رمان عشق و مانیا1

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 196
نویسنده پیام
zohreh1371 آفلاین

مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
رمان عشق و مانیا1
خانمی بیا بالا عزیزم

-کی منتظرت گذاشته خوشگله؟
-واااای جیگرتو بخورم در رکابت باشیم
-جوجو بیا امشبو بامن بگذرون مطمئن باش یه حال اساسی میکنیا
اینا حرفایی بود که هرچند دقیقه یه بار بهم زده میسد! خدایا آخه اینم شد زندگی؟!حالا کجابرم؟چیکارکنم؟ایخدا لعنتت کنه زیورکه هرچی میکشم زیرسره توئه! امیدوارم یه روزی بشه بتونم جواب اینکارات وبلاهایی که سرم آوردی وبدم
-خانم تاصبح قراره اینجاباشی؟!
از حرفش تعجب کردم!چون اصلا لحنش مثل بقیه نبود!برگشتم تا سن صاحب شخنو حدس بزنم
یه ماشین شاسی بلند اسمشم... خب نمیدونم پس فسفر الکی نمیسوزونم منو چه به این حرفا!!
-چرا ماتت برده؟! جواب سوالم نگاه خیره تونبود!
بهش میخورد 25 به بالا باشه بوی ادکلنشم که تا توی خیابون میومد خب توی این یکی شدیدا خبره بودم مطمئنم مارک ادکلنش کارابوت بود ادکلن خوب برای تحریک خانما اونم برای اینکار چون بوش خیلی موندگار نبود فکرکنم به جای دوش گرفتن با آب بااین ادکلن دوش گرفته بود!
خدایا چیکارکنم؟!برم؟عاقبتم چی میشه بااینکار؟البته سوال کردن نداره فرداصبح اسمم یه هرزه خیابونیه ودیگه پریای پاک مامان سیما نیستم.بالاخره که چی؟من که جایی رو ندارم بمونم به یهدختر تنهام اتاق نمیدن پس بهتره سوار بشم دستم رفت طرف دستگیره در که پسره گقت:
-دخترخانم اومدی بالا دیگه واینمیسم پیاده بشی تصمیمت رو بگیر اجباری در کار نیست
چه فهمیده!!! هه بزور نمیخواد سوارم کنه!فکرکنم اینم فهمید من چقدر بدبختم! تصمیم روگرفتم وسوار شدم درو بستم وپسره حرکت کرد ضبط ماشینو روشن کرد
برو اگه میخوای بری دلت نسوزه واسه من

اینجوری که کلافه‌ای بدتره خوب دل‌ و بکن

بکن دل‌ و از این همه خاطره‌های روی آب

فکر کن ندیدیم ما هم و حتی یه بارم توی خواب

راحت برو یه قطره هم گریه نداره چشم من اشکاش و پشت پای تو می‌خواد بریزه دل‌ بکن

من که نمیمیرم اگه بخوای تو از اینجا بری چون میدونستم که تو از اول راه مسافری، مسافری

شاید نفهمیدی که من بی‌ اون که تو چیزی بگی‌ سپردمت دست خدا که بی‌ خداحافظی نری

غصه راهم و نخور شاید همین جا بمونم شاید به مقصد رسیدم خودم فقط نمی‌دونم
وای چه آهنگای چرتو پرتی گوش میده ها!!! انگار عاشقه خل وچل!
راحت برو یه قطره هم گریه نداره چشم من اشکاش و پشت پای تو می‌خواد بریزه دل‌ بکن

من که نمیمیرم اگه بخوای تو از اینجا بری چون میدونستم که تو از اول راه مسافری، مسافری

شاید نفهمیدی که من بی‌ اون که تو چیزی بگی‌ سپردمت دست خدا که بی‌ خداحافظی نری

غصه راهم و نخور شاید همین جا بمونم شاید به مقصد رسیدم خودم فقط نمی‌دونم

شاید نفهمیدی که من بی‌ اون که تو چیزی بگی‌ سپردمت دست خدا که بی‌ خداحافظی نری

غصه راهم و نخور شاید همین جا بمونم شاید به مقصد رسیدم خودم فقط نمی‌دونم
به سلامتی انگار مقصدمون اون بالا بالا های این شهر خراب شدس شهر تهران با این اختلاف طبقاتی زیاد! که باعث بدبختی من شد ازش متنفرم

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
یکشنبه 13 مرداد 1392 - 16:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
.......
سره هیچ حرفی نمیزد واین عجیب بود!! وااای خدا نکنه از اوناس که دخترا رو شکنجه میکنن ومیکشنشون !! نکنه بلایی سرم بیاره وجسدمو بندازه بیابون ! عجب غلطی کردما!! خدایا نجاتم بده خودت میدونی من دختر بدی نبودم که الآن کسی بخواد بکشتم واای نهههه خوبه بگم نگه داره آره میگم پشیمون شدم اومدم حرف بزنم که پسره وایساد و خودشو کشید طرفم ترسیدم وخودمو فشار دادم توی صندلی پسره وقتی عکس العملم رو دید پوزخندی زد و از داشبورد یه ریموت برداشت ! عجب سوتی !!! خاک بر سرت پریا! باکمی دقت به اطراف نگاه کردم تنها خونه یه کوچه بن بست واااای تنها!!!! وارد خونه شد خونه که چه عرض کنم باغ بود!!! یه عالمه رفت تا برسه به ساختمون خونه!! ماشین پارک کرد وگفت

- پیاده شد
چه عجب حرف زد!!!
به طرف ساختمون رفت منم به دنبالش
-اکرم خانم اکرم خانم کجایین؟!
-اینجام پسرم
یه خانم مسن از یه جایی اومد به نظر میرسید خدمتکاره چون لباساش اینو نشون میداد
-اکرم خانم این دخترو آمادش کنین
خدمتکاره یه نگاه پرنفرتی بهم کرد وسرشو باتاسف تکون داد رو به پسره گفت
- باشه پسرم برو استراحت کن شام که خوردی؟
-آره بابچه ها رستوران بودم راستی به منیر خانم بگو فردا ظهر ماهی درست کنه
-باشه پسرم برو من آمادش میکنم
پسره به طرف ته سالنی که ما توش بودیم رفت خدمتکارم که فهمیدم اسمش اکرمه بهم گفت دنبالش برم. داخل یه اتاق شدیم که فکر کنم از کل خونه ما بزرگتر بود خدمتکاره گفت برم حموم وخودمو تمیز بشورمهرچند من خودم تمیز بودم ولی لباسام یکم کثیف بودن اونم به خاطر امشب و کار زینت احمق
وارد حمام شدم وااای چقده خوشکله اینجا آخی مثه فیلما! دوش گرفتم واومدم بیرون
از حمام که اومدم یه دست لباس روی تخت توجهم رو جلب کرد به طرف تخت روفتم یه تخت قرمز ومشکی جالب بود کل اتاق دکوراسیون قرمز ومشکی بود هه همه چیز محیا برای کارای این پسره! تخت دونفره بزرگی بود که معلوم بود روتختی وپشتیا وملحفش نو نوئه لباس رو برداشتم مارکش هنوز بهش بود پس مال من بود چون حتی لباس زیرم گذاشته بودن! لباسارو پوشیدم اونا ترکیب سفید صورتی داشتن یه تیشرت صورتی با شلوارک سفید کش وصندل صورتی موهام رو خشک نکردم چون خیلی وقت میگرفت فقط بستم وجمعش کردم تا توی دست وپام نباشه یعنی بدون روسری برم بیرون؟! آخه احمق جلو کی میخوای روسری بپوشی جلو کسی که تا چند ساعت دیگه....
ار اتاق اومدم بیرون وخدمتکار رو صدا کردم :خانم اکرم خانم؟
اومد یه نگاهی بهم کرد انگار راضی بود ولی یه اخم کوچیکم کرد چرا نمیدونم؟!
-دنبالم بیا
به طرف دیگه سالن رفت پسره اونجا نشسه بود یه کیفم جلوش بود لباساش رو عوض کرده بود تیشرت وشلوار مشکی !اوه اوه ادکلنشم عوض کرده بود "ورساچه آبی" عاشق بوی این ادکلنم صدای پامون رو که شنید برگشت طرفمون انگار از کالای خریداری شدش راضی بود ولی اینم اخم کرد وگفت
-قبل از اینکه بشینی موهاتو باز کن اگه قرار شد اینجا بمونی هیچ وقت وقتی من هستم حق نداری موهات رو ببندی
اما
- اما اگر نداره بازش کن
زبون نفهم آخه موهای به این بلندیو باز کنم! خفه میشم که !! ولی مثه اینکه چاره ای نبود موهامو باز کردم ونشستم روبروش
-اکرم خانم به سحربگو قهوه بیاره غلیظ درست نکنه فقط
رو کرد به منو گفت
-بیا بشین کنارمن
میزنم لهش میکنما بچه پروووووووو
رفتم کنارش نشستم
-خب معرفی کن
پریا مرادی 23 سالمه
-تحصیلات ، البته اگه داری چون زنای خیابونی اصولا...
نزاشتم حرفش رو کامل کنه
یه ترم معماری
باتعجب نگام کرد انگار باور نکرد
-چرا یه ترم؟
نشد ادامه بدم
-خب حالا من: آرتیمان کیانمهر هستم
چییییییییییی؟!!
- آرتیمان
یعنی چی؟!!!!
-پسری با پاک ومقدس باتفکری پاک
پوزخندی بهش زدم فکرکننننننننن این پاک ومقدس باشه
نگاه بدی بهم کرد وادامه داد
-جراح مغز واعصاب 26 سالمه همین برات کافیه بدونی
ایول جراح مغز واعصابه !!!!!!! پس چرا از این کارا میکنه؟!! خب چه ربطی داره؟!!!
- برای اینکه اینجا بمونی یه سری شرایط هست
خب بگین
- اول از همه اینکه هروقت من بخوام باید خودتو دراختیارم بزاری وبرامم مهم نیست که توی چه شرایطی باشی حتی موقع ...
فهمیدم نیاز نیست بگین
عجب پروییه این دیگه ااااااه مزخرف بیشعوووووووووور این چه شرط حال بهم زنیه این داره!!! خدا بقیشو بخیر کنه

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
یکشنبه 13 مرداد 1392 - 16:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
.........
دومین شرطم اینه که وقتایی که من حوصله ندارم باید بتونی حالمو خوب کنی

چه جوری؟!
یه نگاهی بهم انداخت که مثلا خودتی
-همونجور که حال قبلیا رو خوب میکردی!
چه فکری درباره من میکنه؟!!! ببین عجب بدبختی ام من که قراره بدست این پرپر بشم
- سومین شرطم اینه که من پسره خیلی هاتی هستم اگه نمیتونی با این موضوع کنار بیای بگو توی رابطه هام کمی خشونت دارم خییلی نه ولی خب یکم وقبلیام اعتراف کردن که این خشونتم بهشون لذت میده حتی واسه بوسیدنشون
ببین تورو خدا من باچه هیولایی طرفم خاک برسر قبلیا کنن با این عقاید خرکیشون!!
شرط بعدی؟
-چهارمین شرط یا بهتره بگم هشدار اینه که بهتره منو عصبی نکنی توی کارام فوزولی کردن موقوف و وقتی ازت چیزی میپرسم رک وراست جوابم رو میدی چون به ضرر خودت تموم میشه
ودر آخرم بگم که هرکدوم از این شرایط نقض شد صبح روز بعدش خودت وسایلت رو جمع میکنی ومیری
باتعجب گفتم
مگه من قراره چند روز اینجاباشم؟!!
-تاروزی که من بخوام خیالت از بابت لباس وخوراک ومکان راحت باشه همینجا میمونی اگه دختر خوبی باشی مطمئن باش اینجا از جاهای قبلی که میرفتی از هرصورت برات بهتره خب حالا شرایط قبوله؟!
خب من که قراره امشب گند زده بشه به روحم پس حداقل اینجا بمونم بهتره تا اینکه بخوام هر یه شی... ااااااااه گندت بزنن پریا با این افکارت بدون تامل گفتم
قبوله
پسره که حالا فهمیده بودم اسمش آرتامینه کیفی که روی میز گذاشته بود بود رو درش رو باز کرد همون موقع یه دختر که بهش میخورد خیلی داشته باشه 30 سالشه اومد دوتا فنجون قهوه گذاشت روی میز سلام کرد ورفت به حرفاش فکر کردم این چجوری 26سالشه و جراحه؟!! جلل خالق مردم چه جوری درس میخونن؟!!! شرطاش خیلی سخت بود نمیدونم میتونم باهاش کناربیام یانه خدا کنه بتونم!!
ببخشید میشه بگین چجوری شما بااین سن کم جراحین؟!
-گفتم توی کارم فوزولی نکن همین الآن چیزایی که باید میدونستی رو بهت گفتم آستینت رو بزن بالا
از خود راضی اه اه
برای چی؟!
-باید ازت خون بگیرم
چرااااااا؟!!!!
-تا مطمئن بشم ایدز ندداری
شما راجع به من چی فکر کردین؟!
یه نگاهی بهم کرد وپوزخند زد حتما میگه یه هرزه خیابونی که باتن فروشی روزگار میگذرونه!!
آستینم روزدم بالا گریم گرفت چشمام رو بستم وتوی دلم آه کشیدم خودش میفهمه که من اینکاره نیستم به محض...
آآآآآآآآخ
-جته دختر!!! یه سرنگ زدم توی رگتا
از بچگی از آزمایش خون بدم میومد وهمیشه ضعف میکردم البته چیز عجیبی نبود بااون وضع زندگی کم خونی!!! یاداشتن آسم که همیشه متنفر بودم که کسی بفممه البته آسمم زیاد شدید نبود ووقتایی که عصبی میشدم حمله آسم بهم دست میداد احساس کردم سرم گیج میره انگار فهمید حالم بده چون سرنگ رو که درآورد گفت
قهوتو باشکر بخور تا حالت جابیاد

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
یکشنبه 13 مرداد 1392 - 16:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
..........
هموز دلم میخواست گریه کنم ولی این راهی بود که خودم انتخابش کردم پس زر زر اضافه ممنوع پریا .نگاهی به آرتیمان کردم یه پسر باپوست گندمی موهایی مشکی که بخاطر اینکه تازه رفته بود حمام پخش شده بود روی صورتش چشمایی که اصلامعلوم نبود چه رنگین!!! ولبایی خوش فرم که برای جذب یه دختر خیلی خوب بودن!!!! هنوز درحال آنالیزش بودم که بانگاهش غافلگیرم کردپوزخندی زد وگفت:

-فردا خونت رو میدم برای آزمایش اگه مشکلی نداشتی میمونی حالا هم برو بخواب
شب بخیری گفتم وبه سمت اتاقی که فعلا مال من بود رفتم روی تخت دراز کشیدم چه حس خوبی بود اینکه لباس دخترونه پوشیده بودم وخبری از اون تیپ پسرونه که برای امنیتم بعد از اون اتفاق افتاد نبود هه امنیت!!!!! دربرابر چی؟!! چیزی که از فردا شب وجود نداره!! بااین فکر لرزی توی بدنم احساس کردم ! اگه زیور لعنتی اینکارو امشب نمیکرد من الآن اینجا نبودم وهنوز توی اون خراب شده خوابیده بودم ولی حداقلش این بود که ترس از بلایی که میخواست سرم بیاد نداشتم!

دختره رو فرستادم توی اتاقی که فعلا مال اون بود. نمیدونم چرا نگاهش یه معصومیت خاصی داشت چرا دربرابر شرطام فقط سکوت کرد؟!! یعنی اینقدر ماهره!! اگه سالم باشه فردا شب همه چیز معلوم میشه دختری باپوست گندمی چشم مویی مشکی که موهاش تا پایین باسنش میرسیدن لباشم خیلی خوردنی به نظر میرسید !صدای زنگ موبایل بلند شد بادیدن اسم مامان روی صفحه اخم اومد روی پیشونیم بعداز این همه وقت زنگ زده بود برای چی ؟! جواب دادم
بله؟!
-سلام پسرم .خوبی عزیزم؟!
سلام ماندان خانم خوبین؟!
-آرتیمان مامان من هنوز ماندانام!!!!
ما یه بار این بحث رو کردیم شما وانوش خان دیگه هیچ وقت بابا مامان من نیستین پس خودتونو درگیر این فکرا نکنین کاری داشتین زنگ زدین؟
بابغض ادامه داد:
- پسرم اون موضوع تموم شد چراهنوز داری بهش فکرمیکن؟!!
شاید برای شما تموم شده باشه ولی برای من که زندگیم بود تموم نمیشه هیچ وقت یادتون که نرفته التماساش رو ؟!! اگه یادتون رفته یادآوری کنم؟
ماندانا به گریه افتاد
-آترتیمان بس کن فکرمیکنی من وبابات کم غم به دلمونه ؟!! فکرمیکنی ما ناراحت نشدیم؟! آخه چقدر تو بیانصافی پسر؟!
اینا دیگه نوشدارو بعد از مرگ سهرابه آره گریه کنین اگه یکم یاد التماساش بیفتین بایدخون گریه کنین وهیچ وقت خودتون رو نبخشین!
-آتریمان بهت زنگ زدم بگم ما تا آخر این ماه داریم برمیگردیم ایران
ااااااا انوش خان سرمایه گذاریاشون تموم شد؟! خوشگذرونی ومهمونیای شما چی؟!! که چی به من زنگ زدین اینو بگین؟!نکنه خیال کردین با دسته گل میام استقبالتون؟! یانه میرم خونه رو براتون آماده میکنم؟ یااینکه مهمونی ورودتون رو ترتیبشو میدم؟
صدام داشت میرفت بالا
کاش اینقدر که به فکر خودتون وخوشگذرونیاتون بودین یکمم به فکر من بودیم به فکر التماسای کسی که زندگیم بهش وابسته بود دارم بهتون اخطار میدم دیگه به من زنگ نمیزنین ایرانم اگه جایی همدیگرو دیدیم اشک تمساح برام راه نمیندازین
-چه خبرته پسر؟
صدای انوش خان بود
به به گل بود به سبزه نیز آراسته شد امیدوارم صدامو شمام شنیده باشین
-آتریمان بابا از اینکارات یه روزی پشیمون میشی
هروقت شما از کاراتون پشیمون شدین منم میشم خدافظ
گوشیو قطع کردم من نمیدونم باچه رویی بهم زنگ زده بودن؟!!! واقعا روشون میشه بعد از اون اتفاقا!!! ااااااااااااه
به طرف اتاقم به راه افتادم پله هااز همیشه طولانی تربودن باورودم به اتاق عکسای مینورام جلوی روم ظاهر شدن آخ کجایی زندگی الآن منو ببینی دختر که به چه روزی افتادم!!!
-مینورام نکن خله میفتی میمیریا
-هه هه نخیرم پس آتریمان جونم اینجا چیکارست ؟!خواستم بیفتم میگیریم کیان بدو عکسو بگیر
-امان از دست تو زلززله !!
خودمو بالاتر کشیدم وگونه مینورام رو که به شاخه درخت آویزون شده بود بوسیدم
بایادآوری خاطره اون عکس لبخند تلخی به لبم نشست لباسم رو عوض کردم وخوابیدم

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
یکشنبه 13 مرداد 1392 - 16:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
...........
پریا:

صبح طبق عادت همیشگی ساعت 7 از خواب بیدار شدم ولی از توی اتاقم نرفتم بیرون وبعد از شستن دست وصورتم به طرف پنجره بزرگی که بیشتر شبیه در بود رفتم حدسم درست بود در بود نه پنجره وبه طرف حیاط راه داشت وارد حیاط شدم واای خدایا چقده خوشگله اینجا هر طرفش یه دیزاین متفاوت جلورفتم وجای جای حیتط که نه باغ رو نگاه کردم
یه قمتی که بایه سری حصار چوبی جدا میشد وسنگریزه داخلش رودنیمکتای چوبی گرد گذاشته شده بود ووسط نیمکتا جایی بود برای روشن کردن آتیش
یه قسمت با سرامیکای خاکی رنگ طرح گل آفتابگردون درست شده بود یه میز سنگی 12 نفره با یه سری صندلی سنگی استراحت
جلوتر رفتم چند تا پله میخورد به پایین یه سری گل با ترکیبای زیبا که من تاحالا ندیده بودم ووسطشم یه گل بزرگتر توی یه گلدون خوشگل
از پله ی دیگه ای اومدم پایین وانگار این قسمت یه دنیای دیگه بودیه راه سنگی که دوطرفش پر از درخت وگل بودن انگار آدم واقعا وارد جنگل میشد هرچیم جلوتر میرفتی زیباییش بیشتر میشد آخرای این جنگل کوچیک خوشگل یه آلاچیق فوق العاده شیک بود ویه تخت دونفره خوشگل به رنگ قرمز وسفید که پرده های سفید وخوشگلی دورش بودن نشستم روی تخت خیلی نرم بود انگار از پر بود همه چیش
فکر کنم خیلی اینجا گشت وگذار کردم چون بشدت گرسنم بود بالاخره از اون آلا چیق خوشگل دل کندم وبه طرف خونه به راه افتادم معلوم بود مهندس بافکری طراحی اینجارو انجام داده بود وارد خونه که شدم اکرم خانم رو دیدن
-هیچ معلوم هست کجایی؟!! ساعت 10 میدونی چقدر دنبالت گشتیم ؟ کم کم میخواستم زنگ بزنم به آقا زود باش برو صبحونت رو بخور برای عصرم آماده باش آقا میاد دنبالت
چرا ؟؟!!
-وقتی رفتی میفهمی لباسایی که توی کمدت آویزونه عصر بپوش

آرتیمان:
بعد ز گرفن جواب آزمایش که بایکم پارتی بازی یکی از بچه های آزمایشگاه برام جورش کرده بود باخیال راحت زنگ زدم به اکرم خانم تا به دختره بگه عصر آماده باشه بعدم به طرف دفتر کیان به راه افتادم امروز کا رو بیخیال بعد از هماهنگی بامنشی رفتم داخل
-به به جناب آرتیمان خان گاوی گوسفندی آقا از این طرفا؟!!
خودتو مسخره کن بچه پرو خوبه تا دیشب بیرون بودیم باهم !!
-بله درست میفرمایین آخه خره متوجه کنایه کلام نشدی ؟!!! آخه پسر تو مطب وزندگی نداری همش اینجا ولویی!!!
میزنم لهت میکنم کیانااااا!! مسخره خوبه همش تو اوجا ولویی نمیزاری با لودگیا تمن به مریضام برسم حالام اومدم بگم عصر بیا ی محضر
نگاه کیان عصبانی شد
-دوباره؟!!!!!!!1 آرتیمان دوباره؟!! تا کی میخوای به این زندگی نکبتت ادامه بدی حالمو داری بهم میزنی بس کن دیگه مینورام دیگه رفته آخه تاکی میخوای زندگیتو خراب کنی احمق خر
خفه میشی یانه هربار من میام اینجا این موضوع رو تکرار میکنی مینورام زندگی م بود کیان حالیت هست یانه؟!!!
نگاه کیان غمگین شد میدونستم برای اونم خیلی سخته این موضوع بنابراین دیگه حرفی نزد
-امیدوارم اینم دووم نیاره پیشت
میرم سراغ بعدی خب
-خاک توی سرت کنم بااین عقاید مسخرت ساعت چند؟!
6گفتم میایم
-اکی 6 اونجام
بعد از خدافظی با کیان برخلاف اینکه زیاد اصرار کرد بمونم پیشش نموندم وتصمیم گرفتم یه چرخی توی این شهری که بهترین خاطراته 5 ساله زندگیم توی ایران توش رو داشتم بزنم

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
یکشنبه 13 مرداد 1392 - 16:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
............
پریا:
تاعصر یکم دیگه توی اون باغ خوشگل قدم زدم وحدودای ساعت 5 رفتم تا آماده بشم یه مانتو سفید باجین آبی بود ویه شال آبی وکفشای سفید .سلیقه هرکی بود عالی بود . پوشیدمشون وبه طرف میزآرایش کنار اتاق رفتم از صدقه سری مامان آرایش کردن رو بلد بودم قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده ! یه آرایش ملیح کردم وبا صدای اکرم که میگفت پسره اومده دنبالم رفتم دم در توی ماشین نشسته بود در جلو رو باز کردم ونشستم توی ماشین
سلام
-سلام چقدر آن تایم
عادت ندارم سر قرارام دیر برم
-قراراااات؟!!!!!!
منظورم اونی که شما فکر میکنین نبود قراره کجا بریم؟!
-محضر
محضر؟!!!!!!! برای چی؟!
-محضر میرن اصولا چیکار میکنن؟!!
خب میرن برای عقد کردن ولی ما که...
-هه چه خوش اشتها!!! نخیر کوچولو قراره صیغه بنده بشی
چیییییییییی؟!!!!!!
-چیه خوب دوست نداری؟!! البته مهم نیست نظرت برام
چرا میخواین این کار رو بکنین؟!
-من آدم معتقد به دینی نیستم ولی یه سری چیزا رو رعایت میکنم توی این موردم ما قراره خصوصی ترین رابطه ای که یه فرد میتونه داشته باشه رو داشته باشیم خوشم نمیاد طرف مقابلم هی یاد گناه کردن واین چرتو پرتا بیفته
مگه شما خدارو قبول ندارین که میگین چرت وپرته گناه؟!!
-خدارو قبول دارم ولی عقایدم یه جور خاصه
اینو گفت وماشینو نگه داشت
-پیاده شو
از ماشین پیاده شدم به طرف یه ساختمون که روش نوشته بود دفتر ازدواج رفتیم حتی فکرشم نمیکردم بخواد صیغم بکنه!! عجیب بود کاراش ! از پله ها رفتیم بالا ووارد یه دفتر شدیم آرتیمان به طرف یه پسره رفت وشروع به احوالپرسی کرد کلا آدم خجالتی نبودم یعنی مامان نزاشت خجالتی بزرگ بشم پس سلام کردم
پسره به طرفم برگشت یه لحظه ماتش برد وزوم کرد روی صورتم!! نگاش پر از تعجب شد ! وا این چش شد چرا اینجوری داره به من نگاه میکنه!!! پسره با صدای آرتیمان به خودش اومد وسلام کرد
-س .. سلام
دستشو آورد جلو باهاش دست دادم چقدر یخ بود!!!
-خوبی کیان؟! چرا رنگت پرید پسر؟!
-خوبم دادش نگران نباش
هنوزم نگاهش به من بود انگارداشت توی صورتم دنبال یه نشونی میگشت!!! وچشماش پر از علامت سوال بودن ! با صدای دفتر دار به طرف یه سفره عقد رفتیم و صیغه محرمیت رو برامون خوند محریمم یه سکه بود! هه یه سکه در برابر پایان دختر بودنم ! کافی بود؟!!! قیمتی نمیشد روش بزاری پس همین یه سکه هم...!!
بعد از خوندن صیغه پسره که حالا میدونستم اسمش کیانه واز دوستای آرتیمانه خدافظی کرد ورفت ماهم وقتی برگشتیم خونه حدودای ساعت 8 یا 8:30 بود
-اکرم خانم
-سلام برگشتین؟
-آره میشه زود شام رو حاضر کنین؟ خیلی گرسنمه
-باشه برین لباساتونو عوض کنین دختر تو هم لباسایی که گذاشتم رو بپوش
اااااااه چقدر بدم میاد هی میگه اینایی که من گذاشتم بپوش آخه به اون چه ربطی داره من میخوام چی بپوشم ؟! به ناچار رفتم داخل اتاق تا لباسام رو عوض کنن . خدا مرگم من اینا رو باید بپوشم!!!!! اونم جلو آرتیمان!! خر احمق اون دیگه الآن یه جورایی محرمته .خب باشه چه ربطی داره . امشب میخوای چه خاکی پس بریزی روی سرت! اااااه امشبو چیکار کنم ؟! بااین فکر دوباره ترسیدم خدایا عجب غلطی کردما!!! دوباره نگاهی به لباسا انداختم اینو کجای دلم بزارم دیگه؟! یه تاپ قرمز جیغ که اگه میپوشیدمش دارو ندارم توش پیدا بود اصلا بند نداشت!! حالت دکلته مانند داشت با یه شلوارک کوتاه که دیگه شلوارک حساب نمیشد وتارونم بیشتر نمیومد!! همراه باصندلای قرمز من نمیدونم اینا توی خونشون مغازه لباس فروشی دارن؟! آخه همه لباسایی که من میپشوشموشون نو ان!! چاره ای نبود مجبور بودم همون لباسارو بپوشم کارم که تموم شد موهامو باز کرددم ومشغول شونه کردن موهام شدم در باز شد از آینه نگاه کردم ااااا این که آرتـــــیمانه!!! اینجا چیکار میکرد؟ سریع از جام پاشدم ولی لباسام!! دروغ چرا روم نمیشد اینجوری جلوش وایسم یکم نگام کرد واومد جلو ترسیدم ورفتم عقب اخم کرد وسر جاش وایساد
-ببین کوچولو از الآن بخوای اینجوری کنی آبمون توی یه رودخونه نمیره ها!!!
خب خب چیزه من...
-فکر کن منم مثل قبلیام البته مطمئن باش با من خیلی بیشر بهت خوش میگذره حالا دختر خوبی باش وبیا اینجا
به خودش اشاره کرد اصلا نمیتونستم برم جلو بدنم یخ کرده بود هنوز منتظر نگام میکرد کم کم اخماش داشت میرفت توی هم به ناچار جلو رفتم چقدر سخت با هر قدمی که برمیداشتم انگار روحم میخواست از تنم جدا بشه خب حالا مگه قرار بود چی بشه؟! باهاش مجبور بودم کنار بیام کاریشم نمیشد بکنم!! بالاخره باهرجون کندنی بود رسیدم مقابلش قدش خیـــــــــلی از من بلند تر بود البته شایدم من خیلی ریزه میزه بودم ولی نه خب قد منم بالای 160 بود پس اون زیادی بلنده .دستشو گذاشت زیر چونم وسرم رو آورد بالا توی چشماش نگاه کردم یه تیشرت سبز خوشگرنگ پوشیده بود که چشماش رو سبز رنگ کرده بود صورتش داشت بهم نزدیک میشد نفساش به صورتم میخورد انقدر جلو اومد که ....
انگار برق 220 ولت بهم وصل کرده بودن !!! گرمی لباش روی لبام وااای خدایا من همیشه اولین بوسه ای میخواستم داشته باشم از روی عشق بود ولی حالا .. خدایا این چه سرنوشتیه که من دارم همش بدبختی بیچارگی تا کی میخواد ادامه داشته باشه؟ بس نیست؟! من از چیزی فرار کردم که حالا باید باهاش مواجه میشدم آخه چرا ؟!
هنوز توی ذهنم مشغول فکر بودم که گاز کوچیکی از لبام گرفت صورتش رو عقب برد وگفت
-اینجایی؟! چرا همراهیم نمیکنی؟!
نگاش کردم این پسر چی توی چشماش داشت که از نگاه کردن بهشون سیر نمیشدم دوباره لباش رو روی لبام گذاشت واینبار با خشونت بیشتری مشغول بوسیدنم شد منم مجبور به همراهی کرد حتی اجازه نفس کشیدن بهم نمیداد واقعا دربرابرش کم میاوردم ! لباش رو محکمتر روی لبم فشار داد وبازبونش روی دندونام کشید ولبش رو از روی لبم جدا کرد دیگه واقعا داشتم خفه میشد نفسم بالا نمیومد سراغ گردنم رفت چنذ تا نفس عمیق کشیدم مشغول بوسدن گردنم شد که صدای در اتاق اومد
-آرتیمان پسرم شام حضره
-اومدیم اکرم خانم
ازم جدا شد ودوباره نگاهم کرد وگفت
-تو چرا اینقدر نفس نفس میزنی؟!!
خجالت رو گذاشتم کنار وگفتم
مگه شما به من اجازه نفس کشیدن میدین؟!!
-باید عادت کنی کوچولو چون باره اولت بود زیاد طولانیش نکردم سعی کن از بینیت نفس بکشی خوشم نمیاد برای نفس گرفتن هی بکشی عقب و وول بخوری
چی من ب این آدم خودخواه بگم آخه!!! پروووووو
-بدو بریم شام که باید حسابی خودتو برای شب تقویت کنی
باحرفش قزمز شدم وبه دنبالش ره افتادم

همراه آرتیمان رفتیم بیرون شام کباب برگ بود با جوجه میز اینقدر خوشگل چیده شده بود که هرکسی رو به اشتها مینداخت وما دونفرم از این قاعده مستثنی نبودیم وشروع به خوردن غذا کردیم بعد از غذا قهوه ای که سحر برامون آورده بود خوردیم وبه اتاق من رفتیم هر دو روی تخت نشسته بودیم که تلفن آرتیمان زنگ خورد
-بله؟
-...
-سلام چطور مگه؟!
-...
-منظورت چیه؟!!
-...
-اکی میای یا بیام؟!
-تا 30مین دیگه اونجام .فعلا
میخواست بره؟!! خدارا شکر آخیش داشتم از ترس میمردم خدا خیرش بده هرکسی که پشت تلفن بود
-من باید برم
کجا؟!
-یکی از دوستان کارم داره بخواب فردا صبح سر میز صبحانه میبینمت
باشه خدافظ
آرتیمان به سرعت رفت بیرون آخیییییش اینم بخیر گذشت خدایا حکمتت رو شکر .مامان همیشه راست میگفت خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگریا!!!یه شب دیگه رو هم باخیال راحت خوابیدم .

آرتیمان:
زنگ در رو زدم ووارد ساختمون خونه کیان شدم
-سلام
سلام این چرتو پرتا چیه که تو میگی؟!!!!
- نمیدونم خودمم گیج شدم اصلا وقتی دیدمش یه لحظه ماتم برد خودشه من مطوئنم آرتیمان
آخه از کجا اینقدر مطمونی
-من مطمئنم هیچ وقت صورتشو یادم نمیره کسی که هرشب عکسشو نگاه میکنم ولی فقط برام یه عکسه .تو فکر میکنی من یادم میره ؟!! مو نمیزنه قیافش حتم دارم که خودشه
چی بگم والا توبهتر میشناسیش شایدم همون باشه
-شایدی در کار نیست دارم بهت میگم خودشه
خب گیرم که خودشه میخوای چیکار کنی؟!
باید بیاد خونه من
چی؟!!!!!!!!!!!!
-همین که گفتم باید بیاد اینجا
منم گفتم چشم فردا صبح میارمش
-خفه شو احمق حالا که میدونی اون کیه دیگه حق نداری کاری باهاش داشته باشی
برو بابا زده به سرت اصلا معلوم نیست این همون باشه
-بهت بگم آرتیمان دستت بهش بخوره خودتو مرده فرض کن
بابا دستت درد نکنه یعنی من اینقدر نامردم؟! اینقدر که بخوام به بهترین رفیقم نارو بزنم
- دست خودم نیست اگه خودش باشه اول یه تنبیه اساسی میشه برای اینکه ببینم چرا اینجوری شده؟!
تواز زندگیش هیچی نمیدونی پس قضاوت بیجا نکن
-نمیدونم واقعا چی بگم ببینم آزمایش خونی که ازش گرفتی میتونم روش حساب باز کنم؟
آره میشه فردا صبح نیریم با هم دنبالش
-وای آرتیمان اگه خودش باشه عالیه آرزوم برآورده میشه خیلی خوشحالم باید به بقیه خبر بدم
نه الآن زوده بزار مطمئن شو بعد برو جار بزن نترس فرار نمیکنه حالام برو بخوابیم که حسابی خوابم میاد
-مگه من خوابم میبره امشب
هرجور این چندیال خوابت برده حالام همونجوره بگیر کپتو بزار
-گندت بزنن اینقدر بد دهنی
شب رو خونه کیان گذروندم خیلی خوبه اگه این موضوع واقعیت داشته باشه کیان بالاخره توی زندگیش بعد اونهمه گرفتاری یکمی رنگ خوشبختی رو میبینه واین عالیه .صبح باهمدیگه رفتیم آزمایشگاه آقای پرتو هم گفت مشکلمون رو سریع حل میکنه تا یه هفته دیگه جوابش آمادست بعد از آزمایشگاه رفتم بیمارستان امروز عمل داشتم یه دختر کوچولوی ناز که بااین سن کمش تومور داشت خیلی دلم براش سوخته بود اصلا وضع مالی خوبی نداشتن واز روستا اومده بودن اینجور که من فهمیده بودم تنها بچشون بود که خدا بعد از 10 سال بهشون داده بود وقتی لباسام رو عوض کردم واز کانکس"درسته؟!" اومدم بیرون مامان باباش رو همراه 5 تا آقا وخانم دیگه دیدم مامانش طبق معمول داشت گریه میکرد و اینبار فرزانه کوچولو نوازشش میکرد
-مامان جون خوب میشی باید قول بدی خوب میشی
-مامانی گریه نکن دوباره سردردت شروع میشه ها
خدایا این بچه چه روح بزرگی داشت با این سن کمش اونم توی این وضعیت به فکر مامانش بود آخ چی میشد مامان منم اینطوری بود؟!
بالاخره چشم پدرش به من افتاد
-آقای دکتر سلام
همشون اومدن طرفم مامانش باگریه گفت
-آقای دکتر خداخیرت بده ،الهی خیر از جوونیت ببینی، الهی هر چی از خدا میخوای بهت بده،شیری که خوردی حلالت باشی،معلومه سر سفره حلال بزرگ شدی
خانم من وظیم رو انجام دادم کاری نکردم
پدر دختر کوچولو باهمون لهجه خاص خودش گفت
-نه پسروم اگه تو نیبودی که این فرزانه مو نور چشم بواش الآن زبونم لال زیر خاک بود الهی هر چی موخوای خدا بت بده شیروت حلال اگه پول روچشم پوشی نکرده بودی ازوش الآن ما ویلون خیابون بودیم پسروم
وظیفم بود حاجی منم آدمم از سنگ که نیستم دعا کنین از پس عمل دخترتون بر بیام عمل سختیه وفقط به دعاهای خودتون نیاز داره
واقعا نمیدونستم دیگه چی بگم چجوری بهشون میگفتم امکان زنده موندن بچشون 30 به 70 بود؟! خدایا مثل همیشه کمکم کن سربلند بیرون بیام از در اتاق عمل . بالاخره بعد از 5 ساعت خستگی عمل تموم شد خدارا شکر من کارم رو خوب انجام دادم خدایا مثل همیشه ازت ممنونم . لباسام رو عوض کردم وبعد از خوردن ناهار که البته اون موقع عصرونه بود توی رستوران به طرف مطبم حرکت کردم .مثل همیشه شلوغ بود وکارم تا حدودای 10 طول کشید خسته وکوفته رسیدم خونه وسرم به بالشت نرسیده خوابم برد.

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
یکشنبه 13 مرداد 1392 - 16:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
............
نه به بچم کاری نداشته باش

-هه وقتی این زر زرا رو میکردی باید یاد حالا میفتی برو اونطرف زنیکه احمق
-تورو خدا ولش کن به پات میفتم اصلا بیا منو به جاش بزن
-توروهم به موقعش برات دارم برو گمشو کنار
- اصغر به ولای علی دست روش بلند کردی همین فردا برمیگردم
-هه برمیگردی؟!! کجا؟! نکنه برمیگردی پیش مامان بابات؟! یا نه میری پیش عمه وخاله هات؟! برمیگردم تو گورت کجا وبود که کفنت باشه آخه؟!
-نزن نامرد پست د آخه من اگه باتوی بیلیاقت نبودم که حالا همه ی اینارو داشتم که نزن بچمو کشتیش آخه بی انصاف مگه بچه چی گفت که اینجور افتادی به جونش بس کن اینقدر زدیش و دیگه نفس خودت بالا نمیاد ای الهی بمیری که ما دوتا از دستت راحت شیم
- آخه اگه تو این زر زرا رو جلوش نکنی که نمیاد به من بگه بابا دیگه مواد نکش دوستام مسخرم میکنن توی مدرسه که حقشه اینقدر میزنمش تا دیگه نفسش بالا نیاد

پریا ...پریا ...
این صدای کی بود میومد؟! آخ خدا چقدر بدنم درد میکنه!
نزن بابا ، بابا به خدا همه ی دوستام توی مدرسه روزا مسخرم میکنن که اینقدر صورتم زخمه وبدنم کبوده ،بابا نزن به خدا دفعه پیش تا یه هفته نمیتونستم راه برم ،غلط کردم دیگه از این حرفا نمیزنم بابا ،نزن به خدا چشمم داره میسوزه ، آخ بابا نزن
-خفه شوبچه اینقدر میزنمت تا دیگه روتو برا من زیاد نکنی حقته بیام جلو دوستات مثه دفعه پیش سیات کنم تا بفهمی با بزرگترت چجوری حرف بزنی ،یا نه چطوره مثه سری قبل ببرمت توی انباری هان؟!! آره این بهتره اونجا عر عرای مامانتم نمیشونم
بابا غلط کردم من از اونجا میترسم اونجا پر از سوسک وموشه دفعه قبلی موشا بدنمو گاز گرفتن نه تورو خدا اصلا به جاش ببرم مثل سری قبلی توی کوچه جلو همه بزنم یا لباسامو دربیار و کتکم بزن
-بیا بچه کم حرف بزن
-اصغر بچمو ول کن تورو روح مادرت ولش کن

پریا ... پاشو.. پریا...
با ریختن آب روی صورتم از خواب پریدم
-پریا چته چرا داد میزنی دختر؟!
صورتم خیس اشک بود داشتم گریه میکردم!! من؟! پریا ؟!! من که قول داده بودم همه چیز رو فراموش کنم! چرا دوباره این کابوس سراغم اومده بود کی میخواست تموم شه؟!کی راحت میشدم کاش منم مامان با خودش میبرد ! مامان خیلی دلم برات تنگ شده!
-پریا این آب قند رو بخور چرا هی داد میزدی و بابا بابا مکردی؟! کسی اذیتت کرد؟
بااین حرف آرتیمان بغضم دوباره شکست ،نیاز به یه نفر داشتم آرومم کنه وآرتیمان برام کار رو راحت کرد دستاش رو باز کرد وبغلم کرد ،سرم رو روی سینش گذاشتم هنوز داشتم هق هق میکردم .
-خانم کوچولو همش یه خواب بود الآن اینجایی تا وقتی پیش منی کسی نمیتونه اذیتت کنه نگران نباش
بااین حرفش آروم شدم هرچند میدونستم این حرف رو فقط برای تسلی دادن به من زد ولی همینم خوب بود من الآن فقط نیاز به تسلی داشتم وآرتیمان بااین حرفش آرومم کرد
-پریا اگه حالت بده ونمیتونی بخوابی میخوای بهت آرام بخش بزنم؟!
نه ممنون من دیگه به این خواباعادت دارم برو بخواب منم خوابم میبره
-باشه پس اگه کارم داشتی من بالا توی اتاقمم
شب بخر
عجیب بود ! رفتاراش نه به دیروزش که هنوز نرسیده اونج.ری کرد نه به حالا که گذاشت رفت مثل اینکه ه دفعه عوض شده باشه! خدا کنه سرش به آهنی ،تیر چراغ برقی چیزی خورده باشه!!
بایادآوری دوباره حرف آرتیمان به خواب رفتم


آرتیمان

معلوم نیست این دختر توی گذشتش چی کشیده که بااین همه که صداش میکردم بیدار نشده!! باید به کیان بگم. اگه این دختر همون کسی باشه که مد نظره کیانه برخلاف ظاهرش که خیلی سخت به نظر میاد خیلی شکنندست باید خیلی مراقبش باشه وقبل از روبرو شدن بامسائل جدیدی که میتونه براش پیش بیاد کیان باید آمادش بکنه چون ضربه بدی میخوره
نگاهم به عکس مینورام افتاد نور آباژور روی صورتش افتاده بود آخ مینورام چقدر دلم برات تنگ شده بیمعرفت مگه ما به هم قول نداده بودیم هرجا میریم با هم باشیم پس چرا رفتی؟! اونم بدون من؟! منی که تو همه ی زندگیم بود ومیدونستی نفسم بهنفست بنده ؟!کجایی که دیگه روزا زندگی نمیکنم همه ی کارام شده از روی عادت ،هیچ هیجانی توش پیدا نمیشه. کاش الآن اینجا بودی دختر!
-اااااااه آرتیمان این مسخره بازیا چیه آخه؟!
همین که گفتم نمیری مینورام بهت اجازه نمیدم که بری
-برو بابا الآن مثلا غیرتی شدی؟!اصلا بهت نمیاد
مینوباعصاب من بازی نکن گفتم نه یعنی نه
-اصلا به تو چه ربطی داره من دلم میخواد برم ،اصلا شاید خواستم با یه نفر اونجا باشم جایی که تو همش کنارم نباشی ، دیگه از کنایه همه خسته شدم از بس همه تیکه بارم کردن وگفتن چرا هرجا میری آرتیمان دنبالته، چرا یه لحظه تنهات نمیزاره ،بفهم آرتیمان منم آدمم نیاز به تنهایی دارم ،شاید دلم خواست با یه نفر حتی دوست بشم ..
هنوز حرف مینورام تموم نشده بود که زدم توی گوشش بانفرت نگام کرد
اینو زدم تا یادت بمونه چجوری حرف بزنی ،یادت نره من کیم ؟! توکی هستی؟!
-ازت متنفرم آرتیمان ،متنفر
اینارو بافریاد گفت واز اتاق رفت بیرون
آخ الهی دستم میشکست ودست روت بلند نمیکردم ،الهی بمیرم برات چقدر اونشب گریه کردی ،صدای گریه هات رو شنیدم و غرور لعنتیم نزاشت بیام سراغت

صبح باصدای آلارم موبایل از خواب بیدار شدم امروز باید میرفتیم جواب آزمایش رو میگرفتیم کیان دیشب تا ساعت دوداشت ابراز نگرانی میکرد بااس ام اس اگه پریا همونی نباشه که کیان فکرشه میکنه داغون میشه ،کیان توی این دو سه سال اخیر خیلی زجرکشیده مطمئنن این یکی دیگه تحملشو تموم میکنه! سریع آماده شدم وبدون خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.


پریا:

یه هفته میشه که من اینجام نمیدونم چرا آرتیمان که اینقدر تبش تند بود و شرط وشروط گذاشت اصلا طرفم نیومده! البته به نفعه منه ولی خیلی برام سوال شده ؟!! چش شده این آدم ؟! دیروز عصر یه لبتاپ وmp3 خریده بود وگفته بود برام بیارن توی اتاقم وااای که چقدر خوشحال شدم آخه من هیچ وقت یه جا بند نمیشدم داشتم دیگه روانی میشدم تو این خونه این خدمتکارای بیشورم که اصلا ادب ندارن هرچی باهاشون حرف میزنن جوابمو نمیدن دیگه تصمیم گرفتم برم به تک تکشون بگم نفری چقدر باید بابت ارث پدراشون بهشون بدم!! والا!! انگار من مریضی دارم تا میبینن منو در میرن!!!
منم که کلا بیجنبه!!از دیروز عصر تا شب حدودای 3 داشتم آهنگ دانلود میکردم عاشق آهنگ گوش دادنم . امروز باید یه کوچولو برقصم بدنم داره خشک میشه مامان همیشه میگفت اگه چند روز پشت سر هم نرقصی مهارتت رو از دست میدی قربونش برم من که اگه اون نبود من هیچ کدوم این هنرارو نداشتم لباسم رو با یه تاپ چسبون بنفش ودامن کوتاه سفید عوض کردم mp3 روروشن کردم هندفری رو گزاشتم توی گوشم و با یه سری حرکت آروم شروع کردم
عادت داشتم موقع رقص برای تمرکز چشمام رو ببندم خیلی حرکت کرده بودم چشمام رو باز کردم تابرم کمی آب بخورم.اااااااااااااااااا این که آرتیمانه!!! پسره پرو وایساده منو نگاه میکنه!! سریع mp3 رو خاموش کردم
سلام
-سلااااااااام خانم هنرمند!! ادامه بده! داشتم فیض میبردم! خوب میرقصیا! کجا یادت دادن شیطون!
یکم خجالت کشیدم آخه من تاحالا جلو کسی نرقصیده بودم
-خب خانم خانما شما که استعدادت بالاست یه دورم بامن برقص
نه من زیاد بلد نیستم
-اشکال نداره جلو کسی نمیخوایم برقصیم که
وااای خدایا نمیتونم من نمیتونم باهاش برقصم من نمیخوام بهم نزدیک باشیم نمیخوام احساسی داشته باشم من نباید به کسی به آرتیمان دل ببندم چون قرار نیست کنارش بمونم
-خب آهنگم همینجوری اتفاقی از روی دی وی دی پلی میکنم .خوبه؟!
رفت طرف دی وی دی پلیر و آهنگ رو پلی کرد واومد طرفم

اگر زندگیم شد سراپا حدیثت
ترحم نمی خوام تو چشمای خیست

دستشو گذاشت روی شونم ویکی از دستاشو گذاشت پشت کمرم بانگاه خیرش منم همینکارو کردم

تو وعشق خوبت اگر قسمتم نیست
به زانو نیفتم که این خصلتم نیست

شروع کرد به چرخیدن ومنو همراه خودش کرد خدایا نزار توی دام این احساس بیفتم چون برای ممنوعست چون این منم که بیچاره میشم خدایا کمکم کن

نمیخوام تو چشمام بخونی احساسم

نمیخوام ببینی که در التماسم

اگر عاشق هستم هنوز که هنوزه

نمیخوام دل تو واسه من بسوزه
دستمو بلند گرفت وچرخیدم
خداحافظ ای عشق خداحافظ ای گل

واسه دل شکستن نداری تحمل

خدا حافظ ای عشق برو به سلامت
مثه من به غصه نداری تو عادت

برگشتم توی چشمام نگاه کرد توی چشماش یه چیزی بود که ازش سر در نمیاوردم !! مثه یه سوال که براش جوابی پیدا نمیکرد چرا نمیتونم هیچ وقت نگامو ازش بگیرم حتی از شب اولم همین جور بود انگار مثه آهنربا ولم نمیکرد

من از تو نمیخوام دلیل و بهونه
گناهی نداری همینه زمونه

تو نیستی به قلبم جوابی بدهکار
منم که اسیرم تو نیستی گرفتار

سرم رو روی سینش گذاشت و ادامه داد
برو موندنت رو به اصرار نمی خوام

نه هرگز من عشقو به اجبار نمی خوام

هنوزم عزیزم دلت نازنینه

دیگه نیستی عاشق حقیقت همینه

چی میشد منم یه آغوش امن داشتم برای همه زندگیم نه یه نفر که منو برای هوسش میخواست

خداحافظ ای عشق خداحافظ ای گل

واسه دل شکستن نداری تحمل

خدا حافظ ای عشق برو به سلامت
مثه من به غصه نداری تو عادت

احساس کردم چیزی رو داره زمزمه میکنه دقیق تر گوش دادم تا ببینم چی میگه

رو موندنت رو به اصرار نمی خوام

نه هرگز من عشقو به اجبار نمی خوام

هنوزم عزیزم دلت نازنینه

دیگه نیستی عاشق حقیقت همینه


خداحافظ ای عشق خداحافظ ای گل

واسه دل شکستن نداری تحمل

خدا حافظ ای عشق برو به سلامت
مثه من به غصه نداری تو عادت

اصلا نمفهمیدم چی میگه!! خیلی یواش چیزی رو زمزمه میکرد ولی مطمئنم آهنگ نبود

خداحافظ ای عشق خداحافظ ای گل

واسه دل شکستن نداری تحمل...

آهنگ تموم شد آرتیمان منو از خودش جدا کرد ودوباره زمزمه کرد
-مینورام دلم خیلی برات تنگ شده
مینورام!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مینوارم دیگه کی بود؟!!! هه پی آقا توی خیالشون سیر میکردن و من رو به جای یه نفر دیگه میدیدن!! چقدر من بد بختم !!
انگار به خودش اومد چون گفت ممنون وسریع از اتاق رفت بیرون .مات موندم چش شد؟! مینورام کی بود؟! من چم شده؟! ااااااااا هبس کن پریا این چرتو پرتا رو از شب اول بهت گفت چرا اینجایی پس توهم نزن و برای خودت خیالبافی نکن تو فقط احساس پیدا کردن یه پشتوانه امن پیدا کردی همین وبس پس بهتره همینجا این مسخره بازیا رو تموم کنی. حالا هم برای اینکه بیای از این حال و هوا بیرون یه آهنگ توووپ بزار و ادامه رقصتو برو .آره بهترین فکر همینه

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
یکشنبه 13 مرداد 1392 - 16:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
...........
آرتیمان

دوباره همون خیال قدیمی امد سراغم اه از بین این همه آهنگ باید این پلی میشد؟!! آهنگی که توی تولد مینورام خوندم؟!! چرا آخرای رقص با پریا یاد مینورام افتادم؟! خیلی شبیه به هم نبودن تنها چیزی که میشد بین هردوشون مشترک باشه معصومیت توی چشماشونه نه هیچ چیز دیگه ! مینورام چه بلایی سر من آوردی ؟! خدایا تاکی باید این عذاب رو تحمل کنم؟ تاکی باید خومدمو سرزنش کنم که چرا ماندان و انوش خان رو راضی نکردم؟! تا کی باید رنگ سرزنش رو توی چشمای کیان بااینکه بهم گفته ازم دلگیر نیست وهمه چیزو فراموش کرده ببینم؟! تاکی باید به خودم لعنت بفرستم که چرا رفتم ؟! چرا نموندم کنار مینورام توی اون شرایط؟
صدام داشت بالاتر میرفت خدایـــــــــــــــــــــ ــا منو میبینی ؟! من همون آرتیمان قبلم؟! همون کسی که همه به پاکیش قسم میخوردن؟! من همونم؟! حالا چی حالا باید روی کثیف بودنم قسم بخورن ! حالا باید بگن آرتیمان گند زده به زندگی خودش و اطرافیانش ! تاکــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــی؟ تا کی کنایه فامیلو تحمل کنم؟تا کی سرزنشای آقاجونو بشنوم ودر جوابش چیزی جز خجالت نداشته باشم؟! خدایا راحتم کن از این زندگی داغون . به طرف قفسه کتاب رفتم وهمش رو ریختم روی زمین مینورام همیشه میگفت عاشق این کتایخونست وژستی که من موقع کتاب خوندن میگیرم .هه حالا کجاست که ببینه 2 ساله دیگه کتابم نمیخونم ! کتابی هم به این کتابخونه اضافه نشده.
ای وااای من اصلا رفته بودم راجع به موضوعی که کیان گفته بود باپریا حرف بزنم. ولش کن اصلا حوصله ندارم حالا در که نمیره بالاخره باید بهش بگم .


پریا

درست 5 روز از اونشبی که باآرتیمان رقصیدیم گذشت اصلا دیگه ندیدمش نمیدونم چرا خونه نمیاد !!! آخر شب میاد زودم میره !!! منم اینجا حکم نخودی رو ایفا میکنم فقط هرروز غذا میخورم وکارم شده نت گردی!!!
دیشب آرتیمان به اکرم خانم گفته بود که امروز عصر میاد خونه تا باهام درباره یه موضوعیه صحبت کنه .یعنی چی میتونه باشه؟! خب معلومه دیگه حتما راجع به اینجا اومدنمه میخواد بگم از امشب...

نه حتی فکرکردن بهشم باعث ترسم میشه خدایا چی میشه بگه من کاریت ندارم بیا همین جا بمون ؟!! مثلا مثل این فیلم خارجیا بشه پدر خوندم!! از این فکر به خنده افتادم هه هه پدر خونده ای که تفاوت سنیش با دخترش کمتر از چهار ساله !!!! خیلــــــــی جالب میشه


پریا

یه تیشرت صورتی با جین صورتی وصندلای سفید پوشیدم موهام روهم که طبق فرمونده آقا مجبور بودم باز بزارم ولی بدبخت زنش چه قانونایی میزاره این بشر!!!
به طرف سالن به راه افتادم آرتبمان اومده بود یه تیشرت مشکی جذب بایه جین مشکی پوشیده بود اوه اوه عجب جذبه ای
-تا کی میخوای به دید زدن ادامه بدی؟!
انگار پشتشم چشم داره!!! ضایع شدم رفــــــت ! سلامی کردم ونشستم روبروش جوابم رو داد وفورا شروع به صحبت کرد
-خب دلیل اینکه بهت گفتم بیای تا امروز باهات حرف بزنم چند تا سوال وپیشنهاده
-بفرمایین؟
- ببینم پریا توبرای چی درستو ادامه ندادی؟!
به خاطر یه سری مشکلات شخصی
-واون مشکل شخصی چی بوده؟!
اگه مشکلم شخصی نبود وعمومی بود که دیگه نمیگفتم شخصی !!! وقتی میگم شخصی یعنی به کسی مربوط نیست ،درسته؟!
- هه چه مسخره کسی که کارش اینه فکر نمیکنم چیز خصوصی توی زندگیش داشته باشه درست میگم؟!
پسره پست اااه آخه من چی بگم بهت؟! شیطونه میگه..
ربطی نداره ،من اینکاره نیسم و زندگی خصوصیم هم به خودم مربوطه
-خب من باید بدونم چرا ادامه نده ،نکنه مشکل حراستی داشتی؟
سریع گفتم:
نخیر خودم انصراف دادم
-خب خوبه چون اگه مشکلت مربوط به حراست بود نمیشد کاریش کرد
چه کاری؟
-ببینم تو دوست داری برگردی دانشگاه؟!
آره خب من عاشق رشتم بودم ولی خی چه جوری؟
-اونش با من فقط بگو میخوای یا نه؟
آره خب میخوام
-خب این از این ، تو دوست داری بری سر کار؟!
باصدای بلندی گفتم:
سر کار؟!!!!!!!
-آره چرا اینقدر تعجب میکنی؟!
ببخشید اونوقت چه کاری؟!
-مربوط به رشته خودت معماری
کی با یه ترم معماری میشه معمار واستخدامش میکنن؟
-اگه من بخوام استخدام میشه،میخوای بری سر کار یانه ؟ یه کلمه آره یانه؟
آره
-خوبه از شنبه میری سر کار روز اول رو خودم میبرمت از روزای بعدی که آدرس رو یادگرفتی خودت برو .اکی؟
باشه.فقط میتونم یه چیزی بپرسم؟
-اوهوم
باید ازش میپرسیدم که نقش من توی این خونه براش چی بود؟! چرا کاری باهام نداشت هرچند که من از خدام بود
-خب پس بپرس
میخواستم بدونم...
...
-بهت نمیاد دختر خجالنی باشیا!!
میخواستم بدونم من چرا اینجام ؟!مگه قرار نبود...اصلا میشه بدونم من تاکی اینجام؟ تاآخر 4 ماهی که مدت صیغه نامست؟
یه دفعه زد زیر خنده وگفت
-انگار خیلی مشتاقی بامن باشی کوچولو!!!! باشه اگه خودت میخوای من حرفی ندارم.فقط یه چیزی شاید به زودی از اینجا رفتی... شاید...
این حرف روزد وپاشد اومد طرف مبلی که من نشسته بودم سریع از جام پاشدم واومدم برم ولی قبل از اینکه بتونم در برم مچ دستم رو گرفت رو به صدم ثانیه نکشید که گرمی لباش رو روی لبم احساس کردم
مثل دفعه قبل کمی با خشونت وجوری که اصلا اجازه همراهی بهم نمیداد یعنی نمیتونستم همراهیش کنم خدایا چرا من لذت میبرم از این بوسه ها؟! درصورتی که میدونم چندین نفر دیگه قبلا جای من بودن ... وآرتیمان اونارو هم...
هنوز در حال فکر کردن بودم که دستشو برد زیر پام یه لحظه لبش رو از روی لبام برداشت بغلم کرد وبه طرف اتاق راه افتاد ... وای نه خدایا نمیخواستم اینجوری بشه!! عجب غلطی کردما خواستم از بغلش بیام پایین که نگاهم کرد ودوباره لباش رو بالبام قفل کرد دوباره شروع کردم به تقلا گاز کوچیکی از لبم
گرفت وگذاشتم روی تخت وخودشم درحالی که هنوز مشغول بود کنارم خوابید واااای عجب گیری کردما!!! دستشو برد توی موهام کمی موهام رونوازش داد وکشید عقب یه کم نگاهم کرد وگفت:
نامردی توی مرامم نیست
اینو گفت وسریع از اتاق رفت بیرون!!!!
چیـــــــــــــــــــــــ ی؟! یعنی چی این حرف؟! منظورش چی بود؟!! چرا من سر از حرفای این آدم در نمیارم!!! دستم رو روی لبم کشیدم هنوز خیس بود نمیدونم چرا احساسم این شده بود؟! منی که قبلا از این کارا حالم بهم میخورد حالا...!!! منی که به خاطر همین چیزا همون امنیت کمی روهم که داشتم ولش کرده بودم حالا ...! یاد حرف مامان افتادم که همیشه بهم میگفت
پریا یه روزی از این حرفات خندت میگیره ! روزی که میای وبهم میگی مامان بهترین روز زندگیم روزی بود که اولین بوسه رو کسی بهم هدیه کرد که عاشقش هستم ...
ولی من که...
شروع کردم به گریه
آرتیمان عاشق من نیست!! منم عاشق اون نیستم!! اینا عادته !! عادت به داشتن یه حامی .چیزی که بعد رفتن مامان هیچ وقت نداشتم. منظورش از اینکه گفت شاید به زودی از اینجا رفتی چی بود؟! کجا برم؟! وواااای من که جایی رو ندارم که برم! آواره خیابون! اینبار دیگه کارم تمومه هرچند همینجایی هم که هستم آیندم معلوم نیست چی بشه؟! چقدر زندگیم پر از مجهول شده؟! کی میشه من یه روز پاشم کل زندگیم برام روشن باشه؟ولی نه اونوقتم یه روتینه که من از روزمرگی اصلا خوشم نمیاد!! ولی خب حداقل این همه مجهول نداشته باشم! زندگیم شده معادلات ریاضی غیر قابل حل!!!
ولی اینارو بیخیال فعلا شنبه رو بگو..سرکار ایـــــــــول ای جانم
آرتیمان چجوری میتونه منو دوباره بفرسته دانشگاه؟! یعنی اینقدر خرش میره؟!
واااااای چقدر دوست دارم دوباره برگشتم دانشگاه چقدر دلم برای استادا تنگ شده مخصوصا استاد زند آخی چقدر مهربون بود ولی به مقعش مثل هه هه مثل سگ پاچه آدمو میگرفت اصلا نمیشد وقتی عصبانیه طرفش بری کاش هنوز اونجا باشه

پریا


بالاخره شنبه رسید چقدر خوشحالم که میخوام برم سر کار چون از بیکاری همیشه متنفر بودم .
یه مانتو طوسی با جین مشکی وشال مشکی پوشیدم یه جفت بوت سیاهم پوشیدم خدا مامانو خیرش بده که طرز لباس پوشیدنو بهم یاد داد وخوبه که آرتیمان این همه لباس توی این اتاق گذاشته . به طرف سالن غذاخوری رفتم اوه اوه تیپشو!!! یه کت سرمه ای با تی شرت سفید و جین مشکی وکفش اسپرت سفید خدایا چقدر این آدم خوش سلیقست! بوی ادکلنشم که طبق معمول از صد فرسخی معلومه!!! سلام کردم ونشستم
-سلام .خانم مهندس آینده
بامنی؟!
-کسه دیگه ای اینجاست؟!!
نه خب ولی مهندس؟
-خب به هرحال تا چند سال دیگه میشی و از امروزم که میری سر کار فقط پریا یه سری مسائل هست که باید بهت گوشزد کنم
بفرما؟
-اول اینکه اونجا به همه میگی لیسانس داری هرچند باهمینم ممکنه خیلی برات دردسر بشه
چرا باید دروغ بگم؟!
-چون شرکتی که داری میری کمتر از ارشد معماری کسی رو استخدام نمیکنه واستخدامشم خیلی شرایط سختی داره از جمله اینکه باید طرح های عالی داشته باشه واینکه یه سابقه کار حداقل داشته باشی
میتونم بپرسم اسم شرکتش چیه؟!
-شرکت سیما نوین
چیــــــــــــــــی؟!!
-چیه چرا اینقدر تعجب کردی؟!!
من ... چه جوری؟... آخه اونجا...؟!!
-حدس میزدم بشناسی
فوق العادس یکی از بهترینای ایرانه توی نوع خودش
-آره خب
ومن چه جوری اونجا استخدام شدم؟!!
-با یه کوچولو پارتی!
از یه کوچولو بیشتر بوده ببینم نکنه شما مهندس زند رو میشناسین؟!!!
-تو تاحالا مهندس زند رو ندیدی؟!
نه خب ولی خیلی تعریفش رو شنیدم فقط داداشش رو دیدم که اونم استاد دانشگاهم بوده
-خب پس امروز باهاش آشنا میشی شایدم سوپرایز شدی!
چرا سوپرایز؟!
-خودت متوجه میشی زود باش که مهندس زند از بد قولی خیلی بدش میاد
باماشین آرتیمان به سمت شرکت راه افتادیم
توی ماشین دوباره آرتیمان شروع کرد به حرف زدن
-خب ادامه حرفام . اونجا که میری بپا با پسرا تیک نزنی، چون اولا خوشم نمیاد کسی که توی خونمه ویه جورایی در اختیار منه همزمان به چند نفر سرویس بده ودوما خودت رو بیرون میکنن ودر اونصورت کاری از دست من برنمیاد
تابلو شرکت از دور دیده میشد یه بوق زد ووارد پارکینگ مجتمع شد خیلی حرفش برام گرون تموم شد پسره مزخرف نتونستم تحمل کنم پس گفتم
هه من هرکاری دلم بخواد میکنم به کسی هم مربوط نیست در ضمن من به شما سرویسی ندادم که الآن برام خط ونشون میکشین شاید اصلا من دلم خواست اونجا هر یه شب رو با یکی بگذزونم
باتموم شدن حرفم زد روی ترمز برگشت طرفم وداد زد
-چی گفتی؟!
همین که شنیدین
اینو گفتم واز ماشین پیاده شدم
خیلی سریع ماشین رو پارک کرد واومد طرفم اوه هنوز عصبانیه رفتم طرف آسانسور واز شانس خوبم درش باز بود سریع یه دکمه زدم ولی تا در اومد بسته بشه آرتیمان پرید تو دروغ چرا یکم ترسیدم
اومد نزدیکم وخب توی جای به اون کوچیکی چسبیدم به دیوار پشتم!! سرشو آورد جلو وگفت
-کوچولو خیلی حرفه ای حرف میزنی . ببینم نکنه دلت میخواد سرویس دادن رو بهم شروع کنی؟!اگه اینجوریه که من حرفی ندارم باشه از همین الآن شروع کن
اینو گفت وشروع به بوسیدنم کرد بوسه که چه عرض کنم بیشتر لبمو گاز میگرفت هرکاری کردم نتونستم از خودم جداش کنم آسانسور لعنتی رو هم دکمش رو اشتباه زدم وآرتیمان بعد از اینکه اومد تو دکمه درست رو زد ولی نمیدونم چرا یه لحظه آسانسور وایساد!!!
درآسناسور باز شد و وااااااای یه پسره با یه دختری درش وایساده بودن بادیدن ما توی اون وضعیت تعجب کردند هرچند آرتیمان سریع رفت عقب ولی هرآدم منگلی هم میتونست حدس بزنه قبل از باز شدن در اینجا چه خبر بوده
پسره پرسید:
-ببخشید شما کدوم طبقه میرین
من که از خجالت اصلا روم نمیشد سرم رو بلند کنم ولی آرتیمان در کمال پرویی گفت
-شرکت سیما نوین
مثل اینکه اون دونفرن همونجا میرفتن فقط خدا کنه اینا قرار نباشه همکارای من باشن که دیگه آبرو برام نمیمونه!!!
آسانسور وایساد ورفتیم به طرف یه در که بعد از زنگ زدن باز شد
چقدر اینجا خوشگل بود والبته پراز کارمن که بااین شهرت جای تعجب نداشت
پارکتای کف سالن همگی مشکی بودن آویزا همه سفید وقرمز که نور خیلی خوشگل و رسمی ایجاد کرده بودن دیوارا همگی سفید ومشکی وهمه ی مبلا مشکی یه دست فضای فوق العاده ای بود به سمت میزی که مسلما منشی بود رفتیم منشی سریع بلند شد
-سلام آقای کیان مهر
-سلام ببخشید آقای زند هستند؟!
-هستند بفرمایید بالا سوال کنین جلسه نباشن
به طرف آخر سالن رفتیم از یه سری پله مارپیچ بالا رفتیم هرکی رو بگی توی شرکت آرتیمان رو میشناخت چون باهاش سلام علیک میکرد دکوراسیون طبقه دوم مثل پایین بود ولی همه چیز قهوه ای وکرم خیلی سلقه خوبی بود دوباره منشی بلند شد وگفت که بریم داخل.خوبه این منشیه اینجا حوصلش سر نمیره!چون تنها اتاق این بالا اتاق مدیر عامل بود وخیلی هم محیطش ساکت بود!!!
با آرتیمان رفتیم تو اتاق رئیس یا بهتره بگم مهندس زند فوق العاده بود شیشه پشت میزش کاملا بیرون رو نشون میداد وبه سبب جایی که قرار داشت تقریبا فضای زیادی از تهران رو به نمایش میزاشت رنگ اتاق ترکیبی از سبز کمرنگ وسفید بود که احساس آرامش زیادی رو به آدم انتقال میداد عالی بود برای پستی با استرس زیاد رنگ خوبی محسوب میشد
با صدای سلام احوالپرسی از تجزیه اتاق دست برداشتم وبه مهندس زند که همه تعریفشو میکردن نگاه کردم
نــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــه!!! اینکه کیان دوست آرتیمان بود!!!
-سلام عرض شد خانم مرادی
س...سلام
آرتیمان گفت
-فکرشم نمیکردی کیان همون مهنذس زند معروف باشه درسته؟!
نه اصلا
-گفتم که سوپریز میشی کوچولو
هنوز از دست آرتیمان عصبانی بودم بنابراین بهش گفتم
نه سوپریز نشدم ولی فکر نمیکردم همچین آدمای باشخصیتی باشما دوست باشن
بااین حرفم کیان زد زیر خنده آرتیمان با خشم نگاهم کرد وگفت
-مگه من چمه؟!!!
نمیدونم والا بهتره از خودتون بپرسین
اینو گفتم وبهش چشم خیره رفتم .کیان که با نگاه آرتیمان خندشو خورد گفت
-آره داداش برو از خودت بپرس .حیف من به این باشخصیتی که باتو بیشخصیت دوستم!!!
-خوشمزگی نکن کیان بزار یه مدت بگزره پریا زات پلیدت میاد دستش
انگار اینا خیلی باهم رفیق بودند که اینجوری باهم حرف میزدن!!ولی جدی فکرنمیکردم آرتیمان باهنچین آدمی دوست باشه همچنین اخلاق کیان برام تعجب آور بود چون از هرکی شنیده بودم میگفتن رئیس شرکت سیما نوین یه آدم خیلی جدیه که اصلا نمیخنده!! حالا این آدم هنوز من نرسیده هر هر زد زیرخنده!!!
-خب پریا خوشحالم که اینجا کار میکنی
پریا!!! چقدرم زود چسر خاله میشه این!!!!
-بهتره یه سری مسائل رو برات روشن کنم تا دردسر نشه برات اینجا بشینین
با آرتیمان کنار هم نشستیم
-اول اینکه شاید آرتیمان بهت گفته باشه اینجا به همه میگی که لیسانس داری،دوم اینکه با بچه های اینجا زیاد بگو بخند نداشته باش چون به خاطر جوی که بینشونه میخوان از زندگیت سر در بیارن واین برای خودت خوب نیست
این دوتا دوست هردوشون شعور ندارن حتی یه اپسیلون!!!
-سوم اینکه به کسی نمیگی که من میشناسمت چون روت حساس میشن واگه ازت پرسیدن قبلا کجا کار میکردی یا چه طرحی داشتی میگی ایران نبودم چون اگه اینو نگی اینقدر سوال پیچت میکنن تا لوبری!!چهارمم اینکه روزایی که دانشگاهی نیاز نیست بیای شرکت ولی به بقیه بگو به دلیل مشکلاتت توی خونه طرح هات رو کارمیکنی
فعلا همینارو بدونی کافیه چیزی هست بخوای بپرسی؟!
میشه بدونم چرا شرکتی به معروفی شرکت شما آدمی مثل من رو برای کار انتخاب میکنه؟!
چند دقیقه سکوت کرد .یه نگاهی با آرتیمان رد وبدل کرد وآرتیمان به جاش جواب داد
-دلیل خاصی نداره .فقط من دیدم روزا حوصلت سر میره واینکه خودتم دوست داشتی بیای سر کار از کیان خواستم که اجازه بده بیای اینجا کار کنی واونم که چون رفیق بامرامیه قبول کرد
کیان ادامه داد
-آره دلیلش همینه ولی خب موندنت دیگه دست خودته
ولی این دوتا بدجور مشکوک بودن دلیلشونم خیلی مسخره بود .اگه دلیلش این بود پس اون سکوت چی بود؟!!!
-خب دیگه من برم .کیان پریا دستت سپرده
کیان با آرتیمان رفت دم در وشنیدم که بهش گفت:من بیشتر از تو مراقبشم آرتیمان مطمئن باش
یعنی چی؟!چرا بیشتر مراقبمه؟! خیلی همه چیز مجهوله؟!!!!!
آرتیمان که رفت کیان گفت همراهش برم تا به بقیه معرفیم کنه با هم به طرف طبقه پایین رفتیم


پریا

خیلی همه براش احترام قائل بودن ولی خب بعضی پسرا هم سربه سرش میزاشتن فکرکنم دوستاش بودن
سالن اصلی که رسیدیم باصدای بلندی گفت
-بچه ها همه اتاق کنفرانس جمع بشین وبه بقیه اتاقا هم خبر بدین بیان
همه باتعجب نگاش کردن وگفتن باشه
اول خودش ومن رفتیم توی اتاق کنفرانس یه اتاق با ست قهوه ای چرم که یه میز بزرگ یه طرفش بود و چند تا ست مبل
-پریا تو هم حرفامو خوب گوش کن یه وقت سوتی ندی بعدا
چشم آقای زند
آقای زند رو باتاکید گفتم تا خیلی پسرخاله نشه!! متوجه لحنم شد ولی فقط یخ لبخند زد! اینم مثه دوستش خله!!!
تقریبا ده دقیقه بعدش اتاق دیگه جای سوزن انداختن نبود!!! اووووووو چقدر این شرکت کارمند داره!!!!
کیان سرفه ای کرد وحرفش رو شروع کرد.
-خب ممنونم از همه بابت اینکه اینجا جمع شدین ،دلیل اینجا بودنتون معرفی کارمند جدیده مثل همیشه تا باهاشون آشنا بشین واگر سوالی دارین ازشون بپرسین .معذفی میکنم خانم مرادی کارمند جدید شرکت سیمانوین
همه شروع کردن به دست زدن
-ایشون لیسانس معماری دارن وتازه از فرانسه اومدن
-آقای زند ما که اینجا کارمند کمتر از فوق نداریم؟!
به کسی که این حرف رو زدنگاه کردم!! به به از شانس خوب من همون دختری بود که توی آسانسور من و آرتیمان رو دیده بود!!! وپسری هم که کنارش بود همون پسر بود که داشت باپوزخند نگام میکرد .خدا به دادم برسه بااین دوتا!!!
-خانم مستوفی ایشون کارشون به حدی بوده که من استخدامشون کردم پس نیاز نیست دیگران رو برعلیهشون تحریک کنین!!
همه خندیدن آخیش دلم حال اومد بچه پرو!!
-آقای زند میشه ماهم طراحی های ایشونو ببینیم؟!
-نخیر آقای مستوفی نمیشه!
مثه اینکه این دوتا تا منو ضایع نکنن ول نمیکنن .انگار من دشمنشونم!! احتمالا باهم فامیلن چون فامیلاشون یکی بود
-چرا نمیشه؟!! این خانم استثنا هستن توی شرکت؟! چون همیشه طرح همه نشون داده میشد ونظر سنجی میشد ولی ایشون؟!!
آقای مستوفی فکرنمیکنم دخالت کردن توی کارای رئیس شرکت جزو وظایف کارمندا باشه؟! هست؟! یامن مقررات رو اشتباه بلدم؟!
بااین حرفم همه نگاهم کردن .بعضیا باتحسین بعضیا باتعجب بعضیا باخشم وکیانم با مهربونی آمیخته به سوال

پریا


بعد از این حرفم کیان به همه گفت برگردن سر کارشون

-پریا زیاد سر به سر سهیل وستاره نزار خواهشا

مگه من چیکارشون دارم؟

هیچی فقط بهت گفتم بدونی چون اگه باا یکی لج بشن حساب طرف با کرام الکاتبینه از این دوقلوها هر کاری بگی برمیاد

دوقلو ؟!!!آره وخیلی هم شیطون .اتاقت فعلا طبقه بالا کنار اتاق خودمه تا یکم جا بیفتی و درسای دانشگات بیفته جلو تابتونی با بقیه کار کنی.خب بیا بریم

کیان زودتر از من رفت بیرون هنوز دو قلو ها اونجا بودن

هی خانم حواست باشه اینجا شرکت برا کار کردن نه برای ه*ر*ز*گ*ی وعشوه اومدن وحقوق گرفتن

ستاره اینو گفت وبا داداشش رفت.همش تقصیر آرتیمانه با اون کارای احمقانش آخه یکی نیست بهش بگه توی آسانسور جای این کاراس!!!!

رفتم طبقه بالا کیان در اتاق رو برام باز کرد ورفت
آخی چه اتاق نازی !! اتاق کلا آبی بود همه چیزش!!! تقریبا یه شیشه داشت که بیرون پیدا بود.به به هنوز دانشگاه نرفته همچین جایی اومدم برای کار عالیه!!! خب ولی من که اینجا خیلی سر در نمیارم چی به چیه!!! جدی من اینجا چه کاری میتونم انجام بدم؟!!!! تلفن زنگ خورد

بله؟!

پریا منم کیان فعلا یه سری کتاب که گذاشتم توی کتایخونه گوشه اتاق شروع کن به خوندن تا کم کم کارا رو بتونی انجام بدی

باشه
تلفن رو قطع کردم ورفتم طرف کتابخونه کوچیکی که کنار اتاق بود .وای عجب کتابای محشری این کتابا خیلی کم یابن!!!

یکی رو برداشتم وشروع کردم به خوندن...

پریا
چند روزیه که توی شرکت مشغول به کار شدم وهمچنان زخم زبونای این دوقلوهای تحفه رو تحمل میکنم!! از شنبه باید برم دانشگاه آخی خداراشکر
-به من هیچ ربطی نداره .هرغلطی میخوان بکنن
وای صدای داد آرتیمان بود؟!!! یعنی داره باکی حرف میزنه؟!!!
از اونجایی که من یه کم فقط یه کما کنجکاوم رفتم بیرون تا ببینم چی شده
ا کیان اینجا بود!!! داشت سر کیان داد میزد؟!!! برای چی؟!! آخی قیافه کیان چه مظلوم شده!! برعکس دوست نچسبش اخلاقش عالیه هیچ کدومشون منو نمیدیدن منم با خیال راحت به فوزولیم رسیدم
-آرتیمان اونا پدر ومادرتن
-به جهنم .اونا؟!! پدر ومادر؟!! جک نگو کیان !توکه دیگه زندگی گند منو میدونی جک نگو.دآخه تو که از بچگی منو میشناسی دیگه چرا این حرفا رو میزنی هان؟! کدوم پدر ومادری به خاطر یه نمره 18 بچشونو تا دو روز بهش غذا نمیدن؟!! کدوم پدر ومادری به بچشون میگن این دوست خوبه اون بده؟ کدوم پدر ومادری باخودخواهی تمام رشته درسی بچشونو انتخاب میکنن؟!کدوم پدر ومادری بچشونو به کشتن میدن؟!
باحر حرفش تن صداش بالا میرفت!!کشتن؟!منظورش چیه؟!
-کیان میدونی من سال اول دانشگاه چقدر زجر کشیدم؟! میفهمی هنوزم با دیدن خون حالت تهوع بهم دست میده ولی مجبورم؟میدونی من هنوزم دلم میخواد مثل همه پسرا برای خودم ارزش قائل باشن نه پدرم وپول وموقعیتش؟!کیان میدونی من چقدر بعد مینورام داغون شدم؟! مینورام همه زندگی من بود
-بس کن آرتیمان .تا کی میخوای این حرفای تکراری رو بزنی؟! اگه مینورام همه زندگی تو بود نفس من بود .عشق من بود ولی تو نفهمیدی!! نفهمیدی وقتی اومد وگفت حالم از آرتیمان بهم میخوره با عقاید مسخرش چه حالی شدم .نفهمیدی وقتی گفت میخوام با شهریار برم آتیشم زد.نفهمیدی چقدر برام گرون تموم شد وقتی توی اون مهمونی لعنتی دیدم که شهریار آشغال داشت لبای عشق منو میبوسید دلم میخواست همونجا ناکارش کنم.نفهمیدی توی این دوسال من از تو داغون ترم .نفهمیدی وقتی زنگ زدی مینورام نیست چه حالی شدم.دآخه لعنتی بس کن .چقدر این حرفا رو تکرارمیکنی؟!
-کیان فکر میکنی من نفهمیدم عاشق مینورام شدی؟! فکرمیکنی من داداشمو نمشناسم؟! دستت درد نکنه یعنی منو تا این حد شناختی؟! تااین حد منو محرم اسرارت میدونستی؟!
یعنی مینورام کی بود؟! عشق کیان؟! عشق آرتیمان؟!چه خبره اینجا؟! چه بدبختی بوده این آرتیمان دیگه!!!
-آرتیمان بار آخره دارم بهت میگم هفته دیگه پنجشنبه مهمونی برگشت پدرومادرت شرکت میکنی وباهاشون بااحترام حرف میزنی درضمن جلو مهمونا خوردشوت نمیکنی
-کیان!!!
-همین که گفتم.آرتیمان اومدی که هیچ نیومدی دیگه داداشی به اسم کیان نداری
کیان اینو گفت ورفت.چقدر جدی حرف زد!!! چرا آرتیمان باپدر ومادرش اینقدر بده؟! یعنی به حرف کیان گوش میده؟! اصلا چرا با اونا زندگی نمیکنه؟!مگه کجان؟! آرتیمان به سمت دستگاه پخش رفت ویه آهنگ پلی کرد.چه جالب !مثل منه در هر حالتی باآهنگ حال میکنه!!
سواریم سوار باد
مسافری خسته تنم
به داد گریه هام نرس
باشادی بیگانه منم
مثل خود پرنده ها ،پرزدنو خوب بلدن
در بین این ستاره ها عمریه پرپر میزنـــــــم
کسی نگفت کجا برم
خونه رو کس نشون نداد
هر کی منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد
کسی نگفت کجا برم
خونه رو کس نشون نداد
هر کی منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد

وای خدای من آرتیمان داشت گریه میکرد!!!!مگه مینورام کی بوده که اینقدر براش عزیز بوده؟! کی بوده که شونه های مردونش داره اینجوری میلرزه؟

کسی به من هرگز نگفت
چرا باید سفر کنم
از ریشه واز خاطره
چرا باید گذر کنم
ای کاش کسی به من میگفت
سهم من از دنیا چیه؟
خانه کجاست؟غربت کجاست؟
هم بغض دردمن کیست؟
کسی نگفت کجا برم
خونه رو کس نشون نداد
هر کی منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد
هنوز دارم پر میزنم
مثل خود پرنده ها
امانمیدونم که باز غربت کجاس؟ خانه کجاست؟

شده مثل روزی که من واسه مامانم گریه میگردم!
دستم رو کشیدم روی صورتم ،صورتم از اشک خیس بود! منم داشتم گریه میکردم! من برای دل خودم!مامان کجایی دلم برات تنگ شده؟کجایی بگی پری کوچولوی مامان باید بزرگ بشه برگرده پیش پدر بزرگش بعدمن با لجبازی بگم من هیچ وقت پیش اون نمیرم!مامان برگرد .قول میدم برم پیداش کنم.قول میدم ببینمش بهش بگم من نوتونم

سفر همیشه واسه من ،قصه ی تکراری بوده
چکیدن قطره ای اشک ،در پی دلداری بوده
سفر حکایت منه،حکایت و قصه من
پروازمو از من بگیر ،بال وپرم خسته شدن
کسی نگفت کجا برم
خونه روکس نشون نداد
هر کی منو روونه کرد،گرفت سپرد به دست باد
هنوز دارم پر میزنم
مثل خود پرنده ها
اما نمیدونم هنوز
غربت کجا
خانـــــــــــه کجاست؟


سحر داشت برای آرتیمان شربت میبرد ازش گرفتم وخودم براش بردم
بفرمایین
سرش رو بلند کرد ونگام کرد بی مقدمه گفت
-چرا چشمات قرمزه؟! گریه کردی؟!
چشمای من؟! نه!اشتباه میکنین! خواب بودم
-دیگه بعد این همه مدت که اشک شده همدمم فرق بین چشم گریون وخواب آلود رو متوجه میشم.تودیگه چرا گریه میکنی؟
نمیدونم چرا میخواستم برای یه نفر درد ودل کنم ! شاید از تاثیر چشماش بود که هنوز رد پای اشک توش بود!!
میخوای واقعا بدونی؟
-آره بشین
نشستم
-خب بنده سراپاگوش خانم خانما بفرما
شروع کردم به گفتن هرچند هنوز نمیدونستم کارم درسته یانه؟! آرتیمان اولین نفری بود که میخواست از گذشته دختری باخبر بشه که اگه کسی نمیشناختش فکرمیکرد هیچ غمی توی دنیا نداره
من حاصل ازدواح عاشقونه ولی پردردسر پدر ومادریم که یه روزی عشقشون باعث شد عزیز دردونه خونواده از خونوادش طرد بشه.مامانم دختر یه خونواده خیلی سر شناس تهران بود.به گفته خودش کسی بود که هیچ کس بهش نه نمیگفت .توزمانی که خیلیا به نون شبشون محتاج بودن پدربزرگم مامانمو با داداشاش یا تنها میفرستاد خارج از کشور یابرای تحصیل یا گردش.دلیل اینکه مامانم از بین فرزندای پدربزرگ خیلی عزیزتر بوده این بوده که ته تغاری بوده آخرین فرزند نارخاتون یعنی همسر پدربزرگم که موقع زایمان میمیره ومامانم رو به دست پدربزرگ میسپاره وکلی سفارش میکنه تا مراقبش باشه.مامانم هرچی بزرگتر میشه غرورشم بیشتر میشده پدربزرگ اکثر خواستگاراشو جواب رد میداد ومیگفت هرکسی لیاقت همسری دختر منو نداره! تا اینکه یه روز مامانم با یه ماشین قراضه تصادف میکنه ! باعصبانیت از ماشین پیاده میشه وشروع میکنه به داد وبیداد ولی وقتی طرف مقابلش از ماشین پیاده میشه دهنش بسته میشه!! ی پسر خیلی جذاب قیافش ماورایی یا خیلی زیبا نبوده ولی برای مامان من دلنشین وجذاب ودوست داشتنی بوده! خلاصه اون تصادف میشه آغاز دوستی بین مامان من واون پسر



آرتیمان

خسته از بحثی که با کیان داشتم به طرف اتاق راه می افتم ، من نمیدونم چه اصراری داره من تو این مهمونی کوفتی شرکت کنم خیلی مسخرست تو مهمونی کسایی شرکت کنم که برام پشیزی ارزش ندارن!

یاد حرفای پریا می افتم خدا میدونه چی کشیده تو زندگیش ،حتی موقع تعریف سرگذشت مادرش میشد غصه رو لحن حرفاش فهمید ، اصلا نمیتونم باور کنم پدر سیما این شخصیت رو داشته باشه! یعنی دایی های پریا اینقدر سنگدل بودن که خواهرشون رو به امون خدا ول کنن؟! کاش تا آخر ماجرا رو میگفت وبعد میرفت

وااااااای حالا مهمونی رو چیکار کنم؟! آخه براچی میخواین برگردین شماها؟!

نگاهی به تقویم گوشیم میندازم دوهفته دیگه سالگرد مینورامه ،آخ که چقدر زود گذشت،کاش حداقل جنازش رو پیدا کرده بودیم تا اینقدر بد تموم نمیشد همه چیز ...

صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار می شم ، طبق عادت همیشه بعد از دوش گرفتن لباس میپوشم ومیرم پایین ، پریا درحال غر زدن به سحره!

-سحــــــر من آدمم اینجاها!! بابا مگه جزام دارم اینجوری میکنین شماها؟! ای الهی اون آقاتون بمیره که باعث شده با منه بدبخت اینجوری رفتار کنین

از حرفاش خندم میگیره،فسقلی آخه چیکاربه اونا دارم من؟!!!

--سحر با دیوار نیستما

- چیه؟چته تو؟

-میگم چرا به من محل نمیزارین هیچ کدوم؟

-میخوای بدونی چرا؟

-آره خب

- چون ماها از دخترایی که تن فروشی میکنن بدمون میاد،حالا فهمیدی؟! برو بزار به کارم برسم الا ن آقا میان صبحونه آماده نیست

پریا برگشت بره که منو دید ،چشماش پره اشک بود ،یه لحظه دلم براش سوخت ،سحر حق نداشت همچین حرفی بهش بزنه !

نمیدونم چی شد که یه دفعه وایساد

-سلام عزیزم

با تعجب نگاش کردم

هنوز تو شک حرفش بودم که اومد طرفم وبدون تلف کردن وقت رو پنجه پا بلند شد گردنمو خم کرد وشروع به بو.س.یدنم کرد!

چرا اینجوری میکنه؟!! چش شد یه دفعه؟!!!

خودشو کشید عقب رو به خدمتکارا که حالا جز سحر بقیشونم اومده بودن گفت

-من هر.زم؟

هیچ کدوم هیچی نمیگفتن ،سالن ساکته ساکت بود!

-اگه اینجور فکرمیکنین پس بزارین حداقل مطمئنتون کنن،از این به بعد همینه کسی خوشش نمیاد ،خوش اومده

چه برا خودشم تعیین تکلیف میکنه! دوباره به سمتم برگشت

-عزیزم صبحونه میخوری یا منو میرسونی؟!

نه بریم

از سالن رفت بیرون ،رو به خدمتکارا کردم وگفتم

کارتون خیلی اشتباه بود ،ندونسته درباره دیگران قضاوت کردن !! یادم نمیاد گفته باشم با کسی که توی خونمه بدرفتاری کنین!

صدامو کمی بردم بالا

گفته بودم؟

نرگس گفت

-نه آقا ،ولی...

نزاشتم ادامه بده گفتم

ببینم از این به بعد کسی با پریا بد رفتاری کنه خودش قبل از اینکه اخراجش کنم بره

اینو گفتم واومدم بیرون

پریا به ماشین تکیه داده بود وهیچی نمیگفت این دختر خیلی مقاوم بود منو باش گفتم الان داره گریه میکنه! برااینکه از اون حال وهوا درش بیارم گفتم

فکرنمیکنم اجازه تعیین تکلیف برا خدمتکارای خونم رو بهت داده باشم

با خشم نگاهم کرد وگفم

-میدونی چیه؟! مرده شور خودتو خدمتکاراتو باهم ببرن..
اینو گفت وبه سمت در حیاط به راه افتاد ،این دختره خیلی داره پرو میشه نتوستم خودمو کنترل کنم رفتم طرفش وبرش گردوندم


پریا
خیلی از حرفی که سحر زد ناراحت شدم، این آدما درباره من چه فکری کردن؟!من که تا قبل ورود به این خونه لعنتی حتی دست یه پسر به دستم نخورده حالا اینا باید بهم بگن هر.زه؟!!! خدایـــــا چرا اینجوری شد؟! این آینده درخشانی بود که مامان سیما دربارش باهام حرف میزد؟! اگه قراره زندگیم اینجوری پیش بره نمیخوام زنده باشم،خدا یا خودت درستش کن یا خودم....

با صدای آرتیمان به خودم اومد حرفی که زد خیلی رو اعصابم بود ،کم از دستش ناراحت نبودم که اومده این جمله رو تحویلم میده ،زدم به سیم آخر وگفتم
مرده شور خودت وخدمتکاراتو ببرن
اینو گفتم وراه افتادم به طرف درب کوچه ، باید یه فکری میکردم اینجوری نمیشد من دختر بدی نبودم که بخوام جلو بقیه نقش بازی کنم ، یه دفعه دستم از عقب کشیده شد میشد حدس زد کیه ، برگشتم عقب هنوز کامل به طرف آرتیمان برنگشته بودم که
یه طرق صورتم سوخت وهمزمان صدای فریادش بلند شد
-دختره هرجایی حالا دیگه کارت به جایی رسیده که توروی خودم برمیگردی بهم توهین میکنی؟! بزار دوماه از اومدنت اینجا بگزره بعد برا من پرو بازی دربیار ،یکم بهت رو دادم فکر کردی جایی خبریه؟! حقته همون شب اول کارتو تموم میکردم تا حالا جلو من واینسی بل بل زبونی کنی!
این مدت کمی که اینجا بودم اینقدر عصبانی ندیده بودمش! وووووی دیوونه ، انگار چی گفتم که اینجوری میکنه!!پرووووووو
دستمو گرفت ومجبورم کرد دنبالش راه بیفتم ،خیلی سریع حرکت میکرد ،وارد خونه شد وبه طرف اتاقی که ماله من بود حرکت کرد
-تو هنوز منو نشناختی ، فکرکردی کی هستی که این جوری با من حرف میزنی؟!
پرتم کرد روی تخت و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم خودشو انداخت روم وبه شدت شروع به بو.س.یدنم کرد، شکه شدم ،آخه من که حرف خاصی نزدم
هرچی تقلا میکردم انگار بدتر میشد ،کم کم خسته شدم ، به خیلی وحشیه اااااااااااااه!!!
صدای زنگ موبایلش بلند شد، انگار به خودش اومد بلند شد وجواب داد
-سلام
-....
-نه خونم ،آره میاد
-....
-چیزی نشده دیر بیدار شدم
-...
-جدی میگم
-....
-باشه

تلفن رو قطع کرد وگفت
-زود خودت رو مرتب کن ،دیرت شده باید بری شرکت
اینو گفت و رفت بیرون
پاشدم رفتم جلو آینه،خداااااااای مــــــــــن!!! ل.ب.م کنارش کبود شده بود ومتورم بود، الهی بری بمیری ،حالا من چجوری برم شرکت؟!!! دستی به لبم کشیده ،آخ دردم گرفت!!به بخدبختی با کرم پودر یکم از کبودی رو از بین بردم وبابدبختی رژ لب قرمزی زدم شالم رو درست کردم و رفتم بیرون به محض نشستن توی ماشین آرتیمان راه افتاد ، تا دم در شرکت اصلا حرفی نزد بعدشم مثه یابو سرشو انداخت پایین گاز داد ورفت!
جدا لیاقتش فقط همینه "خــــــاک بر سرت"
خدا کنه دوقلوهای نکبت به پستم نخورن وگرنه با این وضعیت یه چیزی بارم میکنن

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
یکشنبه 13 مرداد 1392 - 16:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
..................
پریا
از تو آینه آسانسو نگاهی به خودم انداختم ،یه نفر اگه یکم دقت نیکرد کاملا تابلو بود ل.بم ،الهی بمیریییی آرتیمان،احمق فکرمیکنه همه فقط باید جلوش خم وراست بشن وتعریف تمجید کنن ازش!
وارد شرکت شدم،مثل همیشه شلوغ بود، سریع به طرف پله ها حرکت کردم قبل از وارد شدن به اتاقم با صدای منشی کیان سر جام وایسادم
-خانم مرادی؟!
سلام ،ببخشین عجله داشتم
چشم خیره ای بهم رفت وگفت
-بله ،متوجه شدم،برین اتق آقای زند باهاتون کار دارن
اوووووووف این دیگه تو این گیری ویری چی کارم داره آخه؟!
درب اتاق رو زدم و بعد از اجازه کیان رفتم داخل،پشت میز نشسته بود با دیدن من پاشد واومد رو مبلای کنار اتاق نشست ومنم دعوت به نشستن کرد خوبه حداقل شعورش میرسه باید بیاد کنار مهمونش بشینه! منم نشستم و گفتم
سلام ،مثل اینکه با من کاری داشتین؟
-سلام،خانم مرادی فکرنمیکنین دیر کردین؟!
چرا ،شرمنده تقصیر آقای کیان مهر من مقصر نیستم،ایشون ورزش کردنشون طول کشید
-ولی آرتیمان که گفت دیر از خواب بیدار شده؟!
اینو گفت وسوالی نگاهم کرد!!
اوپس، خاااااااک به سرت پریا،گفت پشت تلفن دیر از خواب پاشده!!! حالا چی بهش بگم من؟!!!!
خب ،درسته دیر بیدار شدن و خب مسلما ورزش کردن هم باعث دیرتر اومدن من شده،درسته؟
-نه،درست نیست ،چون آرتیمان غیر از جمعه ها خیلی وقته ورزش نمیکنه!
همه چیت غیر آدمیزاده آرتیمان ،احمق نمیشد به منم بگی چی به کیان گفتی؟!!!
-پریا ببینمت؟!
سرم رو آوردم بالا ،مثل همیشه که استرس میگرفتم دستامو تو هم قفل کردم،نگاه خیره کیان معذبم کرده بود ،مطمئنا میفهمید با کمی دقت
-پریا؟!!!!!
صداش یکم رفته بود بالا
ب....بله؟!!!!
-لبت چی شده؟!!!
وااااای فهمید!
هی..هیچی نشده،مگه باید اتفاقی افتاده باشه؟!!
-منو احمق فرض کردی؟! با کرم ورژ اونقدرا نتونستی کبودیشو پنهان کنی،کار آرتیمانه؟! آره؟!
خب....
باصدای بلندی گفت
-جوابم یه کلمست،آره یانه؟
بله...
اینو گفتم وپاشدم
-کجا؟! بشین ،آرتیمان باید بیاد اینجا بابت این کارش توضیح بده
منم مثه خودش بلند گفتم
آقای زند ،یادتون نرفته که من برای چی خونه آقای کیان مهرم؟!!! وقتی وارد اونجا شدم همه اینارو برام توضیح داد ، الآنم فکرنمیکنم روابط من با دیگران به شما مربوط باشه؟! هست؟! درضمن یه دختر هر.جایی ...
هنوز این حرف از دهنم در نیموده بود که سیلی دوم امروز رو نوش جان کردم!
-کی همچین مزخرفی رو توی مغزت کرده؟!
هه ،دوست عزیز خودتون ،صبح بهم این لقب رو دادن ،حالا هم اگه ناراحتین من برگردم خونه ، مسلما شرکتتون جای آدمایی مثل من نیست
-بسه ،برگرد اتاقت
اینو گفت و کتش رو از آویز برداشت ورفت بیرون،با صدای بسته شدن در بغضی که صبح تا حالا نشکسته بودمش ،شکسته شد
چرا من اینقدر بدبختم؟! اصغر خدا به روزگار سیات بشونه که منو آواره کردی تا بیام وبهم این حرف هارو بزنن ،خدا مادرت رو اون دنیا عذاب بده که با حرفاش باعث شد من بدبخت به دنیا بیام ...



آرتیمان

داشتم مریضی که تازه عملش کرده بودم رو وضعیتش رو چک میکردم که گوشیم تو جیبم لرزید،با دیدن اسم کیان تعجب کردم،یعنی چیکار داشت ؟!
بله؟
-کدوم گورستونی؟!
کیان!!!
-بهت میگم کجایی؟!
بیمارستانم،چیزی شده؟!
-10 مین دیگه بیاد پایین
چرا؟!
بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد، نفهم!
-آقای دکتر؟!
صدای پرستار بود
بله؟
-دکتر صدوقی کارتون دارند
باشه،اتاق خودشونن؟
-بله
من نمیدونم چرا بعضی از این پرستارا اینقدر لوس حرف میزنن،اگه بحث تور کردنه که خب مسلما ما پسرا با این اداها به طرفشون جذب نمیشیم یا حداقل پسرایی مثل من! جدا چرا اینقدر ارزش خودشون رو پایین میارن؟!
به طرف اتاق دکتر صدوقی به راه افتادم،درباره عمل آخر هفته میخواست حرف بزنه،خیلی عمل مهمی بود تومور جای حساسی بود وباید با دقت کار میکردیم،قرار شد روز قبل از عمل یه کنفرانس با کل تیم جراحی داشته باشیم
باصدای گوشیم به طرف محوطه بیمارستان به راه افتادم،کیان دم در بود از دور دیدمش
سلام
قبل از هر حرفی...
آآخ ،احمق روانی چرا اینجوری میکنی؟!
-این مشت رو زدم تا بفهمی نباید اینجوری با پریا رفتار میکردی
چجوری؟!
-خیلی نامردی آرتیمان،میدونه پریا کیه وچقدر برام عزیزه اونقوت باید من با این وضعیت ببینمش؟!اینه رسم دوستی؟!
کیان ،اولا که من کار خاصی نکردم
-نه تورو خدا دیگه میخواستی چیکار کنی؟!
کیان ،میشه خفه شی؟! درضمن مسائل خصوصی من به تو ربطی نداره،هروقت پریا اومد خونه تو میتونی اینجوری رفتار کنی تا وقتی خونه منه هربلایی خواستم میتونم سرش بیارم
کیان دوباره اومد طرفم که دستشو گرفتم وگفتم
نزار حرمت دوستیمون از بین بره برو الان هردومون عصبانیم


اینو گفتم وزیر نگاه کنجکاو نگهبان وبعضی بیمارا برگشتم داخل بیمارستان



آریتیمان

اصلا فکرشم نمیکردم پریا تا این حد برای کیان مهم باشه،قبول دارم کارم اشتباه بود ولی کیان نباید به خاطر کسی که معلوم نیست تاقبل از اومدن خونه من چجوری بوده وکجا زندگی میکرده اینجوری با من رفتار میکرد! دوستی ما خیلی بیشتر از یه تازه وارد ارزش داره
احتمالا خود پریا رفته شکایت پیش کیان،دختره دهن لق ، شب باید باهاش حرف بزنم اینجوری نمیشه،هراتفاقی بیفته بره بزاره کف دست کیان! زندگیمونو یخته بهم هنوز نیومده! باید یه فکر اساسی بکنم دربارش
شب زودتر از همیشه رفتم خونه
-سلام آقا
سلام، پریا رو صداش کن بیاد سالن کارش دارم
-نیستن
چی؟!! یعنی چی؟
-هنوز نیومده آقا
مگه میشه؟! پس شماها اینجا چی کاره این؟! تلفن خونه فقط برا حرفای خاله زنکیتونه؟!!! چرا به من زنگ نزدی؟!
-خب ،گفتیم شاید با شماست!
دیگه از این فکرا نکنین شماها!!!
اینو گفتم ودوباره اومدم از خونه بیرون،دختره احمق ،کجاست یعنی؟!کاش گوشی داشت تا بهش زنگ میزدم، مگه دستم بهت نرسه پریا
رفتم دم شرکت کیان ، کلا تعطیل بود چون درب اصلی برج رو بسته بودن ، کجا میتونه رفته باشه یعنی؟!!!!



پریا

بعد از اینکه یکمی گریه کردم وآروم شدم به اتاق خودم رفتم،کیان با این عجله کجا رفت؟!!! سر خودم رو با کتابایی که شروع به خوندنشون کرده بود گرم کردم درب اتاق زده شد وقبل از اینکه من بگم کیه در باز شد ، ستاره اومد داخل
فکرنمیکنم اجازه داده باشم بیاین داخل؟!
-اصلا اجازه دادنت برام مهم نیست،خیلی خودت رو دست بالا گرفتی ،فکرکردی کی هستی که من نیاز داشته باشم ازت اجازه بگیرم هر.زه خانم؟!
حرف دهنت رو بفهم
-دروغ میگم؟! کسی که توی آسانسور مشغوله،صبح ها با آرتیمان میاد شرکت کسی که هیچ کس ندونه من یکی خوب میدونه روابطش با دخترا چجوریه
به نظت همچین دختری رو بهش چی میگن؟!
برام مهم نیست افکار چوچ تو
نگاهی بهم انداخت
-هه میبینم که دیشب آرتیمان خان زیاده روی کردن
منظور؟!
اشاره ای به لبم کرد،آرتیمان الهی گور به گور شی که برا من آبرو نمیزاری
-هرچند کسی که تو آسانسور نمیگذره از این جور کارا دیگه تکلیف داخل خونش معلومه
ستاره چیکار داری اومدی اینجا؟! مطمئنا برا زدن این اراجیف نیومدی؟!
-خوشم میاد دختره باهوشی هستی ،گرچه حرفام حقیقت محض بود نه اراجیف ،از این به بعد سعی کن حداقل یه جوری گند کاریتو صاف کنی که اینقدر تابلو نباشه
ستاره ،حوصلت رو ندارم یا حرفتو بزن یا برو بیرون
-اکی ، و اما حرف من ،بیشتر یه سواله که باید بهش دقیق جواب بدی
چه سوالی؟!
-خانواده تو کین؟!

پریا

با تعجب به ستاره واین سوالش نگاه کردم!!!
فکرنمیکنم به تو ربطی داشته باشه که خانواده من کین!
-اتفاقا خیلی ربط داره
چه ربطی اونوقت؟
- من باید بدونم نوه دایی منو چجوری خر کردی
چی؟نوه دایی تو دیگه کیه؟
-کیان ،نوه دایی منه
نگران نباش کسی نوه دایی شما رو خرش نکرده
-نه دیگه ،اومدیو نسازی دختره اصغر مفنگی
ستاره این حرف رو زد وبلند شد اومد نزدیکم
-هه فکر کردی دروغی که کیان روز اول گفت رو ما باور کردیم؟!! من نمیدونم رابطت با کیان چیه چون حداقل میدونم مثه آرتیمان دختر ب.ا.ز نیست ولی اینکه اینجایی برای سابقه این شرکت خوب نیست ومن حتی شک دارم تو سوا داشته باشی چه برسه به اینکه ...
پیاده شو باهم بریم خانم خیلی خودت رو دست بالا گرفتیا، اصلا به تو مربوط نیست که من کی هستم یا اینجا پیکار دارم وقرار باشه به کسی جواب بدم اون فرد کیانه که خودش همه چیز رو میدونه
-گوش کن دختره احمق مطمئن باش آرتیمان بعد از اینکه خوب ازت استفاده مرد پرتت میکنه مثه یه آشغال از خونش بیرون و محل سگم بهت نمیزاره
حالا تو از چی داری میسوزی؟نکنه تو هم با آر...
هنوز حرف از دهنم بیرون نیومده بود که ستاره دستشو بلند کرد وزد توی صورتم
-ببین تو دختره هرجایی تو در حدی نیستی که بخوای درباره من اظهار نظر کنی اینو توی مغزت فرو کن
کم کم داشت بهم احساس تنگی نفس دست میداد ،این دختر به چه حقی با من ایجوری حرف میزد؟مامان کجایی ببینی عزیز دردونت باید چه حرفایی رو تحمل کنه؟یعنی اگه پدربزرگ باهات قطع رابطه نکرده بود وضع من این بود؟ خ...دای...ا
-چت شد تو چرا داری این اداهارو درمیاری؟
س....تار...ه ک.....ی...فم
-چی میگی تو؟این غربتی بازیا چیه درمیاری؟؟؟
خودم رو با زجر به کیف رسوندم دیگه هیچ جونی برام نمونده بود بابدبختی جعبه رو درآوردم ولی .... اه هیچی نداشت وای خدایا .... چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم !



آرتیمان
نخیر معلوم نیست کجا رفته ! ساعت ده شب شد!
خوبه یه زنگ به کیان بزنم فوقش میخواد چهار تا فحش بارم کنه و بگه بی مسئولیتم و از این حرفافبعد از خوردن چند تا بوق گوشی رو برداشت وباصدای خسته ای گفت
-چته؟
کیان کجایی؟
-قبرستون
کجایی؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟
-بیمارستانم
کجا؟بیمارستان؟برای چی؟
-کاری داشتی زنگ زدی؟
کیان خبر از پریا نداری؟
-هه تازه یادت افتاده که پریا نیست؟
تو ازش خبر داری؟
-الآن پیششم
برای چی؟مگه چی شده که بیمارستانه؟
-نمیدونم ستاره بهش چی گفته ،دکتر میگفت به خاطر شک عصبی دچار تنگی نفس شده واسپریش هم تموم شده بود وقتی من رسیدم ...
کدوم بیمارستانی کیان؟
-بیمارستان .....
میام الآن
اینو گفتم وبه طرف بیمارستان راه افتادم ،ستاره؟یعنی چیکار به پریا داشته؟وای خدا چقدر این عجوزه فوزول بود!!!

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
یکشنبه 13 مرداد 1392 - 16:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
...........
پریا

با احساس تشنگی چشم هایم را باز کردم ،وااااای مامان دیدی اومدم پیشت!!
آخ که چقدر دلم میخواد ببینمت کجایی مامان جونم؟؟ پس اینجا که خبری از گل وبوته نیست! سفیده سفیده!!!
مـــــــــــامـــــــــــ ان؟؟
-چته؟چرا مامانت رو صدا میزنی؟
ا این صدای یکی از حوری های بهشتیه؟
حوری جون اومد طرفم ،چقدر خوش قیافه بود!! عجب شانسی دارم من خدایا دمت گرم
-چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟
حوری جون تو نمیدونی مامان من کجاست؟
با این حرفم حوری زد زیر خنده !! چقدر قیافش آشناست !!
-حوری کجا بود دختر جون!
وایسا بینم اینکه..!!!!! آبروی نداشتم رررررررفت!!کمی خودم رو روی تخت بالا کشیدم
س...سلام
-سلام خانم خانما ،انگار از خواب نازتون بیدار شدین،اینجا بهشت نیست وهنوزم دیپورت نشدی اون دنیا ما اینجا حالا حالا باهات کار داریم
خاک به سرم چیکارم داره پسره بیحیا؟!!
-خوبی عزیزم؟تو که منو نفس جون کردی فدات شم
جان؟؟؟با من بود؟!!
آقای زند منو با یه نفر دیگه اشتباه نگرفتین؟؟
-نه گلم ،تو مگه پریا نیستی؟
چرا
-خب پس اشتباه نگرفتم،بزار برم به دکترت بگم بیاد ببینه مرخصی یانه؟
کیان از در رفت بیرون،چش شده بود؟چرا اینجوری با من حرف میزد؟
نگاهی به دور وبرم انداختم ،خدایی چی باعث شده بود من فکر کنم اینجا بهشته؟ درودیوار گل گلیش یا تخت ویخچالش؟ پریا خل شدی رفت! کاش الآن به جای این کیان آرتیمان اینجا بود
درب اتاق باز شد،خدایا کاش یه چیز دیگه ازت خواسته بودم
-سلام
سلام
-خوبی؟
به مرحمت شما
-به من چه ربطی داره ؟!!!
حرفایی که من امروز شنیدم به خاطر لطف زیاد جنابعالی به دختراست
-ستاره بهت چی گفت که به این روز افتادی؟
مهم نیست
-الآن نگو وقتی رفتیم خونه باید بهم بگی
جوابش رو ندادم ،هیچی برای این آدما بهتر از کم محلی جواب نمیده
به کمک کیان به طرف درب بیمارستان رفتیم وبرای اینکه یه کم آرتیمان رو اذیت کنم تصمیم گرفتم با کیان برگردم
-خب کیان جون دستت درد نکنه جسابی زحمت کشیدی داداش
-این حرفا چیه خودت که بهتر میدونی چقدرپریا برام عزیره
جان؟؟؟من براش عزیزم؟واسه کیان؟؟؟جلل خالق فکرکنم این جمله رو الآن آرتیمان باید میگفتا!!!!
-خب پریا بریم دیگه
آرتیمان من با آقای زند میام
آرتیمان با تعجب نگاهم کرد وگفت
-با کیان؟
آره اشکالی داره؟ مطاحم که نیستم آقای زند؟
-نه اتفاقا خوشحال میشم
خب پس خداحافظ
-آرتیمان با نگاهش برام خط ونشون کشید وبه طرف ماشین رفت،کیان هم معلوم نبود چشه که الکی میخندید!!
-خب مادمازل بفرما بریم ،رفت دیگه آرتیمان
پس نقشمو فهمید
باهم به طرف ماشین رفتیم وخیلی جنتلمنانه درب ماشین رو برام باز کرد،این آرتیمان بیشخصیت باید یاد بگیره به خدا!!!
-پریا؟
بله؟
-میخوام ازت یه درخواستی داشته باشم؟
از من؟
-اه دختر تو چرا گیج میزنی امروز غیر از تو کی تو این ماشینه الآن؟
خب بفرمایید
-میخواستم به جشنی که هفته آینده به مناسبت ورود پدر،مادر آرتیمان برگزار میشه دعوتت کنم
اما ...
-اما و آخه واگر نداریم ، آرتیمان همه کارای جشن رو سپرده به من منم الآن دارم تو رو به عنوان یکی از مهمونا دعوت میکنم
آخه من بیام اونجا بگم کیم؟؟
-نیاز نیست به کسی چیزی بگی خودم میام دنبالت درضمن نزار آرتیمان بفهمه تو هم دعوتی
چرا؟
-براش سوپرایز میشه
اینو گفت وخندید پسره خل وضع!!!
میشه بدونم چرا ستاره اینقدر رو شما وآرتیمان حساسه؟
-امروز چی گفت که ناراحت شدی؟این دختر خودش رو صاحب آرتیمان میدونه
چــــــرا؟؟؟
-چون تا قبل از مرگ خواهر آرتیمان ستاره نامزد آرتیمان بود
واقعا؟؟ مرگ خواهرش ؟؟ مگه خواهر داشته؟؟ پس چرا الآن؟
-ششششش کوچولو خیلی چیزا هست که باید بدونی ، بزار هرکسی خودش راز های زندگیش رو برات تعریف کنه ،من قسمتی که مربوط به خودم میشه بعد از جشن ورود والدین آرتیمان برات میگم
چه رازی؟
-به زودی خیلی چیزا میفهمی خانم کوچولو ولی باید قول بدی مقاوم باشی درست مثل....
مثل کی؟
-بپر پایین که الآن آریتمان میاد خودش با یه کشیده میبرتت
خب حرفتون رو کامل کنین
به زودی میفهمی
این به این معنیه که فوزولی موقوف برم پایین؟
-دقیقا ،مواظب خودت باش

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
یکشنبه 13 مرداد 1392 - 16:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zohreh1371 آفلاین


مدیرکل انجمن
ارسال‌ها : 1194
عضویت: 3 /5 /1392
محل زندگی: خرم آباد
سن: 20
شناسه یاهو: enayat_zohreh
تشکرها : 173
تشکر شده : 33
......
ریا
به همراه کیان به یه مرکز خرید بزرگ رفتیم و بعد از پارک کردن ماشین به طرف مغازه ها به راه افتادیم .
-خب خانم خانما رنگ یا مدل خاصی مد نظرته؟
نه ، هیچی
-پس باید بریم پیش دوست من چون میدونه چی بهت میاد
طبقه دوم وارد یه مغازه خیلی بزرگ شدیم وکیان به طرف آخر مغاز به راه افتاد
-سلام خانم ،آقای سعیدی نیستند؟
-سلام آقای زند ،خوش اومدین چرا الآن صداشون میکنم
-بــــــه ببین کی اینجاست،سلام عرض شد باد آمد وبوی عنبر آورد ،شما کجا اینجا کجا جناب زند؟! چاپ اسکناس کمامان ادامه داره؟
-سلام خوشمزه ،والا تو اینجا بیشتر من پول درمیاری با این قیمت ها ولباس ها
- اون که صد البته ، کلاه گذاشتن سر مردم خیلی خوب ازش پول درمیاد
اینو گفت و با کیان دست داد وزدند زیر خنده
-خب محسن یه لباس عالی برای این بانو میخوام
محسن من رو نگاه کرد وسری به نشونه سلام تکون داد منم متقابلا همون کار رو تکرار کردم
-معرفی نمیکنی کیان؟
-خانم مردای ،از آشنا ها
-خوشبختم خانم ،منم که محسن هستم و خوشحالم از دیدن آشنایی به این زیبایی امیدوارم بازم ببینمتون
-محسن لباس؟؟
با این حرف کیان کاری که براش اومده بودیم رو به محسن یادآوری کرد
-کیان مهمونی چیه؟رنگ ومدل خاصی میخواین؟
-مهمونی برگشت یکی از دوستای خانوادگی، نه خودت یه چیز عالی برامون انتخاب کرد
محسن نگاهی به من کرد واز پله های گوشه مغازه بالا رفت وبعد از تقریبا 10 دقیقه گذشت که توی این مدت من داشتم به بقیه لباس ها نگاه میکردم لباس ها همشون فوق العاده بودند
-خب من دو دست لباس آوردم یکیش کوتاه ویکی بلند دیگه انتخاب با خودتونه
کیان لباس ها رو گرفت وبه طرف رختکن به راه افتاد منم دنبالش رفتم
-برو بپوشش ببین کدوم بهتره ،اما ترجیحا بلنده بهتره
غیر مستقیم گفت کوتاهه رو نمیتونم انتخاب کنم ، عجب آدمیه این دیگه!!
لباس به رنگ آبی روشن بود ویه حالت پرنسسی داشت البته خیلی کم دکلته بود وپشتش بند میخورد ولی روی پارچخ واز کمر به پایین که گشاد میشد روی پارچه حریر میخوردوبا یه سری چیزا مثل گل مانند که نقره ای بودند تزئین میشد بعد از اینکه خودم رو توی آینه نگاه کردم واقعا به سلیقه محسن آفرین گفتم لباس خیلی بهم میومد تنها مشکلی که بود این بود که بالا تنش زیادی ل.خ.ت بود!!
-پریا درب رو باز کن
میخواد ببینه این لباس رو این شکلی ؟!!!!!
یه کم درب رو باز کردم دیدم یه شال تقریبا به رنگ لباس داره جلوم تکون میده ،گرفتمش و درب رو بستم با شال عالی بود دیگه بعد از اینکه لباسای خودم رو پوشیدم از رختکن اومدم بیرون
-ا پس چرا اومدی؟!!!
میموندم داخل؟!!!
-نه خب چرا صدام نزدی ببینم تو تنت؟!!
فردا میبینین دیگه
با قیافه ای ناراحت لباس رو گرفت و رفت،خب نمیخواستم الآن ببینه عجبا!!

امضای کاربر :
هـمـه گفـتـند :"او" کـه رفــت ،
زنـدگی کــن !
ولـــی... کـسـی درک نـکـرد
کــه"او" ... خـود زنــدگــی ام بــود..
یکشنبه 13 مرداد 1392 - 16:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group