خود میبرد و زیر لب استغفار میکرد.آخر سر گفت:انشالله که اینطور است.حالا
بگو از دست من چه کاری برایت بر می اید.
-پدر جان انسان هیچوقت از فردای خود خبر ندارد.از منهم دیگر عمری گذشته.میخواستم قبول زحمت کنید و وصیت نامه ای برای من بنویسید.
-وصیت نامه؟پدر جان تو هنوز جوانی و وقت مردنت نیست هر پند مرگ حق است ولی مگر توی محل خودتان کسی پیدا نمیشد این را برایت بنویسد؟
-من
عبورا از اینجا میگذشتم و بیاد شما افتادم که مرا بهتر از هر کس دیگری
میشناسی.انسان که نمیتواند اسرارش را به همه کس بگوید.تازه فکر کردم چند
اشرفی حق الزحمه را چرا به کس دیگری بدهم؟
اسم اشرفی چشمهای میرزا را از
هم باز کرد و بخصوص وقتی رنگ زرد و قشنگ اشرفی ها را در دست جلال دید اب
دهانش راه افتاد و گفت:راست است پسرجان.آدم باید همیشه به فکر عاقبت کار
باشد.آفرین بر تو.حالا بگو ببینم کس و کاری هم داری که وارث داراییت باشد؟
-متاسفانه
هیچکس را ندارم و غصه ام همین است که این صنار سه شاهی ای که به هزار خون
جگر فراهم کرده ام معلوم نیست بعد از مرگم چه کسی بخورد و فاتحه هم برایم
نخواند.از همه مهمتر اینکه مسافرت دوری هم در پیش دارم و مبلغی پول که
میترسم با خودم ببرم و میخواهم پیش شما امانت بگذارم.اگر برگشتم که امانتم
را میگیرم و اگر برنگشتم هیچکس از شما مستحق تر نیست.
این حرفها بقدری
میرزا را ذوق زده کرده بود که سر از پا نمیشناخت و پیش خود میگفت:اینهمه
التماسی که به درگاه خدا کرمد بالاخره بی نتیجه نماند و از خزانه غیب این
مردک آمده که ثروت خود را بدست من بسپارد.
جلال برای آن که طمع مرد را زیاد کند گفت:فعلا بهتر است بخوابیم و فردا صبح اینکار را انجام دهیم.
میرزا
که طاقتش طاق شده بود گفت:در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.برای چنین
کاری هر چه زودتر اقدام کنیم بهتر است.حالا که همه بچه ها خواب هستند بهتر
میشود کار کرد.
جلال که حریف را حاضر و آماده دید گفت:آخر فقط وصیت نامه
که نیست.باید نامه ای هم برای یکی از رفقایم که خیلی حق به گردن من دارد و
بیچاره در دام یک عده شیاد و حقه باز افتاده بنویسم و موقع رفتن او را
هوشیار کنم.برای همین زحمت شما زیاد میشود و بهتر است بماند برای صبح.
میرزا با کمی بی صبری جواب داد:حالا که باید بنویسم چه یک صفحه چه ده صفحه.
و فورا قلمدان و کاغذ را آورد و گفت:پسرجان هر چه میخواهی بگو تا بنویسم.
جلال
گفت:وصیتنامه را هر جور دلتان میخواهد بنویسید.من از مال دنیا هزار اشرفی
دارم که پیش شما امانت میگذارم و سال دیگر می ایم.اگر هم نیامدم مال
شما.چند سالی نماز و روزه برایم بخرید و باقی را بردارید؟
-مطلب دیگری نداری؟
-خیر همین است که گفتم.
دیگر
صدایی جز کشیده شدن قلم بر کاغذ شنیده نمیشد.جلال به سرخی گونه های میرزا
نگاه کرد و با خود گفت این احمق به عشق گرفتن هزار اشرفی هر چه را که من
بخواهم خواهد نوشت.
چند دقیقه بعد میرزا کاغذ را جلوی جلال دراز کرد و گفت:همین را میخواستی که بنویسم؟میخواهی برایت بخوانم؟
-خیر احتیاجی نیست شما که آدم نامطمئنی نیستید.
-پس مهرت را بده تا وصیتنامه را مهر کنم.
جلال
مهر برنجی کوچکی را از جیب در آورد و به میرزا داد.میرزا زیر نوشته را مهر
کرد و کاغذ را جلوی نور شمع گرفت و بی اختیار فریاد زد:اینکه مهر تو
نیست.این مهر بنام اسد است در حالیکه نام تو جلال است.
جلال با خونسردی گفت:اسم اصلی من اسد است منتهی در بچگی از بس شیطان بودم بچه ها مرا جلال صدا میزدند.
-خیر نمیشود همه تو را به اسم جلال میشناسند.مهری به اسم جلال نداری؟
-خیر.
-پس بیا و پایین نامه را انگشت بزن.
جلال همین کار را کرد و گفت:میرزا جان.این کارها لازم نیست.منکه از شما قبض و سند نمیخواهم.
-نه پسرجان تو نمیدانی.هر کاری را باید مطابق اصولش انجام داد.
-بسیار خوب حالا چیزهایی را که میگویم عینا مثل حرفهای من بنویس.
میرزا
قلم را بدست گرفت و آماده شد.جلال گفت:بنویسید زن سوگلی تو به تو خیانت
میکند و با خواهرزاده ات ارتباط نامشروع دارد.فرزندی را هم که برایت آورده
اولاد تو نیست.اگر میل داری از حقایق باخبر شوی، به او بگو اقرارنامه ای را
که نوشته است ، به دستت افتاده است. اگر با هم قبول نکرد، من حاضرم عین
اقرارنامه را برایت بفرستم ، اما این را هم بگویم که بیشتر تقصیرات متوجه
خواهرزاده خودت است.
جلال پس از گفتن این حرفها ساکت شد. میرزا پرسید:
- مُهر و امضا نمی خواهد؟
- نه ، رفیقم خواهد فهمید که من نوشته ام.
میرزا قلم را زمین گذاشت و گفت:
- این کاری شیطانی است که معلوم نیست عاقبتش چه شود.
- برعکس ، خدمتی است که به یک شخص نجیب می شود.
- در هرحال گناهش به گردن خودت.
جلال
کاغذ را از میرزا گرفت و تا کرد و در جیب گذاشت و از جا بلند شد تا برود
در رختخوابی که برایش انداخته بودند ، بخوابد. میرزا پرسید:
- پس پولها کو؟
-
چه آدم ساده ای هستی. این وقت شب هزار اشرفی را با خودم این طرف و آن طرف
ببرم؟ حالا یک بار دیگر وصیتنامه را بخوان ببینم چه نوشته ای.
میرزا که عصبانی شده بود، وصیتنامه را به طرف او انداخت و گفت:
- خودت بخوان...
و
لحافش را سرش کشید و خوابید. فردا صبح زود جلال از جا بلند شد ، پنج اشرفی
کنار دست میرزا گذاشت و از خانه بیرون زد. میرزا وقتی از جا بلند شد، اثری
از جلال ندید ، ولی دلش با همان چند اشرفی هم خوش بود.
جلال بمحض این که از خانه میرزا بیرون آمد به طرف اردوگاه به راه افتاد و خود را به محترم رساند و گفت:
- این نامه را به شاهزاده برسانید.
محترم کاغذ را گرفت و تا کرد و در جیب خود گذاشت و گفت:
- مطمئنی کار دخترک با این نامه یکسره می شود؟
- برایم مثل روز روشن است. اگر هم نشد آن قدر مدرک دارم که مقصود شما را عملی کنم.
محترم
دیگه معطل نشد و با عجله به طرف چادر مخصوص شاهزاده رفت . در چادر کسی
نبود و محترم بسرعت کاغذ را زیر متکّای فرخ میرزا گذاشت و با عجله خود را
به جلال رساند و گفت:
- امشب را یک جایی در همین اطراف باش تا نتیجه کار معلوم شود.
سپس نزد شمس آفاق رفت و مژده انجام این کار بزرگ را به او داد.
شمس آفاق گفت:
- کاش اول نامه را می دادی من بخوتمم تا بفهمیم این مردک حقه باز چه نوشته.
- می گفت طوری نوشته که شاهزاده حرفش را باور می کند.
- این همه عمر از خدا گرفته ای باز هم ساده ای. کاغذ را کجا گذاشته ای؟
- زیر بالش شاهزاده.
- زور برود آن را بیاور تا ببینم.
محترم
غرغرکنان به راه افتاد و خود را به چادر شاهزاده رساند، ولی هنوز وارد
چادر نشده بود که صدای پای اسب فرخ میرزا را شنید و شتابان از آنجا دور شد.

 
شاهزاده
پس از آن که از خوش آمدگویی ناصرمیرزا فارغ شد، از تصور این که نگین زیر
پنجه های شیر از بین رفته باشد، ناراحتی و اضطراب شدیدی را در خود احساس
کرد. دلش می خواست هر چه خدمه دم دستش می آید به خاک و خون بکشد، ولی
خوشبختانه جز خدمتکار مخصوص و آبدارباشی کسی در آن اطراف نبود و آنها هم
خوب اخلاق شاهزاده را می دانستند و در اطراف او نمی چرخیدند.

او
آن قدر به خود مشغول بود که متوجه ورود عشرت هم نشد و عشرت ناچار شد جلو
برود و او را صدا بزند و آمدن جلال را اطلاع دهد . نگین با حرکتی ناشی از
بی حوصلگی روی خود را به سوی دیگر گرداند و گفت :
خاله جان ! می بینی که
حال ندارم و خسته هستم . حالا چه موقع ملاقات با جلال حقه باز است . این
مرد اینجا هم دست از سر من بر نمی دارد ؟ حتما" پول می خواهد . برو هر چه
می خواهد به او بده و روانه اش کن . هیچ حوصله ندارم او را ببینم و مهملاتش
را بشنوم .
من هم می دانستم حال نداری . به او هم گفتم ، اما موضوع چیز
دیگری است . او می گوید کار لازمی دارد که جان همه ما بسته به آن است .
حالا چه اشکال دارد چند دقیقه او را بپذیری ؟ شاید همان طور که می گوید کار
لازمی داشته باشد و فرصت از دست برود .
ماشاءالله چقدر اذیت می کنی . من این مرد را می شناسم و مقصود او را می دانم .
و چون باز عشرت را به حال تعجب و انتظار ایستاده دید ، از روی کمال بی میلی ادامه داد :
چه کار کنم ؟ بگو بیاید ، اما دقت کن که کسی در اطراف مراقب ما نباشد و او را نبیند .
مطمئن باش هیچ کس متوجه ما نیست .
به این ترتیب جلال وارد شد و گوشه ای نشست . نگین گفت :
مگر قرار نبود تو تا مراجعت من در شهر بمانی . چطور شد که باز راه افتادی و اینجا آمدی ؟
اگر این موضوعی که می گویم پیش نیامده بود ، هیچ وقت برخلاف دستور شما رفتار نمی کردم و از شهر خارج نمی شدم .
چه اتفاقی افتاده ؟ زود بگو . می بینی که خسته هستم و حال ندارم .
درست
گوش کنید . من برحسب تصادف فهمیدم که شخصی به راز ما پی برده و مطالبی را
که نباید افشا شود و کسی بداند در کاغذی نوشته است و می خواهد به حضرت والا
برساند .
نگین با تعجب آمیخته به اکراهی گفت :
راز ما ؟ کدام راز ؟
جلال با غروری که ابدا" به هیکل و قیافه اش نمی خورد ، گفت :
بله رازهای شما که من هم خودم را در آنها شریک کرده ام .
نگین که از قیافه حریف ، افکارش را می خواند ، کمی برخود مسلط شد و گفت :
خیلی خوب حرفت را بزن . این شخص کیست که می خواهد راست و دروغ های خود را به گوش شاهزاده برساند ؟
شما دوست و دشمن خود را بهتر می شناسید . فرض کنید شمس آفاق .
خوب چه نوشته است ؟
درست
خبر ندارم ، ولی مطمئنم که خیلی از مطالب و اسرار را فهمیده و در کاغذی
نوشته و زیر بالش شاهزاده گذاشته است و حتما" امشب شاهزاده کاغذ را می
خواند و آن وقت نمی دانم چه خواهد شد .
جلال وقتی این حرفها را می زد ،
زبانش به لکنت افتاده و لرزه محسوسی در عضلات صورتش آشکار بود . موج بزرگی
از اضطراب و نگرانی سراسر وجود نگین را فرا گرفت و به خاطر آورد که اگر
شاهزاده به اسرار او واقف شود ، دیگر کارش تمام است و به خاطر از بین بردن
شاهد منظره امروزی هم که شده است ، او را نابود خواهد ساخت و بهانه کوچکی
برای از بین بردن او کافی است ، این بود که با لحنی ملایمتر و آهنگی گرمتر
گفت :
حالا تو اطمینان داری که این کاغذ به شاهزاده نوشته شده است ؟
کاملا" مطمئنم و حتی نویسنده کاغذ را هم دیده ام و از زبان او شنیده ام .
نگین ناله ای را که از دل بر آورده بود ، در گلو خفه کرد و با خود گفت :
افسوس دیگر کار من تمام است و باید با همه آرزوها و خیالات شیرین خود وداع کنم .
منظره
دستگیری و رسوایی جلوی چشمش مجسم شد و خود را بی پناه و بیچاره در چنگال
دژخیم مشاهده کرد و قطره اشکی از گوشه چشمش به روی صورتش غلتید . یاد
علیرضا خان افتاد و اضطراب و نگرانیش زیادتر شد ، چه فکر می کرد وقتی
علیرضا خان به راز او پی ببرد و خفت و خواری او را مشاهده کند ، به چه چشمی
به او می نگرد ؟ مثل غریقی که دست خود را به سوی هر تخته پاره ای دراز می
کند با آهنگی ملتمسانه گفت :
جلال ، تو را خدا راست می گویی و این کاغذ برای فرخ میرزا نوشته شده است ؟
بخدا
قسم اطمینان دارم . وقتی شنیدم چنین کاغذی برای شاهزاده نوشته شده است ،
با عجله نزد نویسنده آن که در یکی از همین دهات نزدیک است رفتم و او را
فریب دادم و گفتم می خواهم به کربلا بروم و آمده ام هزار اشرفی دارایی خود
را نزد او بگذارم و وصیت کنم . او همه به طمع افتاد و وصیت نامه را برای من
نوشت و من کم کم حرف را به جای اصلی برگرداندم و سوال کردم که این چند
روزه برای کسی کاغذی نوشته است یا نه و او گفت که نوشته و مطالبش چه بوده
است .
چه نوشته اند ، زود بگو .
این طور که می گفت نوشته است بچه ای
که خدا اخیرا" به حضرت والا داده ، متعلق به او نیست و خیلی چیزهای دیگر که
حالا وقت گفتن آنها نیست ، چون می ترسم فرصت از دست برود .
وقت چه کاری بگذرد ؟ مثلا" خیال می کنی اگر الان شاهزاده کاغذ را خوانده باشد تا فردا صبر می کند ؟
معلوم است که نمی کند ، برای همین یک دقیقه هم نباید معطل شد باید فرار کرد .
مگر دیوانه شده ای و عقل از سرت پریده ؟ من که جا و مکانی ندارم .
اینجا
با شهر خیلی فرق دارد . در مدت کوتاهی از دسترس شاهزاده و مامورینش دور می
شویم و خود را به نقطه امنی می رسانیم .نگین طوری دستخوش اضطراب و نگرانی
بود که جلال را به عنوان پهلوانی افسانه ای که مامور نجاتش است ، می دید و
به هیچ وجه فکر نمی کرد با تائید سخنان او چه عواقب خطرناک تری را برای خود
می خرد . جلال که می دید نگین حسابی ترسیده و تسلیم اوست ، گفت :

وقتی
می امدم دو تا اسب را در نزدیکی این چادرها دیدم.با این اسبها از بیراهه
به کازرون و بوشهر می رویم و و از انجا هم با کشتی به جایی می رویم که دست
احدی به ما نرسد.
جلال طوری خطر را در نظر نگین بزرگ جلوه می داد که
نگین کاملا مسحور شده بود و تصمیم داشت خود را به دست او بسپارد و راه فرار
را در پیش بگیرد،اما در همین موقع عشرت که از اول حرفهای جلال را شنیده
بود،پرده را به سویی زد و با لحنی امرانه و در عین حال مادرانه گفت:
دخترجان،به نظرم تو عقلت را از دست داده ای که حرفهای بی سر و ته این مرد را باور کرده ای و می خواهی به همه چیز پشت پا بزنی.
سپس رو به جلال کرد و گفت:
من
خوب از کارهای تو خبر دارم و می دانم به بعضی از اسرار ما واقف شده ای،اما
فراموش نکن که من هم تو را خوب می شناسم و از همه حقه بازیهایت خبر
دارم.تو خیال می کنی با این حرفهای سراپا دروغ می توانی ما را فریب بدهی و
در اختیار خود بگیری.بلند شو و زود از اینجا خرج شو،والا هم اکنون فریاد می
زنم تا فراش ها بیایند و حقت را کف دستت بگذارند.
عشرت خاموش شدن
چراغهای چادر فرخ میرزا را دیده بود و یقین داشت که او خوابیده است و
حرفهای جلال را دروغ می دانست و رو به نگین ادامه داد:
دخترجان،بگیر
راحت بخواب و کمترین دغدغه ای به خود راه مده.من ضمانت می کنم که کوچکترین
اتفاق سوئی روی ندهد.از این مرد دروغگو سوال کن اگر تو راست می گویی و از
ان مردک شنیده ای که کاغذی با این مشخصات نوشته است و خودت هم می گویی که
من با نوشتن وصیت نامه ام او را اغفال کردم،وصیت نامه ات کو؟اگر وصیت نامه
اش را نشان داد،همه حرفهایش درسا است.
با شنیدن این حرف،قیافه جلال از
هم باز شد و با عجله دست در جیب کرد و کاغذ چهارتایی را بیرون آورد و آن را
به طرف نگین دراز کرد و گفت:
این حرف خوب و حسابی است.بفرمایید ببینید.
نگین که تکلیف خود را نمی دانست و دیگر مغزش کار نمی کرد،با بی میلی کاغذ را از جلال گرفت و پرسید:
وصیت نامه به چه درد من می خورد؟
جلال گفت :
مخصوصا خواهش می کنم بگیرید و بخوانید تا ببینید آیا او را اغفال کرده ام یا نه و ایا آنچه گفته ام درست است یا نه.
نگین
کاغذ را باز کرد و جلوی نور شمع گرفت و شروع به خواندن کرد.هر چه بیشتر می
خواند،بیشتر تعجب می کرد.سرانجام سرش را بلند کرد و در حالی که عقل و هوش
خود را دوباره به دست اورده بود،با لحنی ملایم پرسید:


 

وقتی
از طرف فرخ میرزا سر و صدایی نشد ، نگین مطمئن شد که هنوز اسرار او فاش
نشده است . این اطمینان موقعی بیشتر شد که عشرت ماغذ مچاله شده ای را که
تصادفا کنار چادرشان پیدا کرده بود به او داد و گفت :

روزی
که موکب فرخ میرزا برای گردش در دهات و سیاه چادرها حرکت می کرد ، شمس
آفاق که از نامهربانی و بی اعتنایی شاهزاده به جان آمده و از جلال هم جز
پرداخت مبلغی پول نتیجه ای نگرفته بود به بهانه بیماری اجازه گرفت که به
شهر برگردد . شاهزاده هم اصراری به ماندن او نکرد و شمس آفاق با خدمه ای در
معیت چند سوار به شهر برگشتند.
موقعی که کجاوه شمس آفاق از مقابل چادر
فرخ میرزا عبور می کرد او با چشم های اشک آلود از داخل کجاوه به بیرون نگاه
می کرد و زیر لب می گفت :
- اگر چه این بار هم شکست خوردم ، اما فراموش
نمی کنم. انتقام من سخت تر و شدیدتر از حرکات شماست. به زودی همه حساب های
خود را با شما تسویه خواهم کرد.
از فاصله ای دور جلال مراقب حرکت این قافله بود و با خود می اندیشید :
(( چطور شاهزاده که از کوچکترین اشتباه چشم پوشی نمی کند ، در مقابل آن نامه عجیب کوچکترین عکس العملی نشان نداده است؟
افسوس که نقشه ام نگرفت. حال هم نباید مأیوس شوم ، چون نگین مثل یک گنجشک در دست من اسیر است . ))
مراجعت شمس آفاق به شیراز ، راه را برای کارهای عشرت باز کرد.
او حالا آزادی عمل بیشتری داشت و بهتر می توانست خود را به علیرضا خان برساند و پیغام نگین را به او بگوید.
آن شب صحبت علیرضا خان و ناصرمیرزا خیلی گرم شده بود.
منوچهرمیرزا هم گیج و منگ گوشه ای افتاده بود و برای خودش فال حافظ می گرفت و آواز می خواند.
ناصرمیرزا
بر خلاف همه شبها پا را از دایره ی احتیاط بیرون گذاشته بود و حرف هایی می
زد که روح علیرضا خان از آنها بیزار بود و به همین دلیل بیش از حد احساس
کسالت می کرد ، ولی به خاطر مهمان نوازی حرفی به او نمی زد .
سرانجام
چون ناصرمیرزا هم گیج کنار منوچهرمیرزا افتاد ، آرام از چادر بیرون آمد و
به طرف چادر خود که دور از همه چادرها برپا شده بود ، راه افتاد.
نزدیک چادر متوجه شد که زنی منتظر او ایستاده است. با تعجب پرسید :
- شما کی هستید؟ با کی کار دارید؟
- شما علیرضا خان هستید؟

ـ من خودم با شما كاري ندارم. براي يكي از آشنايان شما گرفتاري پيش آمده و مي خواهد هر چه زودتر شما را ببينيد.
ـ چه فراموشكار هستيد. هنوز چند روز هم از ماجراي جنگل و شكار نگذاشته است.
ـ پيغام ايشان را بگوييد.
خان كه درعمرش هرگز تنها با زني مواجه نشده و گفتگو نكرده بود، يكه اي خورد و پرسيد:
ـ حرفي هست كه بايد با خود شما بزنند.
ـ كاري است كه جر شما از عهده كسي برنمي آيد.
ـ به ايشان بفرماييد كه من براي شنيدن فرمايشاتشان حاضرم.
عليرضا خان در مقابل عمل انجام شده اي قرار گرفته بود گفت:
ـ من تا يك ساعت ديگر بيگم را به اينجا مي آورم.
بالاخره
عشرت و نگين به چادر رسيدند. عشرت كه ديد عليرضا خان هنوز هم در وسط چادر
ايستاده است و انتظار مي كشد و وقتي به نگين گفت كه از موضوع جدا شدن از
او، او همان ايستاده بودنده است، نگين لبخند رضايتي زد و او را مرخص كرد.

نگين در جواب تعظيم عليرضا خان سري تكان داد و گفت:
عليرضا خان كه از اين حرف صورتش سرخ شده بود، سرش را پائين انداخت و با همان لهجه شيرين خود گفت:
ـ نه عليرضاخان. ديديد كه مرا گذاشتند و فرار كردند.
« اين همان جوان دلير و شجاعي است كه با شير درنده در مي افتد، ولي حالا مثل بچه ها دست و پاي خود را گم كرده است.»
ـ مثل اين كه به اگر بنشينم و صحبت كنيم بهتر باشد.
ـ همين طور است كه ميي فرمائيد، بنشينيم بهتر است.
«
از من چه مي خواهد؟ چرا بين اين همه آدم مرا انتخاب كرده است؟ اگر آمدن او
به چادر مرا بفهمد چه خواهند گفت؟ چه كار بدي كردم كه به درخواست او پاسخ
مساعد دادم. اگر اين موضوع آفتابي شود چه كسي باور مي كند كه من در اين
ميانه تقصير نداشته ام.»

ـ مثل اين كه از آمدن من به اينجا ناراحت شده ايد. من كه بدون اطلاع و خبر نيامدم.

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
جمعه 25 مرداد 1392 - 23:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group